جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


میرزا ابراهیم خان صحاف باشی


میرزا ابراهیم خان صحاف باشی
وقتی سینما در آمریکا و اروپا ، پنج سال پیش از تهیه ی « سینموفتوگراف » به دستور مظفرالدین شاه و به وسیله ی میرزا ابراهیم خان عکاسباشی ، زاده شد ، یک هنر اجتماعی بود و کوشش می شد که توده ی مردم هر چه بیشتر جلب آن شوند . و به همین جهت ایجاد سالن های ارزان قیمت یا استفاده از چادر برای جذب بیشتر تماشاگر ، یکی از مهمترین هدف ها بود ( مثلاً ژرژ مه لیس فیلم سفر به ماه را زیر چادر نمایش داد .) اما در ایران بر عکس ، سینما ابتدا حالت اشرافی داشت و پادشاه آن را ابتدا در دربار و بعد نزد اشراف و اعیان رواج داد .
خستین گام برای عمومی شدن سینما ، به وسیله ی مردی به نام میرزا ابراهیم خان صحاف باشی برداشته شد . این مهم در آذر ۱۲۸۴ روی داد .
میرزا ابراهیم خان صحاف باشی در خیابان لاله زار ، روبروی سینما کریستال ، مغازه ی آنتیک فروشی داشت و کارش فروش اشیاء زینتی بود که از ژاپن یا اروپا وارد می کرد .
صحاف باشی در خرداد ۱۲۷۶ با اجازه از مظفرالدین شاه از بندر انزلی به قصد سفر دور دنیا ، ایران را ترک کرد .او پس از گذشتن از روسیه ، آلمان ، فرانسه و توقف در انگلستان ( لندن ) به آمریکای شمالی رفت و پس از سیاحت ، از آنجا عازم ژاپن و ممالک شرق شد و سرآخر با آمدن به بمبئی و کراچی راه ایران را در پیش گرفت . میرزا ابراهیم خان در دارالفنون ، زبان انگلیسی خوانده بود و سفرهای دور و دراز زمینی و دریای را به منظور تجارت ، از حدود ۱۲۵۸ آغاز کرده بود . او در خرداد ۱۲۷۶ طی سفری شش ماهه که برای داد و ستد جواهر به دور دنیا رفته بود با سینما توگراف آشنا شد . یعنی دو سالی پس از رواج سینما تو گراف ، روز جمعه بیست و پنجم ذی الحجه ی ۱۳۱۴ هجری قمری ، در تماشاخانه ی پاریس در لندن . در سفرنامه ی میرزا ابراهیم پس از اشاره به نمایش های مختلفی که ملاحظه کرده ، اشاره ای نیز به فیلم هایی که دیده است ، یافت می شود :
« فقره دیگر بقوه برقیه آلاتی اختراع کرده که هر چیز را بهمان حالت حرکت اصلی می نماید مثلاً آب شار آمریکا را بعینه نشان می دهند . فوج سرباز را با حالت حرکت و مشق ، قطار آهنی را در حالت حرکت بهمان سرعت تمام می نماید و این فقره از اختراعات آمریکائی است .»
صحاف باشی پس از پایان سفرش می بایست پروژکتور نمایش نیز با خود به تهران آورده باشدکه متاسفانه مشخص نیست که از نوع « لومیر » بوده یا « گومون ».
صحاف باشی در بازگشت به ایران ( حدود مهر ۱۲۸۳) نخستین سالن نمایش فیلم را در حیاط پشت مغازه اش دایر کرد ( سه راه مهنا چهارراه مهنای فعلی در لاله زار نو ، که تا خیابان ارباب جمشید ادامه داشت ). مشتریان او در این دوره از اعیان ، از جمله اتابک و علاءالدوله بودند و از فیلم هایی که نمایش می داد یکی داستان مردی بود که بیش از صد مرد را وارد کالسکه ی کوچی می کرد و یا از مرغی بیش از بیست تخم می گرفت . و این فیلم های فانتزی ، نوع معمول کمدی های آن زمان بود .
صحاف باشی در رمضان ۱۳۲۲ هجری قمری ، در اول خیابان چراغ گاز ( امیر کبیر فعلی ) سالنی باز کرد که یقیناً نخستین سالن عمومی سینما در ایران است . معروفست که در مقابل درب ورودی سالن نمایش دالان سینما سه دستگاه جهان نما قرار داشت که تماشاگران از سوراخی که در آن تعبیه شده بود ، تصاویری برجسته می دیدند . از فیلم هایی که در این سالن که معمولاً فقط شبها باز بود و در آن لیموناد و سایر آشامیدنی ها به فروش می رسید به نمایش در می آمد می توان از فیلمی یاد کرد که در آن مردی مشغول جارو کردن کوچه ای است ، در این حال ماشین جاده صاف کنی از راه می رسد و او را زیر می گیرد و جاروکش به صورت باریک و بلند در می آید . بعد یکی از روی چهار پایه ای با تخماخی روی سرش می کوبد و مرد این بار کوتاه و چاق می شود ...
فیلم دیگری که در سالن « چراغ گاز » نمایش داده می شد ، داستان مرد آشپزی در مطبخ یک هتل است که وقتی قفسه ها را باز می کند ، اشباح و اسکلت هایی از آن خارج می شوند . گمان می رود که فیلم های اخیر از محصولات « پاته » باشد . اصولاً بیشتر فیلم های این سالن از محصولات کمپانی پاته بودند .
اوایل تماشاگران گمان می کردند که آنچه در سالن چراغ گاز می بینند در واقع لانترن ماژیک است که بازیگران پشت آن بازی می کنند
از فیلم های دیگری که در سالن چراغ گاز به نمایش در می آمد ، فیلم های خبری مربوط به جنگ « ترانسوال » آفریقای جنوبی بود که غالباً از روی مدارک بازسازی می شد و هر کدام بیش از ده دقیقه طول نمی کشیدند و اغلب از شهرهای اودسا و روستف در روسیه تهیه شده بودند .
این سینما یک ماه رمضان فعالیت داشت و بلیتهایش یک ، دو ، سه و پنج ریال بود . عبدالله انتظام ، یکی از نخستین تماشاگران سینمای چراغ گار تعریف می کند که وقتی تماشاگران سرجای تعیین شده نمی نشستند ، صحاف باشی که همواره لباده ی بلند سیاه رنگی به تن داشت با صدای بلند می گفت : « حیا کنید ، بروید سر جایتان ، آهای یک قرانی ها بروید سر جایتان ... »
عمر سینمای چراغ گاز که تماشاگرانش آدم های نسبتاً پولداری بودند تنها یک ماه رمضان بود . دو روایت برای تعطیلی زودرس سالن چراغ گاز در دست است : روایت نخست ، حاکی از آن است که با بدگوئی گروهی از مردم که تاسیس سالن سینما را در خیابان چراغ گاز بی دینی می دانستند ، شیخ فضل الله نوری به تکفیر سینما می پردازد و صحاف باشی به ناچار سینمایش را تعطیل می کند .
روایت دوم این است که چون صحاف باشی از مبارزان مشروطه خواه بود ، به لحاظ درگیری هایی که با دربار داشت ، با بدگویی هایی که از سینما شد ، بهانه ای به دست درباریان داد تا سینمایش را به تعطیل بکشانند . صحاف باشی به دنبال این حادثه ، پروژکتور خود را به آرتاشس پاتماگریان ( اردشیر خان ) واگذار کرد .
در باره صحاف باشی نقل است که :
« صحاف باشی پولی از ارباب جمشید گرفت و خانه عیالش را به عنوان رهن یا بیع شرط به ارباب جمشید داد ، مدت منقضی شد ، ارباب جمشید در مقام تصرف خانه برآمد ، صحاف باشی عریضه ای حضور شاه عرض کرد که ارباب جمشید طلبی از من دارد و می خواهد خانه سی هزار تومانی عیال مرا در عوض چهارده هزار تومان ببرد مستدعی است که دستخط مبارک را صادر فرمایند که مهلتی به من بدهد تا به مرور طلب او را بپردازم .»
حکم جوابیه و دستخط این بود :
« جناب اشرف اتابک اعظم صحاف باشی را زنجیر کنید ، تا طلب ارباب جمشید را بپردازد .
صحاف باشی را گرفته و حبس نمودند ، تا توسط آقایان علماء او را از زندان خارج نموده ، در خانه شریف الدوله که رئیس محاکمات خارجه بود محترماً حبس نمودند . »
صحاف باشی در خانه ی شریف الدوله ماند و سرانجام پس از تحمل رنجهای معنوی و مادی بسیار و دلسوختگی تمام از وضع سیاسی ایران ، اقدام به فروش اموال و اجناس خود کرد و وسایل کارخانه ی ورشوکاری و تماشاخانه و دستگاه سینماتوگراف و فیلم ها و غیره را فروخت .سپس تحت الحفظ در ۱۲۸۶ از ایران تبعید و راهی کربلا شد و پس از مدتی نیز به همراه همسر و فرزندانش به هند مهاجرت کرد .
اما این پایان کار و راهش نبود . پسر صحاف باشی ، ابوالقاسم رضائی ( که خود از مستند سازان بنام سینمای ایران است ) درباره ی دوره ی آخر زندگی پدرش می گوید :
« من پنج ساله بودم که پدرم فوت کرد ، متاسفانه خاطرات زیادی از او ندارم و آنچه بیاد دارم مطالبی است که بعداً شنیده ام . از اقوام و مادرم یا برادر ناتنی ام جهانگیر که او را تا سن ۴۲ سالگی ندیده بودم . پیش از اینکه در مورد پدرم برای شما بگویم ، اجازه بدهید در مورد برخورد خودم با جهانگیر قهرمان شاهی که با او از مادر جدا بودم برایتان صحبت کنم .
روزی در سالهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد مجبور شدم به سازمان امنیت مراجعه کنم تا پروانه فیلمبرداری از مراسم رسمی دربار و دولت را دریافت کنم . افسر مربوطه ضمن سئوالات متعددی که از من کرد ، در مورد اقوام نزدیکم از من سئوال کرد . گفتم برادری دارم که نمیدانم کجا است افسر مربوطه گفت عجیبه چطور تو عقب او نگشتی و نخواستی برادرت را پیدا کنی . گفتم این کار را تا کنون نکردم .
وقتی باستودیو برگشتم ، همکاری داشتم بنام آقای غدیری که ایران فیلم را تأسیس کرده بود و از من دعوت بهمکاری کرده و در آن زمان با او کار میکردم . برای او تعریف کردم که در سازمان امنیت چه گذشت و باو گفتم که من برادری دارم بنام جهنگیر قهرمان شاهی آقای غدیری با تعجب گفت جهنگیر قهرمان شاهی دوست عزیز من است و هم اکنون من میروم پیدایش میکنم میاورم اینجا و رفت و بعد از نیمساعت جهانگیر خان برادرم را با خودش باستودیو آورد و ما بعد از سالهای سال یکدیگر را پیدا کردیم . جهانگیر میدانست که پدرش از همسر دیگری صاحب فرزند پسری شده ،اما او هم به صرافت پیدا کردن من نیافتاده بود و جالب اینکه جهانگیر با بسیاری از دوستان نزدیک من دوست بود و همه او را می شناختند . جهانگیر نیز مدتی در کار سینما بود و اغلب صاحبان سینماها او را می شناختند و با آنکه من نیز در کار سینما بودم ، طی سالها ارتباطی با او برقرار نکرده بودم و بعد از این برخورد من تعدادی از اطلاعاتم را از برادرم گرفتم . حرفه برادرم در رابطه با سینما آن بود که وی نمایش دهنده فیلم ها در دربار سلطنتی بود و کارش این بود که فیلمها را از سینماها می گرفت و می برد دربار نمایش میداد و بر میگرداند و این کار را تا مدتها ادامه میداد . بهر حال در مورد پدرم باید بگویم به خاطر افکاری که داشت او را مجبور کردند از ایران خارج شود . وی از ایران به حیدرآباد دکن رفت و چون با نظام حیدرآباد آشنا یود ، آنجا مقیم شد . و این باید در سالهای ۱۳۲۴ یا ۱۳۲۵ هجری قمری باشد و در این ایام او باید بین ۴۸ تا ۵۲ ساله بوده باشد .
وی در آنجا مجله ای منتشر کرد به نام نامه وطن که نسخه اول آنرا من پیدا کرده ام . در آن مجله نوشته است در ایران باید خط راه آهن داشته باشد باید روی رودخانه در اهواز سد بسته شود باید از رز و گلهای فراوانی که در ایران وجود دارد عطر کشی شود و بخارج فرستاده شود باید این همه میوه های فراوانی که درایران وجود دارد بسته بندی شده به خارج صادر شود باید از معادن ایران بهره برداری شود و اگر لازم است از خارج متخصص آورد و بمردم ایران توصیه میکرد حتماً یک زبان خارجی بخصوص انگلیسی را یاد بگیرند که بتوانند کارشان را انجام دهند . بعد از انقلاب مشروطیت و برطرف شدن موانع حضور او در ایران بایران برمیگردد و به مشهد می آید و در آنجا با مادرم که همسر دوم او است آشنا می شود و ازدواج میکند و ثمره آن ازدواج ، من هستم و یک خواهر که در هنگام تولد فوت میکند .
اما پدر من قبل از اینکه از ایران خارج شود ، علاوه بر اینکه دستگاه نمایش فیلم بایران آورده و فیلم نشان میداد ؛ دو کار مهم دیگر هم انجام داده بود : یکی انکه حمام نمره را در تهران ایجاد کرد که خزینه کنار گذارده شود و این کار اولین بار در ایران انجام میگرفت . از جمله اقدامات دیگر او ایجاد یک مدرسه مختلط پسر و دختر بود که با عنوان دارالایتام در خیابان لاله زارنو و برای اینکه دولت وقت نتواند در مورد محل مدرسه کاری کند ، آنرا وقف مدرسه نموده بود .
پدرم حداقل سه دور دنیا را گشته بود . نمیدانم واقعیت دارد یا نه ؟ میگویند در یکی از سفرهایش برای اولین بار با خودش اتومبیل آورده بود برای اینکه بتواند آنرا از بنادر جنوب تهران حمل کند ، آنرا جدا جدا کرده و بعلت نبودن راه ، آنها را با قاطر بتهران حمل کرده بود . او اولین کسی است که گرامافون را با خود بایران آورد . علاوه بر اینها او شاعر بود و دیوان شعری هم داشت که متاسفانه من آنرا گم کردم ولی حتماً یک نسخه خطی آن در کتابخانه شاهرضای مشهد وجود دارد و احتمالاً نسخه هائی از نشریه نامه وطن او نیز در کتابخانه مجلس شورای ملی وجود دارد .
پدرم دوبار ازدواج کرد ؛ یک بار در تهران که از آن ازدواج یک پسر و دو دختر متولد شدند و یک بار در مشهد ، و یک بار در مشهد بدون آنکه از همسر اولش جدا شود . وی در طول اقامتش در مشهد که تا پایان عمرش ادامه داشت بکار تجارت اشتغال داشت . هنگام بازگشت از هندوستان و سفر بمشهد مصادف بود با جنگ جهانی اول و بعلت اینکه زبان انگلیسی را براحتی تکلم میکرد ، سمت مترجمی قشون انگلیس را عهده دار بود در ضمن در ایام بیکاری بکار صحافی مبادرت میکرد و پاکت سازی در کارهای ظریف را انجام میداد ، هر چند که شغل اصلی او نبود . او آدم تاجر و روشنفکری بود که در سفرهای مختلفش بخارج ، سعی میکرد حرفه هائی که درایران رایج نیست را بیاموزد و در یکی از سفرهایش شغل صحافی را یاد گرفته و بایران آمده بود . در آن زمان رایج بود که به افراد لقب میدادند و بعلت تازه بودن حرفه ای که او فرا گرفته بود باو لقب « صحاف باشی » دادند .
من ۵ سال داشتم که پدرم فوت کرد . از او خاطره زیادی ندارم . میدانم مرد قد بلندی بود . یکی از چیزهائی که از او یاد دارم این بود که او در آنزمان کراوات میزد . آنزمان در مشهد کمتر کسی کراوات میزد .بهمین علت باو « بابی » میگفتند و بمن نیز « بچه بابی » اسم گذاشته بودند ، در حالیکه پدر و مادر من افراد متدینی بودند که نماز و روزه آنها هیچوقت ترک نمیشد . بعد از فوت او را در باغ نادری ، نزدیک قبر نادر شاه دفن کردند و فکر میکنم سال ۱۳۰۰ تا ۱۳۰۱ شمسی بود .»
منبع : پرشیا فیلم کانادا


همچنین مشاهده کنید