جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


اقلیم احساس، رنج و شور


اقلیم احساس، رنج و شور
● سرگذشت آنا آخماتووا
▪ ایلین فاینشتاین
▪ ترجمه: غلامحسین میرزاصالح
▪ ناشر: نشر مازیار
▪ چاپ یکم، زمستان ۱۳۸۶
▪ شمارگان: ۲۲۰۰
اگر قرار بود سرگذشت سیلویا پلات شاعر آمریکایی یا یوجنیو مونتاله شاعر ایتالیایی و برنده نوبل را بررسی کنم، به احتمال قریب به یقین رویکرد روانکاوی را انتخاب می‏کردم، اما شاعر مورد بحث ما در دوزخی زندگی می‏کرد که فکر می‏کنم فقط دیدگاه سیاسی - تاریخی می‏تواند جنبه‏های اساسی کتاب را تا حدی مطرح کند. گرچه می‏گویند صادق هدایت مردی شوخ، خوش‏صحبت و خوش‏مشرب بود و دوستانش از مجالست با او لذت می‏بردند، و جملاتی دیگر از این دست، اما کسی که با کتاب سر و کار دارد، وقتی می‏خواهد به نویسنده و شاعری فکر کند که نماد درد و رنج است - هم برای اهل قلم و هم برای ملت ایران - بی‏اختیار، صادق هدایت به‏ذهنش خطور می‏کند. در روسیه هم گرچه آخماتووا شکنجه نشد، اعدام نشد، در اردوگاه‏های دهشتناک کار اجباری روزی بیست‌و چهار هزار بار آرزوی مرگ نکرد، اما این زن بلندبالا، سیه‏گیسو، مهتابی‏صورت با آن چشم‏های سبز متمایل به خاکستری که در رویارویی با مصیبت‏بارترین فاجعه‏ها هم خونسردی و غرور خود را حفظ می‏کرد، نماد رنج و محنت میلیون‏ها روسی و تجلی عینی درد و حرمان صدها هزار روشنفکر و نویسنده و شاعر و محقق و اندیشمند است. از پیش توضیح دهم که این مطلب با نقدهای معمول متفاوت است و وظیفه من در اینجا هم توضیح بعضی از نکات و هم تکمیل آنها به استناد دیگر شواهد و مدارک و هم اشاره به برجستگی‏ها و کمبودهای کتاب است.
در سال ۱۸۸۹، سالی که چارلی چاپلین و آدولف هیتلر به دنیا آمدند، این زن هم که نام اصلی‏اش آنا آندریبونا گارینکو بود، دیده به جهان گشود. وقتی در ۱۷ سالگی خواست شماری از اشعارش را در یکی از مجله‏های سنت‏پطرزبورگ به چاپ برساند، پدرش که مهندس هم بود، گفت: «با شعر گفتنت مخالفتی ندارم، اما تقاضا می‏کنم که اسم معتبر خانوادگی‏مان را لکه‏دار نکنی. برای خودت اسم مستعار انتخاب کن.» و او هم آخماتووا را برگزید که ریشه‏ای تاتاری دارد.
شعر از او می‏جوشید؛ و این جوشش‏ها به دل مردم می‏نشست. به قول برادسکی شاعر بزرگ روس (تبعه آمریکا) و برنده جایزه نوبل، «آخماتووا نه رگ و ریشه‏ای در شعر دارد و نه سیر تطوری مشخص. او از آن سنخ شاعرانی است که ناگهانی پدید می‏آیند و حادث می‏شوند؛ همان شاعرانی که با کلام حی و حاضر و شعور باطنی ویژه خویش در عالم ظاهر می‏شوند.» بی‏دلیل نبود که اشعار او در مقیاس میلیونی چاپ می‏شدند و در جبهه‏های جنگ دست به دست می‏گشتند. گفته می‏شود که صدها هزار نامه به او نوشته شده بود و حجم اشعاری که به او تقدیم شده است، بیشتر از حجم منتخب اشعارش است. استالین که از این وضع به خشم آمده بود، می‏گفت: «زرنگ بود! خوب خودش را از تیغ خلاص کرد! از اول زندگی بی سر و صدایی در پیش گرفت، و قاطی سیاسی‏ها نشد و به این طریق حالا آزاد است و اشعارش را چاپ می‏کند.» استالین درحالی این حرف را بر زبان آورد که می‏دانست سازمان امنیت شوروی با تایید شخص لنین، شوهر اول آنا، یعنی نیکلای سرکوویچ گومیلف را در سال ۱۹۲۱ اعدام کرد. استالین می‏دانست که ۱۶ روز پیش از اعدام گومیلف، شاعر بزرگ دیگری، الکساندر بلوک که به بیماری ناشی از کمبود ویتامین «ث» مبتلا بود، مرد؛ چون در شوروی امکان معالجه او نبود و به شاعر هم اجازه خروج نمی‏دادند. استالین خیلی چیزها می‏دانست که امروزه وقتی بخش بسیار ناچیزی از آن، از جمله در رفتار با اهل قلم و روشنفکرها، در کشور قزاقستان چاپ می‏شود، به‏نوشته روزنامه‏ها و سایت‏های خارجی «همه را به گریه می‏اندازد مگر آنهایی که نمی‏توانند گریه کنند.»
چرا کشورهای اروپای شرقی، خصوصا خود روسیه، که تا ۱۹۱۷ آن همه غول ادبی به جهان ادبیات عرضه داشت، طی ۷۰ سال حتی یک نویسنده و شاعر درجه سه در دامن خود نپروراند تا او را به‏عنوان شاعر و نویسنده‏ای دوستدار اردوگاه سوسیالیسم واقعا موجود به رخ جهان بکشاند. کسانی چون شولوخف و آنا زگرس نیز به لحاظ ساختار شخصیتی، به‏ویژه جنبه روانی آن، پرورش‏یافته مکتب سوسیالیسم لنین و استالین نبودند. به قول بسیاری از جمله کوندرا، ناباکف، کانراد، ایزایا برلین و سولژنیتسین، «شعر و داستان کوتاه و رمان به‏عنوان الگوهای عصر جدید، به‏عنوان پدیده‏ای مبتنی بر پایه ابهام و نسبیت در مسائل انسانی، با جریان توتالیتار سازگاری ندارد. این ناسازگاری برخاسته از مسئله‏ای سیاسی یا اخلاقی نیست، بلکه اختلافی است هستی‏شناختی. مراد این است که جوهر جهانی که بر پایه یک حقیقت استوار شده با جهان پرابهام و نسبی اینها خصوصا رمان تضاد دارد. حقیقت توتالیتاریستی نسبیت و شک و پرسش را از میان بر می‏برد و هرگز نمی‏تواند با حکمت داستان و شعر از در آشتی درآید». درواقع از دیدگاه تاریخ، اشعار و رمان‏های منتشره از سوی نهادهای جوامع توتالیتاریستی «هیچ بخش تازه‏ای از وجود را کشف نمی‏کنند. کارشان صرفا تایید همان چیزهایی است که پیش‌تر گفته شده است».
خواننده از خود می‏پرسد حکومت شوروی از جان نویسنده‏ها و شاعران چه می‏خواست که به آنها رحم نمی‏کرد؟ جوهر جواب را در بالا آورده‏ام. اما بد نیست برای تکمیل تشرح وضعیت آن دوره که کتاب مورد بحث هم به آن اشاره‏های فراوانی دارد، به ذکر نکاتی بپردازم. چند عامل به‏شکل بهانه، دستاویز یا توطئه در سرکوب آنا و امثال او نقش مهمی ایفا کردند:
۱) تصفیه‏حساب‏های خونین حزبی. در این سال‏ها که به دوره وحشت بزرگ معروف است، یعنی طی سال‏های ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ به روایت‏های مختلف میلیون‌ها و بنا بر روایت‏های مبتنی بر اسناد و مدارک حداقل یک میلیون و ۴۴۰ هزار نفر اعدام شدند. یعنی هر سال ۴۸۰ هزار نفر. بیشترشان هم از اعضای حزب بودند. در توضیح این نکته باید گفت از ۲۴ عضو اولین پولیت‏بورو ۱۱ نفر پیش از تصفیه‏های خونین به مرگ طبیعی مردند، ۱۱ نفر را استالین اعدام کرد و یا به دستور او در زندان سر به نیست شدند. یک نفر هم (تروتسکی) به دستور او در مکزیک ترور شد و سر آخر فقط خود استالین زنده ماند. به‏طور کلی از ۳۰۰ چهره برجسته حزب در اکتبر سال ۱۹۱۷ در مجموع ۱۸۸ نفر آنها به دستور استالین اعدام شدند یا سر به نیست شدند و ۸ نفر هم از دست او خودکشی کردند. (این فهرست در کتاب خروشچف؛ سال‏های حاکمیت و چند کتاب دیگر آمده است)
۲) دستاویز دیگری که باز هم «مرغ‏های سخن‏گو» را به سلاخ‏خانه فرستاد، دوره سازش استالین با هیتلر بود. در سال ۱۹۳۹ ویچسلاو مولوتف وزیر امور خارجه استالین با فون ربین‏تروپ همتای آلمانی خود پیمان صلح شرم‏آوری را امضا کرد که به موجب آن آلمان می‏توانست به مرکز و غرب اروپا حمله کند و کشورهای چک، اتریش، رومانی و بلژیک و بخشی از لهستان و... را اشغال کند و شوروی کشورهای استونی، لتونی، فنلاند و بخشی از لهستان را به تصرف خود در آورد. صحبت این پیمان از مدت‏ها پیش در حزب و ستاد ارتش سرخ شده بود و مارشال توخاچفسکی سردار بزرگ ارتش سرخ با آن مخالفت می‏ورزید. ابتدا این سردار و چند فرمانده برجسته ارتش؛ ایورویچ، یاکیر، کورک، پوتنا، ایدمان، فلدمان و پریماکف اعدام شدند. در واقع اعدام معمولی در کار نبود و همه در محل جلسه با طپانچه کشته شدند. از فردای آن روز ۲۰ هزار افسر که ارتقا رتبه‏شان به امضای توخاچفسکی رسیده بود، دستگیر و اعدام شدند. صدها تن نظامی و غیرنظامی هم دستگیر شدند.
ممکن است پرسیده شود که این اعدام‏ها چه ارتباطی با اهل قلم داشت. پرسش بسیار خوبی است، هر عضو حزبی و افسری که دستگیر می‏شد، دستور دیگری در پی آن صادر می‏شد: «از تمام اطرافیانش بازجویی کنید. اگر کم‌ترین شکی پیدا کردید او را بفرستید لوبیانکا». در میان دستگیرشدگان جمع کثیری از اهل قلم هم دیده می‏شد؛ زیرا بسیاری از دستگیرشدگان - از مقامات بالای حزبی و مارشال‏ها گرفته تا اعضای ساده حزب و افسران- بالاخره با نویسنده یا شاعر یا منتقدی خویشاوندی یا دوستی داشتند. در ضمن شماری از آنها به شاعران و نویسندگان خاصی علاقه داشتند و آثار آنها در خانه‏های‏شان دیده می‏شد: «پس این شاعر باید مشکلی داشته باشد که ریکوف و اسمیرنوف به کارهایش علاقه‏مندند.»
از نظر حزب و مقامات امنیتی، بهترین قربانی‏های«جانبی» دستگیری «توطئه گران» اهل قلم بودند. در اینجا لازم می‏دانم خواننده را به پیگیری شخصی و خواندن کتاب‏هایی دعوت کنم که در این زمینه منتشر شده است. از مضمون این کتاب‏ها چنین استنباط می‏شود که با دستگیری هر فرد سیاسی و نظامی، پشت سرش عده‌ای از اهل قلم هم به دلیل رابطه با او دستگیر می‌شدند. به قول معروف «هوای ابری و تیره، به‏هر دلیلی برای تمام اهل قلم وحشت‏آفرین بود.» آنا و امثال او، زابولتسکی، پیلنیاک، میرهولد و دیگران مدام در هراس بودند. هرگاه کسی به در می‏کوبید یا زنگ را به صدا در می‏آورد، هزاران آنا با دهشت از جا می‏پریدند: «خصوصا بعد از اعدام‏ها یا اعلام اعتراف یک فرد حزبی به خیانت.» من فکر می‏کنم کافکا که جای خود را دارد، حتی او و جمع زامیاتین و ارول و هاکسلی و کریستوفر فرانک و هرابال هم نتوانسته‏اند یکهزارم دلهره‏ای را که در کتاب‏های ویتالی شنتالینسکی و الکساندر آرلوف، آلن وود، بوریس باژانف، گردون بروک شفرد و دیگران حس می‏کنیم، بازنمایی کرده باشند و من اینها را یادآوری می‌کنم که بگویم اهل قلم، به ویژه آن گروهش که مردم‌گرا و عدالت‌طلب و نهادی سرشار از مهر و شرافت دارد، در غیرقابل تصورترین شرایط هم دست از قلم بر نمی‌دارد.
جای‏جای این کتاب به شکلی صریح یا دو پهلو و در هر دو حال دهشتناک، از خواننده پرسیده می‏شود که آیا در چنین وضعیتی می‏توان شعر گفت؟ از تشریح اوضاع در این کتاب می‏فهمیم که آنا از ترس دستگیری خود و دوستانش می‏لرزید و شعر می‏گفت، فرار می‏کرد و شعر می‏گفت، گرسنگی می‏کشید و شعر می‏گفت، بی‏خانمانی را تحمل می‏کرد و شعر می‏گفت و خواننده در می‏ماند که یک زن، آن هم با چنان اندام ظریف و نحیفی چه توانی داشت که از پا درنمی‏آمد.
در این دوره جانشین برحق لنین قربانی‏های بی‏شماری از نویسندگان گرفت و بسیاری از آنها را زنده‏زنده در انزوا پوساند و عده‏ای را روانه اردوگاه‏های کار اجباری کرد. اردوگاه‏های کار اجباری در واقع «آشویتس بدون کوره‏آدم‏سوزی» بودند و آنا می‏دانست که اگر خودش یا فرزندش لف رهسپار آنجا شوند، ممکن است مثل ماندلشتایم و هزاران نفر دیگر همان‌جا بمیرند. به شعری از آنا رنجدیده توجه کنیم: «تو که به هر حال می‏آیی، چرا اکنون نمی‏آیی؟/ انتظارت را دارم و این کار سخت است/ چراغ را خاموش کرده‏ام و در را بازگذاشته‏ام/ تا بیایی تو، ای که ساده‏ای و شگفت/ به درون بیا، به‏هرشکلی که می‏خواهی/ مانند بمب شیمیایی منفجر شو/... /تا شاید کلاه آبی را ببینم/... / و وحشت بی‏پایان...» ترجمه احمد اخوت (توضیح این‏که مامورین امنیتی شوروی کلاه آبی بر سر می‏کردند.)
۳) اهل قلم با دست‏های خودشان هم خفه می‏شوند. در هر حرفه‏ای حقد و حسادت و تنگ‏نظری وجود دارد. انسانی که گذشت و بلندنظری در او نهادینه شده است، حقد و حسد را می‏بخشد؛ چون به هر حال بشر کامل نیست. اما مقوله تنگ‏نظری یا بخل چیز دیگری است. بدبختانه اهل قلم که باید الگوی بلندنظری باشند و از موفقیت همنوعانش در همه عرصه‏ها، خصوصا ادبیات خشنود شوند، گاه دچار بخل خفقان‏آوری می‏شوند و چه‏بسا، خصوصا در شرایط بحرانی که می‏دانند کسب شهرت و اعتبار به سختی به دست می‏آید، سخت سقوط می‏کنند و علیه همکار و همراه ضمنی خود سخن می‏گویند و دست به اقدام می‏زنند. بی‏دلیل نیست که بسیاری از آنها، همکاران و در واقع همسنگران خود را تخریب می‏کنند. در روسیه اینها دو گروه بودند؛ نخست عده‏ای که خارج از حزب و نهادهای وابسته به آن بودند و احتمال می‏رفت که خود نیز هر آن دستگیر و حتی اعدام شوند. دوم آنهایی که دست‏شان در ارگانی از حزب بند بود. مدارکی در دست هست که هر دو گروه عده پرشماری از اهل قلم را لو داده بودند.
۴) عوامل انسانی بیرون از عالم ادبیات و هنر. طبق بررسی‏های پرشماری که در دوره خروشچف و بعد از فروپاشی(سال ۱۹۹۱) صورت گرفت، عده زیادی از اهل قلم با گزارش‏ها و توطئه‏های افرادی دستگیر و محدودتر شدند که با آنها خصومت داشتند. به هر دلیلی؛ از مسئله عاطفی گرفته تا حسادت یا دعوای دوره کودکی و نوجوانی. البته در چنین شرایطی دختر پدر را لو می‌داد و برادر خواهر را. به قول ایلیا ارنبورگ «همه در حال فروختن یکدیگر بودند. به وفادارترین و نجیب‌ترین همسر هم نمی‌شد اعتماد کرد. حتی از فکر کردن زیر پتو می‌ترسیدیم.»
۵) نفس هنر و ادبیات مهم‌ترین عامل محدودیت آزادی و کشتار نویسندگان و شاعران در جوامع توتالیتر: این پرسش برای خیلی‏ها مطرح شده است که چرا هنر و ادبیات در روسیه قرن نوزدهم از قرن بیستم عقب‏مانده‏تر است. حقیقت را از منظر روان شناسی، و روان‌شناسی اجتماعی و تاریخی نمی‏توان در چند جمله افاده کرد، اما تا جایی که به نوع حکومت مربوط می‏شود، در حکومت دیکتاتوری نویسنده و شاعر آدمی است که گاهی مشکل می‏آفریند، حال آنکه در حکومت توتالیتر (تمامیت‏خواه) نویسنده و شاعر کسی است که «کالای خطرناک» تولید می‏کند. حساسیت نسبت به نویسنده و شاعر بسیار بیشتر از دیگر هنرمندان است؛ چون نویسنده و شاعر اندیشه‏ور و اندیشه‏ساز هستند. لنین و استالین، فلیکس دزژینسکی، یاگودا و یژف و بریا و حتی خروشچف و برژنف و به‏طور کلی دیدگاه بلشویکی درست بود. در بسیاری موارد شاعر و نویسنده، نه از دیدگاهی علمی و ارجاعی و اثباتی، بلکه از روی احساس نوید پدیده یا پدیده‏هایی را می‏دهند که فلاسفه و دانشمندان بعدها به آنها می‏رسند. برای نمونه زمانی که ادگار آلن‏پو (۱۸۴۹ - ۱۸۰۹) نیست‏انگاری را در آثار هنرمندانه‏اش آورد، نیچه (۱۸۴۴-۱۹۰۰) هنوز به دنیا نیامده بود. یا آرای شارل بودلر در عرصه مدرنیته و مدرنیسم یکی از شاخصه‏های ترمینولوژی این مقوله است و تنه‏به‏تنه دیدگاه شمار کثیری از فلاسفه می‏زند. یا زمانی که نظریه‏پردازانی چون هنری کسینجر و زبیگنیو برژینسکی حتی خواب فروپاشی حکومت توتالیتر شوروی را نمی‏دیدند، الکساندر سولژنیتسین از «فروریختن بنای آلوده به خون و چرک» سخن می‏گفت. نیز بنگرید آثار کافکا را که فضای القایی‏شان چگونه بعد از مرگش در اینجا و آنجا در قالب سلاخ‏خانه رسمی شکل گرفت.
سلاخ‏خانه دستگاه سرمایه‏داری دولتی حزب بلشویک فقط به سلول‏های شکنجه و حیاط اعدام ساختمان لوبیانکا محدود نمی‏شد. اهل قلم حق نداشتند آزادانه دور هم جمع شوند؛ حتی در گروه‌های ۴-۵ نفره. در عین حال نویسندگان، در عرصه علوم انسانی، انسان‏شناسی، فلسفه و ادبیات و روشنفکران مجبور بودند در چارچوب‏های تعیین‏شده از سوی «مربی کبیر» یعنی استالین عمل کنند. این چهارچوب یا سلاخ‏خانه هنری توسط آندره ژدانوف (۱۹۴۸- ۱۸۹۶) معروف به «قصاب روشنفکرها» اداره می‏شد. او بود که زوشچنکو و آخماتووا را از اتحادیه نویسندگان اخراج کرد تا «از گرسنگی به زانو درآیند و به التماس بیفتند.» و او بود که بدترین تهمت‏ها را نثار آهنگسازهای بزرگ شوستاکویوج و خاچاطوریان کرد و به پاسترناک هتاکی نشان می‏کرد. حتی روزی پشت پیانو نشست و به شوستاکویوچ گفت: «اگر این‌طوری آهنگ بسازی حزب تاییدش می‏کند.» بی‏دلیل نیست که شوستاکوویچ در خاطراتش می‏نویسد: «اینها زیاد مهم نیست، مهم این است که وقتی به پشت سرم نگاه می‏کنم چیزی جز کوهی از اجساد نمی‏بینم. سنگ قبرها گواه سمفونی‏های من هستند.» (خاطرات شوستاکویویچ)
در این سلاخ‏خانه با هر تاویلی که سراغ نویسنده یا شاعر می‏رفتند، دست‏کم او را از امکانات اولیه زندگی محروم می‏کردند. اگر آنا در شعرش می‏گفت «روزگار سخت من / مرا به رودی بدل خواهد کرد» منظورش این است که در روسیه زندگی بر شاعران سخت می‏گذرد و آنها بالاخره روزی چونان رودی خروشان به حرکت درمی‌آیند و بنیان بلشویسم را از ریشه خواهند کند. یا اگر نیکلای کلیویف در مثالی فرضی در داستانش نوشت که «یوری سوار بر اسب بود که از کوه در غلتید» از نظر منتقد حزبی منظور کلیویف از کوه، ساختمان عظیم سوسیالیسم است و غلتیدن یک آدم معمولی و اسبش از کوه به این معنا است که این کوه برای مردم روس بیش از حد بلند است و متقابلا مردم از این کوه دل خوشی ندارند. پس باید به اردوگاه اعزام شود و اگر سرسختی نشان داد اعدام شود(که البته این نویسنده اعدام هم شد) بی‏دلیل نبود که ۹۸ درصد اردوگاه کار اجباری را روشنفکران و اهل قلم تشکیل می‏دادند (مجمع‏الجزایر گولاگ نوشته الکساندر سولژنیتسین)
۶ _ بدبختانه کشتار روشنفکران و نویسندگان و شاعران و آدم‏های معمولی، یا همان حمام خون تاریخی استالین، از سوی نویسندگان و روشنفکرانی همچون برشت، سارتر و لوکاچ و بسیاری دیگر مورد تایید قرار می‏گرفت و به اصطلاح مشروعیت روشنفکری پیدا می‏کرد. جمله‏های پر آب و تاب معروف برشت در پاسخ به سیدنی هوک و هانس فیرتل هنوز هم در گوش‏های وجدان اهل قلم طنین می‏اندازد و جوارح وجدان آنها را می‌لرزاند. برشت رک و پوست‏کنده گفته بود: «باید اعدام‏شان کرد! هر چه بیگناه‏تر باشند، بیشتر سزاوار اعدامند.» و سرگئی ایزنشتاین در اوج این اعدام‏ها در سال ۱۹۳۸ به توصیه دوست و رهبرش استالین، فیلم «الکساندر نوسکی» را می‏سازد؛ رادمرد سلحشوری از تبار روس در قرن ۱۳ میلادی که پس از سرکوب «توطئه‏گران داخلی» تجاوزگران آلمانی را از خاک مقدس روسیه بیرون می‏راند. شمار کثیری از نویسندگان حقوق‏بگیر اتحادیه نویسندگان و نزدیکان حزب پا را فراتر گذاشته، خواهان نابودی نویسندگان و شاعران چپ‌گرای غیرروسی بودند که از استالین و حزب رو بر تافته بودند؛ کسانی مانند آرتور کویستلر، اینیاتسیا سیلونه، هوارد فاست و صدها تن دیگر. به دلایل گفته شده، جو بی‏اعتمادی جنون‏آمیزی پدید آمد. نویسنده و شاعر نمی‏توانستند به یکدیگر اعتماد کنند و حرف‏شان را بزنند؛ چون ممکن بود فردا علیه خودشان از آن استفاده کنند. باید محاکمات نویسندگان و شاعران را در کتاب روشنفکران و عالیجنابان خاکستری خواند تا فهمید که چگونه شکنجه‏گر و بازجوی لوبیانکا از فلان گفته ایساک بابل و صدها نفر چون او در بهمان روز و در حضور فلان کس علیه آنها استفاده کرده است. در چنین شرایطی نقد و گفت‌وگو و بحث بین اهل قلم معنی نداشت، پس آنان به چه کسی می‏توانستند اعتماد کنند و کجا حرف دلشان را بزنند؟ در چنین شرایطی کجا می‏توانست ذهنیت شعرش را تحقق مادی ببخشد و «همراهانی» را که در شعر وصف و تصویر کند، عینیت دهد؟
فتح الله بی‌نیاز
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید