جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


رؤیا در کابوس، در مرائی زمینی


رؤیا در کابوس، در مرائی زمینی
از آسمان به دنیایی نازل می‌شویم که آسمان‌خراش‌ها و خیابان‌ها زنده‌گی شلوغ در یک شهر را نوید می‌دهند. درون یک ‌اتاق، شخصی خوابیده و صدایی به او می‌گوید: "چشمان‌ات را باز کن!" او از خواب برخاسته و سوار ماشینی می‌شود و سر کار خود می‌رود. ناگهان خود را در خیابان و بین ماشین‌ها و ساختمان‌ها سردرگم می‌یابد، به گونه‌یی که انگار اصلا آن‌جا را نمی‌شناسد. ناگهان صدایی دیگر او را می‌خواند که بیدار شود.
او چشمان خویش را باز کرده و خود را واژگون در رخت‌خوابی می‌یابد که بیدار می‌شود. آیا آن‌چه که پیش از این دیده یک رؤیا بوده است یا اکنون در رؤیا به سر می‌برد؟ تصاویر کنونی واقعی‌تر به نظر می‌رسند، پس او حکم به واقعی دادن‌شان کرده و تصاویر قبلی را رؤیا تأویل می‌کند. با دختری که او را می‌شناسد کمی صحبت کرده و سپس سوار ماشینی شده و دوستی را سوار می‌کند که او را دیوید می‌خواند. آن‌ها از روابط خود با دوستی به نام جولی سخن می‌گویند.
دوست‌اش به او می‌گوید که عشق ترش و شیرین است و دیوید روزی آن را تجربه خواهد کرد. در جریان یک حادثه‌ی راننده‌گی آن‌ها تا لب مرگ پیش رفته و زنده می‌مانند. دیوید به ساختمانی می‌رود که منشی‌اش او را برای جلسه‌ی صبح با هیأت مدیره آماده می‌سازد. ناگهان سقوط می‌کنیم در مکانی که کسی مشغول گفت‌وگو با کسی‌ست که نقاب به صورت‌اش زده و متهم به قتل است. او همان دیوید است و می‌گوید که والدین‌اش مرده‌اند. اما اگر این تصاویر واقعی هستند، آن‌چه پیش از این دیدیم رؤیا یا کابوس ‌بوده؟ تصاویر برش می‌خورد به یک مهمانی که تولد دیوید است. در حالی که به دیگران می‌گوید که او در یک رؤیا زنده‌گی می‌کند!
به وسیله‌ی دوست‌اش برایان به دختری به نام سوفیا معرفی می‌شود که به تازه‌گی با برایان آشنا شده است. چون وقایع دیگری پشت آن اتفاق می‌افتد، پس با فرض واقعی بودن، تعقیب‌شان می‌کنیم. در گفت‌وگوهای ‌آن‌ها مشخص می‌شود که شرکت از پدرش به او رسیده است.
او از سوفیا می‌خواهد که وانمود کند با وی صحبت می‌کند تا احساسات دختری دیگر را که شخصی جز جولی نیست، بر انگیخته و از عکس‌العمل‌اش آگاه شده به تماشایش بنشیند. سوفیا و دیوید بیش‌تر با یک‌دیگر آشنا می‌شوند و تصاویر یک‌دیگر را نقاشی می‌کنند. دیوید هنگام ترک منزل سوفیا با جولی مواجه می‌شود که او را تا منزل سوفیا تعقیب کرده است.
سوار ماشین وی می‌شود. طی یک گفت‌وگوی پرمشاجره، جولی به دیوید می‌گوید که عاشق اوست و او نباید با کسی به غیر از وی معاشرت داشته باشد. سپس در حالی که به گونه‌یی هیجان‌زده به نظر می‌رسد که کنترل عادی خویش را از کف داده است، فرمان را رها کرده و با یک درگیری با دیوید، ماشین را از روی پلی به پایین پرتاب می‌کند. ناگهان دیوید را در پارکی کنار سوفیا می‌بیند که برای‌اش ماجرای ‌تعقیب وی توسط جولی و تصادف‌شان و آسیب بازو و صورت‌اش را بازگو می‌کند. بعد با خود می‌گوید که می‌داند «او از رؤیا به واقعیت می‌رسه و او حتا توی رؤیا هم یک احمقه!‌» اگر می‌تونست که نخوابد ... پس آیا آن‌چه تا کنون رخ داده، کابوس‌هایی از پی هم بوده است و اکنون او بیدار شده یا اکنون کابوس می‌بیند که واقعیت‌ها یک رؤیا بوده‌اند؟
آن توهمات به گونه‌یی ما را در بر گرفته که نمی‌توان واقعی یا غیرواقعی را در هیچ لحظه‌یی به شکل قطعی تعریف کرد. اما حتا اگر آن مرائی یک رؤیا باشد، چیزی از واقعیت کم ندارد. به همین سبب است که مرتب با آن اشتباه ‌می‌شود؟
تأویلی که آغاز دنیای سوررئالیستی را معرفی می‌کند. در دنیای پشت آن جمله، دیوید چشمان خود را در رخت‌خوابی باز می‌کند که در مکانی دیگر است و در حالی که نقاب سابق را زده و برای همان مردی که از او سوال می‌کند، خاطرات‌اش را توصیف می‌کند. او نویسنده‌یی‌ست که خاطرات‌اش را می‌نویسد و شخص پرسش‌گر، روان‌شناسی به نظر می‌رسد که می‌خواهد حقایق زنده‌گی او را کشف کند.
او نوشته‌های دیوید را خوانده و در صدد است تا به او بفهماند که کدام بخش از خاطرات‌اش واقعی و کدام بخش‌ها، رؤیا و کابوس است. پس آن‌چه رخ داده خاطرات دیوید بوده است یا باز از مرائی زمینی در «آسمان وانیلی» رودست خورده‌ایم‌؟ کدام یک را بر چه اساسی واقعی بپنداریم که بقیه را رؤیا یا کابوس ارزیابی کنیم‌؟ دیوید را در صحنه‌ی بعدی با صورتی که پس از تصادف یافته، پنهانی در حال تعقیب سوفیا مشاهده ‌می‌کنیم. او در سالنی به نزد سوفیا می‌آید و برای او از اتفاقی سخن می‌گوید که بر سر صورت‌اش آمده و دکترها نقابی را به ‌جای آن به وی داده‌اند تا روی چهره‌اش را بپوشاند. سوفیا از زنده‌گی بعدی آن‌ها در آینده صحبت می‌کند که هم‌چون ‌گربه‌یی با یک‌دیگر دیدار می‌کنند! در صحنه‌های بعدی آن‌ها به هم‌راه برایان در دیسکویی دیده می‌شوند که دیوید نقاب خود را بر چهره دارد و هر دو سوفیا را تا بیرون مشایعت می‌کنند.
برایان از دیدار فردایشان سخن می‌گوید و دیوید پاسخ می‌دهد: "امیدوارم فردا مرده باشم!" برایان به دنبال سوفیا می‌رود و دیوید با دل‌هره آن‌ها را تعقیب می‌کند و در میان راه ‌زمین خورده و برای لحظاتی چشمان خود را می‌بندد و سپس با صدای جولی چشمان خود را باز می‌کند، اما هنگامی ‌که دوباره آن‌ها را باز می‌کند، سوفیا را می‌بیند که او را صدا می‌کند و سوفیا به او کمک می‌کند تا برخیزد. این دیگر کابوس در کابوس است!
آن‌ها آن قدر تکه تکه و با یک‌دیگر در تناقض هستند که نمی‌توان پذیرفت جمله‌گی با هم واقعی باشند، مگر این که به شکل توهماتی پاره پاره از واقعیت تأویل شوند. پشت آن‌ها همان روان‌شناس را می‌بینیم که به دیوید می‌فهماند که او خوابیده و کابوس‌هایی دیده که هنگام نشئه‌گی مواد مخدر به انسان عارض می‌شود و از او می‌خواهد که به وی کمک کند تا حقایق زنده‌گی و وقایعی را که افتاده است، دریابد. دیوید برای او شرح می‌دهد که دکترش به او تماس گرفته و با لحنی خوب می‌گوید که به یافته‌های جدیدی رسیده و می‌تواند سردردها و صورت‌اش را به‌بود بخشد و سپس ‌مثل فیلم‌های تخیلی چهره‌اش را به وضع طبیعی بر می‌گردانند.
صدای سوفیا بار دیگر او را از دنیای دیگر فرا می‌خواند. سوفیا نقاب او را پاره می‌کند و صورت‌اش را که سالم است، هویدا می‌سازد. در صحنه‌های بعدی در رستورانی دیوید و برایان در مورد حفظ ارتباط با سوفیا صحبت می‌کنند و دیوید، مردی مرموز را در گوشه‌یی از رستوران مشاهده می‌کند که برای‌اش آشنا به نظر می‌رسد، ولی او نمی‌داند که کجا وی را دیده است.
برایان از او می‌پرسد: "صورت‌ات چه شده؟" برای لحظاتی دیوید یکه می‌خورد، ولی بعد متوجه می‌شود که او شوخی کرده است. یک دفعه دیوید از خوابی برمی‌خیزد. به سراغ آینه‌یی می‌رود و با مشاهده‌ی صورت‌اش که مثل سابق شکسته به نظر می‌رسد، وحشت‌زده شده و فریاد می‌کشد. هم‌زمان سوفیا نیز در رخت‌خواب فریاد می‌زند.
سپس چهره‌ی جولی را می‌بیند که به او می‌گوید من سوفیا هستم. بعد شخصی را می‌کشد که فکر می‌کند، جولی‌ست، ولی تصاویر مرتب از سوفیا به جولی تغییر می‌کند و معلوم نمی‌شود او کدام یک را کشته است! ... همان مرد مرموز را می‌بیند که به او می‌گوید: "این انقلابی در ذهن است." برایان را می‌بیند که با او درگیر می‌شود و به‌او می‌گوید: "تو سوفیا را کشته‌ای! من خودم دیده‌ام!" ولی دیوید مصر است که او جولی بوده است! باز تصاویری از همان مرد مرموز را می‌بیند که به نزدیک‌اش می‌آید و به وی می‌گوید: "به این مردم نگاه کن، آن‌ها کاری با تو دارند؟" دیوید می‌گوید نه. بعد به دیوید می‌گوید: "شاید اونا برای این که تو خواستی، این‌جا هستن.
تو خدای اونایی، تو هر چی که بگی اونا انجام می‌دن." دیوید می‌گوید: "من فقط می‌خوام ساکت شن، مخصوصا تو!" به محض گفتن این جملات، آن‌ها ساکت می‌شوند. چنین تصاویری در صددند تا به دیوید و ما ثابت کنند که دیگران تنها عناصری از ذهن او هستند. پشت آن صحنه‌ها به‌همان مکانی می‌رویم که روان‌شناس از دیوید می‌پرسد: "آن مرد در رستوران کیست‌؟" از اون می‌پرسد که آیا دیوید فرق ‌میان رؤیا با واقعیت را می‌تواند درک کند. آیا او سوفیا را کشته است‌؟ او همه جا را می‌گردد، ولی همه جا به جای سوفیا نشانه‌هایی از جولی را پیدا می‌کند، مگر نقاشی‌یی که با دستان خود کشیده بود! ناگهان جولی‌ دیوید را می‌زند و به او می‌گوید که سوفیاست، اما دیوید تأکید می‌کند که او سوفیا نیست! به آش‌پزخانه نگاه می‌کند و این بار سوفیا را می‌بیند که به سوی او می‌آید و کسی را می‌کشد که فکر می‌کند جولی‌ست.
سپس به دنیای گفت‌وگو با روان‌شناس بر می‌گردد و می‌گوید: "من کسی را کشتم، ولی چنان احساسی رو ندارم!" روان‌شناس از او می‌پرسد که آن مرد داخل رستوران که بوده. او پاسخ می‌دهد که مرد قانون نیست، بلکه تنها می‌خواهد حقایق را شکافته و بشناسد. او دیوید را به نزد انجمن گسترش حیات می‌برد. دیوید با دیدن فضای انجمن می‌گوید که فکر می‌کند قبلا آن‌جا بوده است! آن‌ها زنی را ملاقات می‌کنند که به آن‌ها می‌گوید: "ما برای آینده در تلاش‌ایم و نه برای احساسات جوونا، بل‌که برای احساسی عمیق‌تر که فقط در قلب انسان‌هاست!" کدهای دی.ان.اِی در بدن باز شده و تغییر می‌کنند. دیوید در سردرگمی می‌پرسد منظورشان از رؤیای شفاف چیست و او پاسخ می‌دهد که انتخاب خوبی‌ست! او می‌گوید هر شخصی یک دنیا در خودش دارد که ‌تصویری از تولد تا مرگ اوست. تصویر پایانی را هر کس می‌خواهد تغییر دهد: "ال.ئی (انجمن آن‌ها) به شما می‌گوید که شما نمی‌میرید، بل‌که شما در بخشی جاودانه ادامه می‌دهید و زنده‌گی ادامه پیدا می‌کند با آینده‌یی که شما انتخاب می‌کنید! مرگ از حافظه‌ی شما پاک می‌شود! یک زنده‌گی رؤیایی! زنده‌گی دوم مثل یک رؤیاست." سپس او جملاتی مو به مو را از سوفیا به دیوید می‌گوید!
آن‌گاه به دیوید می‌گوید که آزادانه گردش کند و اکثر انسان‌ها زنده‌گی را بدون هیچ ماجرایی واقعی سپری می‌کنند. "این که ‌فهمیدن‌اش خیلی سخته!" آن‌ها به ژول ورن هم خندیدند! این انقلابی در ذهن است! دیوید ناگهان نقاب خود را برداشته و فریاد می‌کشد: "اینا همه یه کابوسه، می‌خوام بیدار شم!" او پشتی‌بان فنی را صدا می‌زند. در آسانسوری به رویش باز می‌شود و با ورود به آن با همان مرد مرموز رستوران مواجه می‌شود. او خود را کارمند گسترش حیات معرفی می‌کند. او ادعا می‌کند که آنان صدوپنجاه سال پیش یک‌دیگر را ملاقات کرده‌اند! او می‌افزاید که به دیوید در رستوران هش‌دار داده که باید تمرین کنترل ذهن کند، چراکه همه چیز ساخته‌ی ذهن اوست. دیوید می‌پرسد که رؤیای شفاف از چه زمانی آغاز شده است.
او جواب می‌دهد که لحظات پس از کلوپ شبانه که به دنبال سوفیا رفته، او اتصال را برگزیده و زنده‌گی واقعی‌اش تمام شده و رؤیای شفاف او شروع شده است. اتصال (به دنیای رؤیا) از ازمنه‌ی دور آغاز شد، زمانی که «تو یخ زده بودی و رؤیا شدی‌»! دیوید می‌خواهد بداند که زنده‌گی واقعی او چه شده است و آن‌ها چه چیزهایی را از ذهن‌اش پاک کرده‌اند. او می‌پرسد اگر واقعا او دوست دارد بداند، می‌تواند آن‌چه را که اتفاق افتاده شرح دهد.
صبح روز بعد از آن کلوپ شبانه او بیدار می‌شود و سوفیا را دیگر نمی‌بیند. به خاطر اختلاف وی با هیأت مدیره، دوست پدر دیوید کنترل شرکت را در دست می‌گیرد. دیوید می‌پرسد: "اما یک نفر مرد!" او برای دیوید شرح می‌دهد: "تو به سوفیا علاقه داشتی و برای ‌ماه‌ها خودت رو مخفی کردی و تو منو تو اینترنت پیدا کردی و یک قرارداد با من امضا کردی." سپس دیوید قرص‌های زیادی خورده و خودکشی می‌کند و به روی رخت‌خواب می‌افتد. آیا آن‌چه تاکنون دیده‌ایم، رؤیاها و کابوس‌های پس از نشئه‌گی او بوده است‌؟ دیوید با تردید می‌گوید: "آن کسی که مرد، من بودم!" آن مرد تأیید می‌کند. اما اگر آن‌چه که در حافظه‌اش ملاک تشخیص حقیقت و تفکیک واقعیت از رؤیا یا کابوس است و اکنون بسیاری از آن‌چه را که دیده و واقعی می‌دانسته، کابوس و غیرواقعی یافته است، چه ملاک دیگری باقی می‌ماند تا دریابد، بقیه‌ی آن‌چه را که می‌بیند و حافظه‌اش می‌گوید، از جمله تصور این امر که واقعیات آن است که او مرده است و حتا تأییدهای مرد مرموز، کابوس و مرائی نباشند؟
زیرا ملاک تشخیص دیگری برای تفکیک واقعی از کابوس یا مرائی در اختیار ندارد و از کابوسی به کابوسی دیگر کشیده ‌می‌شود و چون اتصال به هر یک از آن‌ها را آغاز می‌کند، درمی‌یابد که آن واقعی‌ست و هنگامی که از آن می‌برد و اتصال به دنیایی دیگر را برقرار می‌سازد، آن‌ها را کابوسی بیش نمی‌یابد! به بیان دیگر، تمامی چیزهایی که دیوید و هر کسی که در جای‌گاه او باشد می‌بیند و باور می‌کند، چیزی نیستند جز چند لکه رنگ و چند موج از صوت، و آسمان وانیلی با ریزش تمامی ملاک‌های دیگر در ذهن او و ما، هیچ ملاک دیگری ندارد تا واقعیت و کابوس را از هم تفکیک کنیم و یکی را واقعی و دیگری را رؤیا یا کابوس بپنداریم. و این تأویلی‌ست که غایت گستره‌ی سوررئال را نمایش می‌دهد که ‌کابوس را واقعیتی برتر می‌بیند. ناگهان پرتاب می‌شویم به سوی تصاویر و گفتارهایی که جسد دیوید را نشان می‌دهد که به انجمن گسترش حیات منتقل شده و یخ زده می‌شود تا در آینده به زنده‌گی دوباره دست یابد! جلوه‌های ناگهانی دنیای مجازی اینترنت در آسمان وانیلی آن‌قدر ناگهانی‌ست که آن را نیز نمی‌توان چیزی به جز پاره‌هایی از یک ‌کابوس تأویل کرد!
مرد مرموز به او می‌گوید که از زمان یخ زدن جسدش، او زنده‌گی در حال تعلیق را برگزیده است، غافل از این که با آن‌چه خود و آسمان وانیلی تأویل کرده، تعلیق او از زمانی آغاز شده که او هیچ اختیار و معیاری برای تفکیک و شناخت یافته‌هایش نداشته است؛ با نشئه‌گی دارو یا بدون آن و با یخ زدن یا بدون آن. سپس ناگهان تصاویر و گفتار به استعاراتی معنوی رنگ می‌بازد.
مرد مرموز به دیوید و ما می‌گوید که مشکل ضمیر ناخودآگاه شماست و رؤیای شما به سمت کابوس می‌رود و نور اون را اصلاح می‌کند! ولی ما در آسمان وانیلی مگر تجربه‌یی به جز نشئه‌گی، کابوس و مرائی داشته‌ایم‌؟ کدام نور؟ همان تصاویری که آسمان وانیلی به ما و دیوید نشان داد که تنها رؤیا یا کابوس بوده‌اند! در میان آن همه نشئه‌گی آسمان وانیلی ناگهان قیافه‌یی حق به جانب به خود می‌گیرد و ادعا می‌کند که ‌لحظه‌ی تصمیم‌گیری برای دیوید و ما فرا رسیده است. البته به نظر نمی‌رسد که چهره یا لحنی حق به جانب ملاک مناسبی برای پذیرش حرف‌های آن باشد، چرا که آسمان وانیلی در درون خود، چهره‌ها و تصاویر زیادی از آن دست به ما نشان داده است که بعد در جایی دیگر آن را رؤیا یا کابوس تأویل کرده است. پس معنای انتخاب در آسمان وانیلی را تنها همان رؤیایی وانیلی تأویل کنیم. رؤیا به ما و دیوید می‌گوید نوبت لحظه حساس انتخاب بین زنده‌گی واقعی و رؤیا فرا رسیده است‌. در ضمن هیچ تضمینی وجود ندارد، اما در آینده حتا معنای خوش‌بختی با اکنون متفاوت خواهد بود. در آسمان وانیلی ما و دیوید زنده‌گی واقعی را بر می‌گزینیم.
اما در آسمان وانیلی، آن چیزی به غیر از سقوط و مرگ نخواهد بود؟ پس حالا با هم‌دیگر ... تاریکی حکم‌فرماست و صدایی دیوید و ما را فرا می‌خواند: "بیدار شو!" اما آیا هر بار که او و ما با صدا یا تصویری بیدار شدیم، پس از مدتی آن را کابوس نیافته‌ایم؟ پس آن صدا نیز نه واقعیت، بلکه تنها رؤیایی‌ست که می‌تواند به کابوس کشیده شود و هیچ معیار دیگری باقی نمی‌ماند مگر این که او و ما از رؤیایی به ‌رؤیایی دیگر و از یک کابوس به کابوس دیگر پرتاب شده‌ایم و هیچ حقیقتی باقی نمی‌ماند جز این که تا هنگامی که «خودآگاهی» نیست، هر تأویل‌گری خود تنها سوژه و برگزیده شده‌ی دنیاهای پیش روی خود خواهد بود، نه فاعل گزینش‌گر آن‌ها. و قدرت انتخاب ما و او نیز مرائی‌یی بیش نخواهد بود. علاوه بر تمام آن‌ها باید گفت که در صورت کابوس بودن آن سقوط ما با دیوید، ما بسیار خوش‌شانس بودیم، چرا که اگر آن سقوط چنان که آسمان وانیلی مدعی‌ست، گزینشی واقعی بود، دیگر هیچ کدام‌مان در رؤیایی دیگر چشم باز نمی‌کردیم، چرا که واقعا سقوط و مرگ را برگزیده بودیم! این نیز تأویلی‌ست که تنها آن که می‌ماند، درک می‌کند و آن که می‌رود، بدون کشف این راز، ناآگاهانه ‌می‌رود ...
کاوه احمدی علی‌آبادی
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید