جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
اقلیم احساس، رنج و شور
● سرگذشت آنا آخماتووا
▪ ایلین فاینشتاین
▪ ترجمه: غلامحسین میرزاصالح
▪ ناشر: نشر مازیار
▪ چاپ یکم، زمستان ۱۳۸۶
▪ شمارگان: ۲۲۰۰
اگر قرار بود سرگذشت سیلویا پلات شاعر آمریکایی یا یوجنیو مونتاله شاعر ایتالیایی و برنده نوبل را بررسی کنم، به احتمال قریب به یقین رویکرد روانکاوی را انتخاب میکردم، اما شاعر مورد بحث ما در دوزخی زندگی میکرد که فکر میکنم فقط دیدگاه سیاسی - تاریخی میتواند جنبههای اساسی کتاب را تا حدی مطرح کند. گرچه میگویند صادق هدایت مردی شوخ، خوشصحبت و خوشمشرب بود و دوستانش از مجالست با او لذت میبردند، و جملاتی دیگر از این دست، اما کسی که با کتاب سر و کار دارد، وقتی میخواهد به نویسنده و شاعری فکر کند که نماد درد و رنج است - هم برای اهل قلم و هم برای ملت ایران - بیاختیار، صادق هدایت بهذهنش خطور میکند. در روسیه هم گرچه آخماتووا شکنجه نشد، اعدام نشد، در اردوگاههای دهشتناک کار اجباری روزی بیستو چهار هزار بار آرزوی مرگ نکرد، اما این زن بلندبالا، سیهگیسو، مهتابیصورت با آن چشمهای سبز متمایل به خاکستری که در رویارویی با مصیبتبارترین فاجعهها هم خونسردی و غرور خود را حفظ میکرد، نماد رنج و محنت میلیونها روسی و تجلی عینی درد و حرمان صدها هزار روشنفکر و نویسنده و شاعر و محقق و اندیشمند است. از پیش توضیح دهم که این مطلب با نقدهای معمول متفاوت است و وظیفه من در اینجا هم توضیح بعضی از نکات و هم تکمیل آنها به استناد دیگر شواهد و مدارک و هم اشاره به برجستگیها و کمبودهای کتاب است.
در سال ۱۸۸۹، سالی که چارلی چاپلین و آدولف هیتلر به دنیا آمدند، این زن هم که نام اصلیاش آنا آندریبونا گارینکو بود، دیده به جهان گشود. وقتی در ۱۷ سالگی خواست شماری از اشعارش را در یکی از مجلههای سنتپطرزبورگ به چاپ برساند، پدرش که مهندس هم بود، گفت: «با شعر گفتنت مخالفتی ندارم، اما تقاضا میکنم که اسم معتبر خانوادگیمان را لکهدار نکنی. برای خودت اسم مستعار انتخاب کن.» و او هم آخماتووا را برگزید که ریشهای تاتاری دارد.
شعر از او میجوشید؛ و این جوششها به دل مردم مینشست. به قول برادسکی شاعر بزرگ روس (تبعه آمریکا) و برنده جایزه نوبل، «آخماتووا نه رگ و ریشهای در شعر دارد و نه سیر تطوری مشخص. او از آن سنخ شاعرانی است که ناگهانی پدید میآیند و حادث میشوند؛ همان شاعرانی که با کلام حی و حاضر و شعور باطنی ویژه خویش در عالم ظاهر میشوند.» بیدلیل نبود که اشعار او در مقیاس میلیونی چاپ میشدند و در جبهههای جنگ دست به دست میگشتند. گفته میشود که صدها هزار نامه به او نوشته شده بود و حجم اشعاری که به او تقدیم شده است، بیشتر از حجم منتخب اشعارش است. استالین که از این وضع به خشم آمده بود، میگفت: «زرنگ بود! خوب خودش را از تیغ خلاص کرد! از اول زندگی بی سر و صدایی در پیش گرفت، و قاطی سیاسیها نشد و به این طریق حالا آزاد است و اشعارش را چاپ میکند.» استالین درحالی این حرف را بر زبان آورد که میدانست سازمان امنیت شوروی با تایید شخص لنین، شوهر اول آنا، یعنی نیکلای سرکوویچ گومیلف را در سال ۱۹۲۱ اعدام کرد. استالین میدانست که ۱۶ روز پیش از اعدام گومیلف، شاعر بزرگ دیگری، الکساندر بلوک که به بیماری ناشی از کمبود ویتامین «ث» مبتلا بود، مرد؛ چون در شوروی امکان معالجه او نبود و به شاعر هم اجازه خروج نمیدادند. استالین خیلی چیزها میدانست که امروزه وقتی بخش بسیار ناچیزی از آن، از جمله در رفتار با اهل قلم و روشنفکرها، در کشور قزاقستان چاپ میشود، بهنوشته روزنامهها و سایتهای خارجی «همه را به گریه میاندازد مگر آنهایی که نمیتوانند گریه کنند.»
چرا کشورهای اروپای شرقی، خصوصا خود روسیه، که تا ۱۹۱۷ آن همه غول ادبی به جهان ادبیات عرضه داشت، طی ۷۰ سال حتی یک نویسنده و شاعر درجه سه در دامن خود نپروراند تا او را بهعنوان شاعر و نویسندهای دوستدار اردوگاه سوسیالیسم واقعا موجود به رخ جهان بکشاند. کسانی چون شولوخف و آنا زگرس نیز به لحاظ ساختار شخصیتی، بهویژه جنبه روانی آن، پرورشیافته مکتب سوسیالیسم لنین و استالین نبودند. به قول بسیاری از جمله کوندرا، ناباکف، کانراد، ایزایا برلین و سولژنیتسین، «شعر و داستان کوتاه و رمان بهعنوان الگوهای عصر جدید، بهعنوان پدیدهای مبتنی بر پایه ابهام و نسبیت در مسائل انسانی، با جریان توتالیتار سازگاری ندارد. این ناسازگاری برخاسته از مسئلهای سیاسی یا اخلاقی نیست، بلکه اختلافی است هستیشناختی. مراد این است که جوهر جهانی که بر پایه یک حقیقت استوار شده با جهان پرابهام و نسبی اینها خصوصا رمان تضاد دارد. حقیقت توتالیتاریستی نسبیت و شک و پرسش را از میان بر میبرد و هرگز نمیتواند با حکمت داستان و شعر از در آشتی درآید». درواقع از دیدگاه تاریخ، اشعار و رمانهای منتشره از سوی نهادهای جوامع توتالیتاریستی «هیچ بخش تازهای از وجود را کشف نمیکنند. کارشان صرفا تایید همان چیزهایی است که پیشتر گفته شده است».
خواننده از خود میپرسد حکومت شوروی از جان نویسندهها و شاعران چه میخواست که به آنها رحم نمیکرد؟ جوهر جواب را در بالا آوردهام. اما بد نیست برای تکمیل تشرح وضعیت آن دوره که کتاب مورد بحث هم به آن اشارههای فراوانی دارد، به ذکر نکاتی بپردازم. چند عامل بهشکل بهانه، دستاویز یا توطئه در سرکوب آنا و امثال او نقش مهمی ایفا کردند:
۱) تصفیهحسابهای خونین حزبی. در این سالها که به دوره وحشت بزرگ معروف است، یعنی طی سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ به روایتهای مختلف میلیونها و بنا بر روایتهای مبتنی بر اسناد و مدارک حداقل یک میلیون و ۴۴۰ هزار نفر اعدام شدند. یعنی هر سال ۴۸۰ هزار نفر. بیشترشان هم از اعضای حزب بودند. در توضیح این نکته باید گفت از ۲۴ عضو اولین پولیتبورو ۱۱ نفر پیش از تصفیههای خونین به مرگ طبیعی مردند، ۱۱ نفر را استالین اعدام کرد و یا به دستور او در زندان سر به نیست شدند. یک نفر هم (تروتسکی) به دستور او در مکزیک ترور شد و سر آخر فقط خود استالین زنده ماند. بهطور کلی از ۳۰۰ چهره برجسته حزب در اکتبر سال ۱۹۱۷ در مجموع ۱۸۸ نفر آنها به دستور استالین اعدام شدند یا سر به نیست شدند و ۸ نفر هم از دست او خودکشی کردند. (این فهرست در کتاب خروشچف؛ سالهای حاکمیت و چند کتاب دیگر آمده است)
۲) دستاویز دیگری که باز هم «مرغهای سخنگو» را به سلاخخانه فرستاد، دوره سازش استالین با هیتلر بود. در سال ۱۹۳۹ ویچسلاو مولوتف وزیر امور خارجه استالین با فون ربینتروپ همتای آلمانی خود پیمان صلح شرمآوری را امضا کرد که به موجب آن آلمان میتوانست به مرکز و غرب اروپا حمله کند و کشورهای چک، اتریش، رومانی و بلژیک و بخشی از لهستان و... را اشغال کند و شوروی کشورهای استونی، لتونی، فنلاند و بخشی از لهستان را به تصرف خود در آورد. صحبت این پیمان از مدتها پیش در حزب و ستاد ارتش سرخ شده بود و مارشال توخاچفسکی سردار بزرگ ارتش سرخ با آن مخالفت میورزید. ابتدا این سردار و چند فرمانده برجسته ارتش؛ ایورویچ، یاکیر، کورک، پوتنا، ایدمان، فلدمان و پریماکف اعدام شدند. در واقع اعدام معمولی در کار نبود و همه در محل جلسه با طپانچه کشته شدند. از فردای آن روز ۲۰ هزار افسر که ارتقا رتبهشان به امضای توخاچفسکی رسیده بود، دستگیر و اعدام شدند. صدها تن نظامی و غیرنظامی هم دستگیر شدند.
ممکن است پرسیده شود که این اعدامها چه ارتباطی با اهل قلم داشت. پرسش بسیار خوبی است، هر عضو حزبی و افسری که دستگیر میشد، دستور دیگری در پی آن صادر میشد: «از تمام اطرافیانش بازجویی کنید. اگر کمترین شکی پیدا کردید او را بفرستید لوبیانکا». در میان دستگیرشدگان جمع کثیری از اهل قلم هم دیده میشد؛ زیرا بسیاری از دستگیرشدگان - از مقامات بالای حزبی و مارشالها گرفته تا اعضای ساده حزب و افسران- بالاخره با نویسنده یا شاعر یا منتقدی خویشاوندی یا دوستی داشتند. در ضمن شماری از آنها به شاعران و نویسندگان خاصی علاقه داشتند و آثار آنها در خانههایشان دیده میشد: «پس این شاعر باید مشکلی داشته باشد که ریکوف و اسمیرنوف به کارهایش علاقهمندند.»
از نظر حزب و مقامات امنیتی، بهترین قربانیهای«جانبی» دستگیری «توطئه گران» اهل قلم بودند. در اینجا لازم میدانم خواننده را به پیگیری شخصی و خواندن کتابهایی دعوت کنم که در این زمینه منتشر شده است. از مضمون این کتابها چنین استنباط میشود که با دستگیری هر فرد سیاسی و نظامی، پشت سرش عدهای از اهل قلم هم به دلیل رابطه با او دستگیر میشدند. به قول معروف «هوای ابری و تیره، بههر دلیلی برای تمام اهل قلم وحشتآفرین بود.» آنا و امثال او، زابولتسکی، پیلنیاک، میرهولد و دیگران مدام در هراس بودند. هرگاه کسی به در میکوبید یا زنگ را به صدا در میآورد، هزاران آنا با دهشت از جا میپریدند: «خصوصا بعد از اعدامها یا اعلام اعتراف یک فرد حزبی به خیانت.» من فکر میکنم کافکا که جای خود را دارد، حتی او و جمع زامیاتین و ارول و هاکسلی و کریستوفر فرانک و هرابال هم نتوانستهاند یکهزارم دلهرهای را که در کتابهای ویتالی شنتالینسکی و الکساندر آرلوف، آلن وود، بوریس باژانف، گردون بروک شفرد و دیگران حس میکنیم، بازنمایی کرده باشند و من اینها را یادآوری میکنم که بگویم اهل قلم، به ویژه آن گروهش که مردمگرا و عدالتطلب و نهادی سرشار از مهر و شرافت دارد، در غیرقابل تصورترین شرایط هم دست از قلم بر نمیدارد.
جایجای این کتاب به شکلی صریح یا دو پهلو و در هر دو حال دهشتناک، از خواننده پرسیده میشود که آیا در چنین وضعیتی میتوان شعر گفت؟ از تشریح اوضاع در این کتاب میفهمیم که آنا از ترس دستگیری خود و دوستانش میلرزید و شعر میگفت، فرار میکرد و شعر میگفت، گرسنگی میکشید و شعر میگفت، بیخانمانی را تحمل میکرد و شعر میگفت و خواننده در میماند که یک زن، آن هم با چنان اندام ظریف و نحیفی چه توانی داشت که از پا درنمیآمد.
در این دوره جانشین برحق لنین قربانیهای بیشماری از نویسندگان گرفت و بسیاری از آنها را زندهزنده در انزوا پوساند و عدهای را روانه اردوگاههای کار اجباری کرد. اردوگاههای کار اجباری در واقع «آشویتس بدون کورهآدمسوزی» بودند و آنا میدانست که اگر خودش یا فرزندش لف رهسپار آنجا شوند، ممکن است مثل ماندلشتایم و هزاران نفر دیگر همانجا بمیرند. به شعری از آنا رنجدیده توجه کنیم: «تو که به هر حال میآیی، چرا اکنون نمیآیی؟/ انتظارت را دارم و این کار سخت است/ چراغ را خاموش کردهام و در را بازگذاشتهام/ تا بیایی تو، ای که سادهای و شگفت/ به درون بیا، بههرشکلی که میخواهی/ مانند بمب شیمیایی منفجر شو/... /تا شاید کلاه آبی را ببینم/... / و وحشت بیپایان...» ترجمه احمد اخوت (توضیح اینکه مامورین امنیتی شوروی کلاه آبی بر سر میکردند.)
۳) اهل قلم با دستهای خودشان هم خفه میشوند. در هر حرفهای حقد و حسادت و تنگنظری وجود دارد. انسانی که گذشت و بلندنظری در او نهادینه شده است، حقد و حسد را میبخشد؛ چون به هر حال بشر کامل نیست. اما مقوله تنگنظری یا بخل چیز دیگری است. بدبختانه اهل قلم که باید الگوی بلندنظری باشند و از موفقیت همنوعانش در همه عرصهها، خصوصا ادبیات خشنود شوند، گاه دچار بخل خفقانآوری میشوند و چهبسا، خصوصا در شرایط بحرانی که میدانند کسب شهرت و اعتبار به سختی به دست میآید، سخت سقوط میکنند و علیه همکار و همراه ضمنی خود سخن میگویند و دست به اقدام میزنند. بیدلیل نیست که بسیاری از آنها، همکاران و در واقع همسنگران خود را تخریب میکنند. در روسیه اینها دو گروه بودند؛ نخست عدهای که خارج از حزب و نهادهای وابسته به آن بودند و احتمال میرفت که خود نیز هر آن دستگیر و حتی اعدام شوند. دوم آنهایی که دستشان در ارگانی از حزب بند بود. مدارکی در دست هست که هر دو گروه عده پرشماری از اهل قلم را لو داده بودند.
۴) عوامل انسانی بیرون از عالم ادبیات و هنر. طبق بررسیهای پرشماری که در دوره خروشچف و بعد از فروپاشی(سال ۱۹۹۱) صورت گرفت، عده زیادی از اهل قلم با گزارشها و توطئههای افرادی دستگیر و محدودتر شدند که با آنها خصومت داشتند. به هر دلیلی؛ از مسئله عاطفی گرفته تا حسادت یا دعوای دوره کودکی و نوجوانی. البته در چنین شرایطی دختر پدر را لو میداد و برادر خواهر را. به قول ایلیا ارنبورگ «همه در حال فروختن یکدیگر بودند. به وفادارترین و نجیبترین همسر هم نمیشد اعتماد کرد. حتی از فکر کردن زیر پتو میترسیدیم.»
۵) نفس هنر و ادبیات مهمترین عامل محدودیت آزادی و کشتار نویسندگان و شاعران در جوامع توتالیتر: این پرسش برای خیلیها مطرح شده است که چرا هنر و ادبیات در روسیه قرن نوزدهم از قرن بیستم عقبماندهتر است. حقیقت را از منظر روان شناسی، و روانشناسی اجتماعی و تاریخی نمیتوان در چند جمله افاده کرد، اما تا جایی که به نوع حکومت مربوط میشود، در حکومت دیکتاتوری نویسنده و شاعر آدمی است که گاهی مشکل میآفریند، حال آنکه در حکومت توتالیتر (تمامیتخواه) نویسنده و شاعر کسی است که «کالای خطرناک» تولید میکند. حساسیت نسبت به نویسنده و شاعر بسیار بیشتر از دیگر هنرمندان است؛ چون نویسنده و شاعر اندیشهور و اندیشهساز هستند. لنین و استالین، فلیکس دزژینسکی، یاگودا و یژف و بریا و حتی خروشچف و برژنف و بهطور کلی دیدگاه بلشویکی درست بود. در بسیاری موارد شاعر و نویسنده، نه از دیدگاهی علمی و ارجاعی و اثباتی، بلکه از روی احساس نوید پدیده یا پدیدههایی را میدهند که فلاسفه و دانشمندان بعدها به آنها میرسند. برای نمونه زمانی که ادگار آلنپو (۱۸۴۹ - ۱۸۰۹) نیستانگاری را در آثار هنرمندانهاش آورد، نیچه (۱۸۴۴-۱۹۰۰) هنوز به دنیا نیامده بود. یا آرای شارل بودلر در عرصه مدرنیته و مدرنیسم یکی از شاخصههای ترمینولوژی این مقوله است و تنهبهتنه دیدگاه شمار کثیری از فلاسفه میزند. یا زمانی که نظریهپردازانی چون هنری کسینجر و زبیگنیو برژینسکی حتی خواب فروپاشی حکومت توتالیتر شوروی را نمیدیدند، الکساندر سولژنیتسین از «فروریختن بنای آلوده به خون و چرک» سخن میگفت. نیز بنگرید آثار کافکا را که فضای القاییشان چگونه بعد از مرگش در اینجا و آنجا در قالب سلاخخانه رسمی شکل گرفت.
سلاخخانه دستگاه سرمایهداری دولتی حزب بلشویک فقط به سلولهای شکنجه و حیاط اعدام ساختمان لوبیانکا محدود نمیشد. اهل قلم حق نداشتند آزادانه دور هم جمع شوند؛ حتی در گروههای ۴-۵ نفره. در عین حال نویسندگان، در عرصه علوم انسانی، انسانشناسی، فلسفه و ادبیات و روشنفکران مجبور بودند در چارچوبهای تعیینشده از سوی «مربی کبیر» یعنی استالین عمل کنند. این چهارچوب یا سلاخخانه هنری توسط آندره ژدانوف (۱۹۴۸- ۱۸۹۶) معروف به «قصاب روشنفکرها» اداره میشد. او بود که زوشچنکو و آخماتووا را از اتحادیه نویسندگان اخراج کرد تا «از گرسنگی به زانو درآیند و به التماس بیفتند.» و او بود که بدترین تهمتها را نثار آهنگسازهای بزرگ شوستاکویوج و خاچاطوریان کرد و به پاسترناک هتاکی نشان میکرد. حتی روزی پشت پیانو نشست و به شوستاکویوچ گفت: «اگر اینطوری آهنگ بسازی حزب تاییدش میکند.» بیدلیل نیست که شوستاکوویچ در خاطراتش مینویسد: «اینها زیاد مهم نیست، مهم این است که وقتی به پشت سرم نگاه میکنم چیزی جز کوهی از اجساد نمیبینم. سنگ قبرها گواه سمفونیهای من هستند.» (خاطرات شوستاکویویچ)
در این سلاخخانه با هر تاویلی که سراغ نویسنده یا شاعر میرفتند، دستکم او را از امکانات اولیه زندگی محروم میکردند. اگر آنا در شعرش میگفت «روزگار سخت من / مرا به رودی بدل خواهد کرد» منظورش این است که در روسیه زندگی بر شاعران سخت میگذرد و آنها بالاخره روزی چونان رودی خروشان به حرکت درمیآیند و بنیان بلشویسم را از ریشه خواهند کند. یا اگر نیکلای کلیویف در مثالی فرضی در داستانش نوشت که «یوری سوار بر اسب بود که از کوه در غلتید» از نظر منتقد حزبی منظور کلیویف از کوه، ساختمان عظیم سوسیالیسم است و غلتیدن یک آدم معمولی و اسبش از کوه به این معنا است که این کوه برای مردم روس بیش از حد بلند است و متقابلا مردم از این کوه دل خوشی ندارند. پس باید به اردوگاه اعزام شود و اگر سرسختی نشان داد اعدام شود(که البته این نویسنده اعدام هم شد) بیدلیل نبود که ۹۸ درصد اردوگاه کار اجباری را روشنفکران و اهل قلم تشکیل میدادند (مجمعالجزایر گولاگ نوشته الکساندر سولژنیتسین)
۶ _ بدبختانه کشتار روشنفکران و نویسندگان و شاعران و آدمهای معمولی، یا همان حمام خون تاریخی استالین، از سوی نویسندگان و روشنفکرانی همچون برشت، سارتر و لوکاچ و بسیاری دیگر مورد تایید قرار میگرفت و به اصطلاح مشروعیت روشنفکری پیدا میکرد. جملههای پر آب و تاب معروف برشت در پاسخ به سیدنی هوک و هانس فیرتل هنوز هم در گوشهای وجدان اهل قلم طنین میاندازد و جوارح وجدان آنها را میلرزاند. برشت رک و پوستکنده گفته بود: «باید اعدامشان کرد! هر چه بیگناهتر باشند، بیشتر سزاوار اعدامند.» و سرگئی ایزنشتاین در اوج این اعدامها در سال ۱۹۳۸ به توصیه دوست و رهبرش استالین، فیلم «الکساندر نوسکی» را میسازد؛ رادمرد سلحشوری از تبار روس در قرن ۱۳ میلادی که پس از سرکوب «توطئهگران داخلی» تجاوزگران آلمانی را از خاک مقدس روسیه بیرون میراند. شمار کثیری از نویسندگان حقوقبگیر اتحادیه نویسندگان و نزدیکان حزب پا را فراتر گذاشته، خواهان نابودی نویسندگان و شاعران چپگرای غیرروسی بودند که از استالین و حزب رو بر تافته بودند؛ کسانی مانند آرتور کویستلر، اینیاتسیا سیلونه، هوارد فاست و صدها تن دیگر. به دلایل گفته شده، جو بیاعتمادی جنونآمیزی پدید آمد. نویسنده و شاعر نمیتوانستند به یکدیگر اعتماد کنند و حرفشان را بزنند؛ چون ممکن بود فردا علیه خودشان از آن استفاده کنند. باید محاکمات نویسندگان و شاعران را در کتاب روشنفکران و عالیجنابان خاکستری خواند تا فهمید که چگونه شکنجهگر و بازجوی لوبیانکا از فلان گفته ایساک بابل و صدها نفر چون او در بهمان روز و در حضور فلان کس علیه آنها استفاده کرده است. در چنین شرایطی نقد و گفتوگو و بحث بین اهل قلم معنی نداشت، پس آنان به چه کسی میتوانستند اعتماد کنند و کجا حرف دلشان را بزنند؟ در چنین شرایطی کجا میتوانست ذهنیت شعرش را تحقق مادی ببخشد و «همراهانی» را که در شعر وصف و تصویر کند، عینیت دهد؟
فتح الله بینیاز
منبع : روزنامه کارگزاران
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران رئیس جمهور دولت سیزدهم رئیسی گشت ارشاد افغانستان توماج صالحی سریلانکا دولت پاکستان رهبر انقلاب مجلس شورای اسلامی
تهران حجاب سیل هواشناسی آتش سوزی سازمان سنجش شهرداری تهران پلیس سلامت کنکور اصفهان فراجا
قیمت خودرو قیمت طلا خودرو بازار خودرو دلار قیمت دلار ارز بانک مرکزی کارگران مسکن ایران خودرو قیمت سکه
موسیقی ترانه علیدوستی تلویزیون مهران مدیری سینمای ایران سحر دولتشاهی سینما کتاب بازیگر تئاتر
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
آمریکا اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه جنگ غزه فلسطین روسیه حماس چین اوکراین طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال استقلال بازی بارسلونا جام حذفی فوتسال تیم ملی فوتسال ایران لیگ برتر انگلیس باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس تراکتور
تیک تاک همراه اول ناسا رونمایی اپل فیلترینگ وزیر ارتباطات
مهاجرت مالاریا کاهش وزن زوال عقل سلامت روان داروخانه