جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

لویی آلتوسر و نظریه معرفتی آپاراتوس


لویی آلتوسر و نظریه معرفتی آپاراتوس
دقیقاً مفهومی که از این عبارت خرد مستفاد می شود، ما را به نوعی کوررنگی در بطن ایدئولوژی توجه می دهد و آن، دïژشناخت است. آپاراتوس، ایدئولوژی مادیت یافته دولت است یعنی ابزاری که از طریق دژشناخت، نظام معرفتی واژگونه یی را طبق سلسله مراتب نظارت از بالا شکل می دهند. آلتوسر در رساله پروبلماتیک «ایدئولوژی و آپاراتوس های ایدئولوژیک دولت» دژشناخت را تحویل به ایدئولوژی می کند بی آنکه درگیر مغالطات کثیر اینهمانی شود. این دژشناخت با وساطت ابزارهای سلسله مراتبی نظارت از بالا، هسته سخت ایدئولوژی را تشکیل می دهد. دولت منظومه یی از آپاراتوس های استیلا است که در وجه آشکار (نهادهایی نظیر پلیس و دستگاه های نظامی و قضایی) و وجه پنهان (نهادهایی چون آموزش و پرورش، دانشگاه ها و وسایل ارتباط جمعی) به کار خود ادامه می دهد.
آپاراتوس استیلا به همان اندازه که منظم و شکیل به وظیفه روزمره اش می پردازد در وجهی دیگر به همان میزان قناس و کژریخت است چرا که با تمام تلاش پیگیر خود برای نظارت سراسربینانه اجتماع و اغوای نظام های معرفتی غیرایدئولوژیک در برابر بازتولید شرایط اجتماعی نو، عملاً دستپاچه و کودک وار عمل می کند. همواره آپاراتوس استیلا با سلاح قائم به ذات و خودقانونگذار ایدئولوژی پا به میدان می گذارد تا بتواند درسی حسابی به شرایط اجتماعی نو بدهد و این خود، عرصه علمی و نظری تخاصمی آشتی ناپذیر میان تثبیت شدگی و ضدتثبیت شدگی است. آپاراتوس استیلا چون از ایدئولوژی می آغازد لاجرم به تعین تن نمی دهد یعنی ارجاع به بیرون از خود (بخوانیم تاریخ) ندارد و همواره در معرض کوررنگی ایدئولوژیک است؛ دژشناخت. دژشناخت گونه یی تبهکاری در قبال دانستگی است (حکم برشت؛ آنکه حقیقت را نمی داند بی شعور است ولی آنکه حقیقت را می داند اما انکار می کند تبهکار است)؛ دژشناخت بنیان را بر واژگونگی می نهد و بر سازوکار «قلب» تاکید می کند. مارکس در پاره متنی مندرج در ایدئولوژی آلمانی می نویسد؛ «و اگر در همه ایدئولوژی ها انسان ها و روابط آنها می نماید که گویی روی سر خود ایستاده اند، یعنی همان گونه که در یک تاریکخانه نمودار می شوند، این نمود از روش زندگانی تاریخی آنها نتیجه شده است، دقیقاً همان گونه که واژگونی چیزها روی شبکه چشم وابسته به چگونگی طبیعت چشم است.» اگر در آپاراتوس استیلا ماهیت قلب می شود و در پی آن کارکرد نیز قلب می شود، چون عملاً سازوکار قلب در ماهیت و کارکرد آن متصور است.
قلب شدن، تداعی گر کژریختی است و قناسی آپاراتوس استیلا است. به واقع آپاراتوس استیلا این قناس بودن را در جامعه مفاهیمی پوزیتیوی نظیر وجدان جمعی، احترام به قانون، برقراری امنیت اجتماعی و امثالهم شکیل می کند یا به سخنی دیگر قلب ماهیت و کارکرد می کند. آلتوسر این ثنویت را تحویل به «فراخوانی» می کند؛ آپاراتوس استیلا با فرا خواندن و خطاب دادن افراد واقعی، آنها را بدل به سوژه به مثابه تابع می کند. سوژه مدنظر آلتوسر دارای سه گانگی است. کاترین بلزی در حاشیه صفحه ۸۱ کتابش «عمل نقد» متذکر شده است که پساساختارگراها با تاسی به آلتوسر سوژه را در سه وجه بازمی نمایانند؛ نخست به مفهوم ذهن در تقابل ذهن با عین، دوم به مفهوم فاعل در شکل دستوری آن و سوم به مفهوم تابع در عبارات تابع دولت و تابع قانون. من وجه آخری را مدنظر دارم و از مفهوم سوژه، تابع را مراد می کنم. سوژه آلتوسری از طریق فراخوانی آپاراتوس استیلا به تابع تبدیل می شود یعنی از یک فرد واقعی به یک زیردست و فرمانبردار. این فرد واقعی با حاکمیت آپاراتوس استیلا بر منافذ نظام های معرفتی و قلب آنها، کژریخت و دفرمه می شود. همین جاست که ما با فرآیند انحلال سوژه به مثابه فاعل روبه روییم یعنی وجه دوم سوژه آلتوسری. این فرآیند انحلال سوژه به مثابه فاعل تحت مفهوم «اطاعت» از ایدئولوژی مسلط شکل می گیرد. آلتوسر به درستی بر این نکته انگشت می گذارد که «گذشته از کارگزاران حرفه یی ایدئولوژی (اصطلاح مارکس)، همه عاملان تولید، استثمار و سرکوب بایستی به نحوی از انحا تحت «انقیاد» این ایدئولوژی قرار بگیرند تا وظیفه شان را به طور وجدانی انجام دهند. خواه این وظیفه استثمارشدگی (پرولتاریا) یا استثمارگری (سرمایه دارها)، یا مددرسانی به استثمار (کارمندان عالی رتبه) یا ایفای نقش واعظان این ایدئولوژی مسلط (کارگزاران این ایدئولوژی) و امثالهم باشد.» پس در واقع آپاراتوس استیلا تنها با جهد کارگزاران حرفه یی یا واعظان ایدئولوژی شکل نمی یابد بلکه حتی کسانی که تحت قیادت (بخوانیم تحت ستم) این ایدئولوژی هستند در کار تثبیت آنند و به آن مدد نیز می رسانند. سازوکاری که آلتوسر برای تحت قیادت قرار گرفتن افراد برمی شمارد، وجدان است. آنها تنها در صورتی می توانند آپاراتوس استیلا را همچون وظیفه روزمره شان در نظر گیرند که به آن به عنوان بخش اعظم وجدان اجتماعی خود بنگرند و خود را در قبال آن مسوول بدانند. این امر دقیقاً بازگردانی سوژه (فاعل) به سوژه (تابع) است تحت مفهوم اطاعت. بایستی توجه کرد که فرآیند انحلال سوژه به مثابه فاعل در نظریه اجتماعی آلتوسر کاملاً نسبی است. بگذارید از خود آلتوسر کمک بگیریم؛ آلتوسر برای توصیف جایگاه نظریه در فلسفه علم از مفهوم «خودمختاری نسبی» استفاده کرده است. آلتوسر می گوید همان قدر که نظریه با وساطت صورت بندی های اجتماعی شکل می پذیرد و درون یک کلیت معنا می یابد، به همان اندازه خودمختار و مستقل است و قواعد خاص خودش را دارد. پس انحلال سوژه به مثابه فاعل در مقام یک نظریه در عین خودمختاری و خودآیینی متاثر از صورت بندی های اجتماعی (اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک) است. خوشبختانه این نسبی نگری راه را بر پنداشت های سترون و پوزیتیویستی معطوف به انحلال مطلق می بندد و شائبه ناهم پیوندی نظریه اجتماعی و تعهد سیاسی را از هم می گسلد. پس آپاراتوس استیلا به همان میزانی که انحلال سوژه به مثابه فاعل را در نظر دارد، خودش در دام های ایدئولوژیکی که بر سر راه افراد واقعی پهن کرده است، گرفتار می شود یعنی فرآیند انحلال در ماهیت و کارکرد او نیز متصور است. تصور آپاراتوس استیلا به مثابه تمثیل کلاسیک لویاتان هابز هرچند دارای مشابهت های نظری انکارناپذیری است اما در منشأ، در مفهوم انحلال سوژه (فاعل) تفاوت های اساسی دارد. به تصریح مارکس هورکهایمر در سپیده دمان فلسفه تاریخ بورژوایی به زعم هابز، اسپینوزا و اصحاب روشنگری، جریان تاریخ درک پذیر نیست. مگر آنکه امر هدایت انسان ها را با ابزارهای ایدئولوژیکی به عنوان یکی از مهم ترین عوامل سازنده آن در نظر گیریم. از منظر هابز ایدئولوژی در برابر «عقل درست» است و عقل درست با علم و حقوق طبیعی یکی انگاشته می شود. نمی توان با ساده انگاری تمام گفت ایدئولوژی همان عقل نادرست است بلکه با توجه به صورت بندی نظریه سیاسی هابز، ایدئولوژی را می توان گزاره های مبتنی بر آزمون خیالی (و نه لزوماً غیرواقعی) دانست یعنی تصوری از رابطه خیالی افراد با شرایط واقعی هستی شان (چنان که مدنظر آلتوسر است). دیرپایی آپاراتوس استیلا دقیقاً به ریزه کاری های اشکال ایدئولوژیک مربوط است و شاید دیرپایی قرون وسطی به همین علت باشد. لاجرم لویاتان هابز گرچه هیئتی ایدئولوژیک دارد اما در سراسر نظریه سیاسی وی، سوژه در حالت منحله فاعل قرار دارد، به سخنی دیگر ما با سوژه به مثابه تابع روبه رو ییم. در نظریه آلتوسر، گرچه وجه منحله فاعلیت سوژه مورد تدقیق قرار می گیرد اما آن، انحلال مطلق نیست بلکه آلتوسر با مدد از خودمختاری نسبی به جهش های موجود میان حالت های مختلف سوژه در نظریه سیاسی مدرن نگاه می کند.
باز برمی گردیم به مفهوم دژشناخت. از طریق فراخوانی آپاراتوس استیلا برای ابقای خود، فاعلیت سوژه را به تابعیت سوژه بدل می کند، اما عامل درونماندگار دیرپایی آپاراتوس استیلا با تکیه بر وجه معرفت شناختی چیست؟ یعنی سوژه درونماندگار آپارتوس استیلا چیست؟
آلتوسر برای پاسخ به این پرسش، مفهوم سوژه اعلا را وضع کرده است. سوژه اعلا در وضعیتی قائم به ذات و خودبنیاد است و از طریق نشاندن سلسله مراتب میان سوژه ها (خدایگانی و بنده) به دو حالت مثالی می گرود؛ سوژه اعلا و سوژه ها؛ سوژه اعلا و سوژه اسفل. آلتوسر بر این باور است که ساخت هر ایدئولوژی که افراد را به مثابه تابعان و تحت نام یک سوژه اعلا، تک و یکه فرا می خواند، آیینه وار است یعنی شبیه به انعکاس در آن است و حتی این آیینه وار بودن، مضاعف است. این آیینه وار بودن ماهیت و کارکرد ایدئولوژی ها را می سازد و همه حول یک مرکز ثقل (سوژه اعلا) می گردند و سوژه اعلا آنها را از طریق فراخوانی، مورد بازشناسی قرار می دهد. در آپاراتوس استیلا، تابعان از طریق فراخوانی و خطاب شدن، از میان دیگران بازشناخته و از افراد واقعی به سوژه (تابع) بدل می شوند لذا این بازشناسی که از طریق فراخوانی صورت می گیرد، دژشناخت است.
باروخ اسپینوزا در تراکتاتوس الاهی- سیاسی می نویسد؛ «مردان و زنان چنان برای بردگی خود می جنگند که گویی برای رهایی خود می جنگند.» می توان گفت انسان ها چنان برای تابعیت خود می جنگند که گویی برای فاعلیت خود می جنگند؛ این گزاره من که صراحتاً آلتوسری است، نوک پیکان خود را معطوف به مفهوم دژشناخت کرده است. دژشناخت محصول نبردی واژگونه است، نبردی که از فاعلیت انسان ها سلب تکلیف کرده و تابعیت شان را به منصه ظهور رسانده است. این نبرد از طریق فعالیت آپاراتوس استیلا، عینی و مادی می شود اما آپاراتوس استیلا با سازوکار وجدانی کردن قواعد خود، سرکوب را به هیئتی طبیعی درمی آورد که انسان ها بایستی در برابر آن به وظیفه روزمره خویش عمل کنند. یعنی آنها چنان با سماجتی فاعلیت خود را به گوشه یی می نهند که با آغوش باز تابعیت شان را بپذیرند. این حکم شاید اغراق آمیز به نظر برسد اما اگر روابط انسان ها را با هستی واقعی شان (بخوانیم زندگی روزمره شان) بسنجیم و تلاش آنها را برای به رسمیت شناخته شدن از سوی آپاراتوس های سرکوب و ایدئولوژیک زیرنظر بگیریم، درمی یابیم که این حکم نه تنها اغراق آمیز به نظر نمی رسد بلکه قبای تن ماست گرچه این حکم با صراحتی مشدد در بالا نوشته شده است و خیالی به نظر می آید.
پس ساختار آیینه وار مضاعف ایدئولوژی، چهار چیز را همزمان تامین می کند؛
۱) تابعیت بخشیدن به افراد واقعی از طریق فراخوانی
۲) اطاعت آنها از سوژه اعلا
۳) بازشناسی/ د ژشناخت متقابل میان سوژه ها و سوژه اعلا و میان خود سوژه ها و نهایتاً بازشناسی/ دژشناخت سوژه از خود
۴) تضمین مطلق این امر که همه چیز به همان نحو است که ایدئولوژی عرضه می کند و اینکه سوژه ها آنچه هستند را بازشناسند (دژشناخت) و متناسب با آن رفتار کنند. سوژه ها در این نظام چهاروجهی (فراخوانی، اطاعت از سوژه اعلا، دژشناخت و تضمین مطلق) به وظیفه تابعیت خود عمل می کنند، به استثنای سوژه های بد که احتمالاً موجب دخالت آپاراتوس سرکوب می شوند اما اکثریت سوژه های خوب همگام با ایدئولوژی وجداناً کار می کنند و بر حفظ وضع موجود صحه می گذارند. آلتوسر با لحنی کنایی تاکید می کند که سوژه ها به تنهایی و آزادانه عمل می کنند. واضح است که مراد وی از این گزاره، توجه به وجه تابعیت سوژه است. امری که در اینجا رازگونه جلوه می کند این است که چگونه سوژه ها به مثابه تابع «به تنهایی» و «آزادانه» عمل می کنند؟ آیا این سخن آلتوسر تنها طنز تلخی است که نثار مناسبات موجود میان انسان ها با نهادها و انسان ها با هم می شود؟
آلتوسر اذعان می کند راز این گزاره در دو بخش نخست نظام چهاروجهی مذکور یا به بیانی در ابهام واژه سوژه است. به صورت متداول عبارت سوژه متضمن دو معنی است؛
۱) یک ذهنیت آزاد، یک مرکز ثقل ابتکار و ابداع که فاعل، خودبنیاد و مسوول تمامی اعمالش است.
۲) یک موجود تحت قیادت که تحت سلطه قدرتی بالاتر است و در نتیجه از هر آزادی محروم است مگر آزادی قبول آزادی انقیاد خویش.
این اشارت آخر ابهام موجود را می زداید؛ فرد به عنوان سوژه آزاد و فاعل، فراخوانده یا بازشناخته (دژشناخت) می شود تا آزادانه خویش را تحت اطاعت سوژه اعلا قرار دهد و سپس آزادانه انقیاد خود را بپذیرد و در نتیجه «به تنهایی» به وظایف خویش عمل کند. سوژه ها تنها از طریق و برای تحت قیادت بودن وجود دارند و به همین دلیل به تنهایی عمل می کنند. بایستی نکته یی را در اینجا باز- تدقیق کرد و آن فرآیند انحلال سوژه به مثابه فاعل است. آلتوسر در پی ریزی بنیادهای نظری فلسفه سیاسی خویش سوژه را در حالت ها و به عبارت بهتر در جهش های مختلف در نظر می گیرد. از نظر وی سوژه ها متعین هستند و چنان که پیشتر اشاره کردم دارای گونه یی خودمختاری نسبی هستند و از انحلال مطلق به دورند.
ایدئولوژی ها در آپاراتوس های ایدئولوژیک دولت ها تولید و زاده نمی شوند بلکه از طبقات اجتماعی درگیر مبارزه طبقاتی ناشی می شوند یعنی از شرایط هستی آنها، از پراتیک های آنها، از تجربیات مبارزاتی آنها و غیره.
● لویی آلتوسر
آپاراتوس، کارگزار وجدانی ستم است. آن، ستم را به مثابه بخش تخطی ناپذیر اصلاح اجتماعی به سوژه های تابع حقنه می کند یعنی آپاراتوس، ستم را به مثابه کرداری اصلاح گرانه در نظر می گیرد که باید نسبت به همگان روا شود و از همه مهم تر ضمیمه جدایی ناپذیر وجدان جمعی شود. ستمروایی (هم از حیث ستمگری نسبت به دیگران و هم از حیث ستم پذیری نسبت به خود) کردار ایدئولوژیکش را به کار می گیرد تا نشان دهد آنچه اعمال می شود مقدر است یعنی از سوی سوژه اعلا رقم زده شده است. سوژه اعلا حکم می کند که سوژه های بد بایستی به مجازات برسند چون اطاعت و قیادت را پیشه نکرده و از ستمروایی سرباز زده اند، تکلیف سوژه های خوب هم مشخص است آنها ستمروایی را به عنوان بخش مهمی از اصلاح گری اجتماعی پذیرفته اند. چنان که آلتوسر تصریح می کند ایدئولوژی ها در آپاراتوس ها تولید نمی شوند بلکه از طبقات اجتماعی درگیر در مبارزه طبقاتی ناشی می شوند ولی بایستی اذعان کرد آپاراتوس نقش محلل کردار ایدئولوژیک را بازی می کند، آن تولید نمی کند بلکه در شرایط تولید ایدئولوژی واسطه گری می کند. اینجا بایستی خط قاطعی میان کردار ایدئولوژیک و کردار علمی کشید چراکه اولی ضرورتاً از علم تغذیه می کند اما تجلی علم نیست.
ایگلتون شرح می دهد تمایز آلتوسری میان علم و ایدئولوژی تمایزی معرفت شناختی است و نه جامعه شناختی. آلتوسر نمی گوید گروه گزیده گوشه نشینی از روشنفکران انحصار حقیقت مطلق را در اختیار دارد، حال آنکه توده ها در فلان باتلاق ایدئولوژیک دست و پا می زنند. برعکس روشنفکر طبقه متوسط ممکن است کم و بیش تماماً در قلمرو ایدئولوژیک سر کند حال آنکه کارگری که دارای آگاهی طبقاتی است ممکن است نظریه پردازی بلندمرتبه باشد. پس اینجا می توان اذعان کرد ستمروایی متعلق به حوزه پرولترها نیست حتی ممکن است روشنفکران زبده طبقه متوسط نیز به دلیل خو گرفتن به ایدئولوژی، در دام ستمروایی باشد. علم پرولتری به همان میزان که علیه ستمروایی می جنگد، به همان اندازه نیز در پی واشکافتن و انحلال آپاراتوس است. به همین دلیل اساساً علم پرولتری، به شدت پراتیک است چرا که در وهله اول برای عمل سیاسی وجود دارد. اما این سبب نمی شود مناسبات میان این دو را فروکاسته و دیگری را به نفع آن یکی قربانی کند بلکه باید از نو مناسبت میان نظریه و عمل را سنجید و از برقراری معادلات ساده انگارانه و پوزیتیو و انتزاعی عملاً پرهیز کرد.
پس ستمروایی تنها به حوزه مادی و مبارزه طبقاتی محدود نمی شود، بلکه بایستی جغرافیای نظری آن را مدنظر قرار داد. آپاراتوس هر چند با یاری گرفتن از عًده و عïده و ابزارهای مادی به استیلا نظر دارد، اما نکته مهم تر اینجا است که آپاراتوس در تخاصمات نظری نیز همچنان به نقش تاریخی اش استیلاگری واقف است. آلتوسر در اینجا بر مفهوم «خط فاصل کشیدن» تاکید می کند و برای او جنگ سیاسی و نظری بر سر کلمات بسیار مهم است و اینکه کلمات می توانند مرزهای میان ایدئولوژی و علم را جلوه دهند. آپاراتوس نیز برای گسترش بی حد و حصر قلمرو ستمروایی از کلمات سود می جوید. کلمات آن عملاً با تعین تاریخی میانه خوبی ندارند و همواره خود را در بستر غیرتاریخی بودن، جاودانه بودن و بی صبغه بودن بازتولید می کنند. کلمات آپاراتوس به حوزه پراتیک علم پرولتری پشت و در مغالطات کثیر اینهمانی ایدئولوژیک سیر می کنند، آنها محمل تاریخی خاصی ندارند و بیشتر متکی بر عقل سلیم اند که این مفهوم خود اساساً دارای بار ایدئولوژیکی مضاعف است. این کلمات دقیقاً تصوری خیالی از رابطه افراد با هستی واقعی شان ارائه می دهند که تنها به درد امور تبلیغی- تهییجی می خورد.
از مقوله دژشناخت که درگذریم، عملاً می بینیم که کارگزاران حرفه یی ایدئولوژی یا حاملان نظری آپاراتوس از علم تغذیه کرده اند. (آنها متخصص اند تا کنترل اجتماعی را به مثابه رفتاری علمی توجیه کنند. در نظر آنها آپاراتوس حامل کنترل و سلامت دقیق اجتماعی از طریق کردار علمی است. آنها با این مغالطه می آغازند که هدف علم، اصلاح گری سوژه های تابع است و هر آن کس که از این اصلاح تن بزند و به عبارتی در این فراخوانی و بازشناسی تحت قیادت درنیاید عملاً رفتاری ضدعلم در پیش گرفته و بایستی مجازات شود. پس این حاملان ایدئولوژی علم را متعلق به طبقه یی خاص می دانند که از طریق کنترل از بالا باید نسبت به دیگران اعمال شود و آپاراتوس ها در این جریان کاملاً موثر عمل می کنند. آپاراتوس این علم زبده(بخوانیم ایدئولوژی) را با طرق مختلف چهاروجهی (که پیشتر اشاره کردیم) به افراد حقنه می کند و مواظب است کسی از قلم نیفتد تا بتواند قلمرو ستمروایی خویش را بسط دهد. در اینجا می توان خط مبارزه نظری اجتماعی را ترسیم کرد؛ خطی که کلمات خودی و غیرخودی را با صراحتی تمام از هم جدا می کند و در پی آن است که به فرآیند ستمروایی آپاراتوس ها و حاملان نظری/ ایدئولوژیک آنها برای همیشه خاتمه دهد.
با وصفی که در فوق آمد عملاً تمایز میان علم و ایدئولوژی بسیار پیچیده و دشوار به نظر می رسد. اگر در معرفت شناسی آلتوسر غور کنیم، درمی یابیم که اساساً این تمایز، سیاسی است. آلتوسر با درک پیچیدگی های موجود میان علم و ایدئولوژی به شیوه مارکسیست- لنینیستی می کوشد علم را در برابر ایدئولوژی قرار دهد و هیچ گاه آن را به مثابه ایدئولوژی در نظر نمی گیرد. آلتوسر بر این باور است که ایدئولوژی خودانگیخته طبقاتی کارگر(بخوانیم غریزه طبقاتی) می تواند به صورت اعتراض و انتقاد ابراز شود ولی فقط در زبان و مقوله های ایدئولوژی بورژوایی؛ چنان که در مکتوبات مارکس جوان می بینیم. از این رو ایدئولوژی خودانگیخته طبقه کارگر جنبه تبعی دارد و از منطق طبقه مسلط استفاده می کند به این دلیل است که پرولترها نمی توانند خود را از قید ایدئولوژی بورژوایی رهایی بخشند اما نیاز دارند که کمک علم را از بیرون (طبق نظریه معرفت شناختی لنین در چه باید کرد؟) تحصیل کنند؛ علمی که بتواند نقاب از چهره این گونه ایدئولوژی بردارد. ایدئولوژی خودانگیخته طبقه کارگر باید تحت تاثیر عنصری جدید که با ایدئولوژی تفاوت بنیادین داشته یا به بیان دیگر علم (آگاهی طبقاتی) تغییر شکل یابد. بدین ترتیب علم در مفهوم آلتوسری، در مقام یگانه وسیله مبارزه با ایدئولوژی نقش قاطعی به دست می آورد و از این راه طبقه کارگر را آزاد می کند. علم چیزی است از بیخ و بن متفاوت و آنتی تز ایدئولوژی است وگرچه هرگز نمی تواند آن را کاملاً شکست دهد اما در مبارزه دائمی «علیه وجود اجتماعاً لازم ایدئولوژی» به سر می برد. پس علم همواره آنتی تز آپاراتوس است و اگر فراخ تر بنگریم درمی یابیم که تضادهای نظری موجود در میان طبقات اجتماعی حاکم از تخاصم علم و ایدئولوژی با آپاراتوس هایش است. آلتوسر با تحویل حوزه تضادهای نظری طبقات اجتماعی به فلسفه، عملاً وارد مجادله یی پرشور علیه آپاراتوس ایده آلیستی می شود و ستمروایی را در حوزه فلسفه دنبال می کند. او به دنبال شکاف قاطع معرفت شناختی است که مارکس میانسال در برابر سنت ایده آلیستی برافراخت و آلتوسر با بازتاسیس واژه پروبلماتیک نزد باشلار آن را گسست معرفت شناختی نام می نهد. مساله این شکاف یا گسست برای او کاملاً سیاسی است و اساساً علم سیاست زدوده به زعم وی معنای محصلی ندارد. اگر دغدغه علم نگری آلتوسر را به جد بگیریم درمی یابیم که حوزه ستمروایی آپاراتوس پیش از آنکه صرفاً جامعه شناختی باشد، پروبلماتیکی معرفتی است.
● بعدالتحریر
آنچه در این مقاله تحت عنوان «لویی آلتوسر و نظریه معرفتی آپاراتوس» آمده است حاصل قرائت من از رساله بنیادین آلتوسر یعنی «ایدئولوژی و آپاراتوس های ایدئولوژیک دولت» مندرج در کتاب لنین و فلسفه و چند مقاله دیگر است. این را هم بایستی بیفزاییم که مقاله دیگری از آلتوسر با عنوان «تضاد و چندعلتی بودن» کتاب در دفاع از مارکس به غنای مباحثم در باب آپاراتوس ها بسیار کمک کرد. بایستی اعتراف کنم الکس کالینیکوس کاملاً حق دارد که بر پیشانی کتابش مارکسیسم و فلسفه (ترجمه اکبر معصوم بیگی، نشر دیگر)، آلتوسر را رنسانسی در فلسفه مارکسیستی بداند چراکه اساساً آلتوسر با توجه به موقعیت مارکسیسم از دهه ۱۹۵۰ تا دهه ۱۹۷۰ تنها عنصر کلیدی بود که می توانست انتقام مارکس را هم از هگلی ها بستاند و هم از استالینیست ها. نقدهای ریشه نگر او از اومانیسم، تاریخی گری، جبرگرایی اقتصادی و هگلیانیسم موجود در چپ هنوز جای تامل و غور دارد و امروزه می توان به روش اسپینوزایی او در معرفت شناسی تکیه کرد.
حوزه های تاثیرگذاری آلتوسر بر علوم انسانی گسترده و انکارناپذیر است. استوارت سیم، وی را در چند وجه معرفی کرده است؛ مارکسیست، فیلسوف سیاسی، معرفت شناس، متافیزیک شناس و فیلسوف علم. البته بر این فهرست اجزای دیگری هم می توان افزود که منوط به پژوهش های انتقادی دیگران در حوزه معرفتی آلتوسر است. در باب نظریه ایدئولوژی آلتوسر کتاب ها و مقالات سودمندی نوشته و منتشر شده است. کتاب مفهوم ایدئولوژی نوشته خورخه لارین (ترجمه فریبرز مجیدی، نشر وزارت امور خارجه) درآمد انتقادی مفصل و موشکافانه یی بر نظریه های ایدئولوژی است که بیشتر بر آرای مارکس تاکید دارد. ایگلتون نیز در کتاب درآمدی بر ایدئولوژی (که بدان اشاره شد) سعی می کند تضادهای موجود در نظریه ایدئولوژی آلتوسر را با واقع بینی و با توجه به بستر تاریخی آن توضیح دهد.
روزبه صدرآرا
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید