یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


صد و یک راه برای ذله کردن پدر و مادرها


صد و یک راه برای ذله کردن پدر و مادرها
نویسنده عزیز فرموده اند «تكالیفتان را به معلم ندهید.» صفری همكلاس من در سال اول ابتدایی بود. شش سال در همان كلاس اول مردود شده بود و به ضرب و زور پارتی بازی و شیرتوشیری آن روزگار، برای بار هفتم در آخرین نیمكت كلاس می نشست. كم كم می توانستی جوانه های تازه رسته سیاه را هم بربالای لب هایش ببینی. خانم معلم بیست و دوساله ما، كه هركجا هست خدایش به سلامت دارد، هر روز كه مشق ها را خط می زد و بالای سر صفری می رسید عزا می گرفت.
می گفت: «صفری جان مشق هایت!» صفری می گفت: «ننوشتم خانوم.»
خانم معلم با نهایت اقتدار رو به بچه ها می كرد و می گفت بچه ها صفری مشق هایش را همراهش نیاورده و این كار خوبی نیست. باید منظم باشید و هر روز صبح دفترهایتان را در كیف بگذارید. او می خواست با این كار صفری را دور زده باشد. اما این آغاز ماجرا بود. صفری نیشش را تا لب پنجره باز می كرد و می گفت: «نه خانوم! اصلاً ننوشتم.» معلم برای این كه كم نیاورد می گفت «بالاخره بچه ها، حتی اگر مادرتان مریض می شود و نمی توانید مشق بنویسید، باید قبل از كلاس به من خبر بدهید.» اینجا بود كه صفری روی میز می ایستاد و رنگ شش و هشت می گرفت و می گفت: «مادرمم مریض نیست، مادرمم مریض نیست»
و این تصویری بود كه هر روز تكرار می شد. آخری ها دیگر خانم معلم عزیز، اصلاً كاری به كار صفری نداشت و او آن سال هم مردود شد و در پایان سال با مدرك «اول ابتدایی ردی» با نظام آموزشی وداع كرد. (كلیه مدارك و مستندات در دبستان علم و تجربه خیابان جهانپناه در حوالی میدان خراسان موجود است.) خانم معلم هم كم كم خوردن قرص های نارنجی را كنار گذاشت و قضیه به خوبی و خوشی فیصله پیدا كرد.
راه های دیگری هم وجود دارد آقای ساغروانی عزیز! اینكه سر كلاس دوم ابتدایی، اندكی جوهر در چای معلم بریزید تا پس از نوش جان كردن تا سه روز مرخصی استعلاجی بگیرد و نیاید. می توان در كلاس اول راهنمایی، در تمام چوبی و فوق سنگین كلاس را از لولا درآورد و با دقت سرجایش گذاشت تا وقتی آقای ابوترابی با همان سرعت مافوق صوت همیشگی اش در را باز می كند و وارد كلاس می شود، در با تمام هیبتش چنان بر زمین بیفتد و ولوله ای برپا شود كه مدرسه در آن روز تعطیل شود.
اینكه در كلاس زیست شناسی، صندلی «آقای كارشناس» را با ظرافت تمام اره كنید كه وقتی رویش می نشیند، صندلی بشكند و شلوارش به تمامی تبدیل به قاب دستمال شود و مجبور شود به خانه برود. فقط مراقب باشید این بلا را بر سر معلمی بیاورید كه خانه اش نزدیك مدرسه نباشد كه پانزده دقیقه ای برگردد و حال و احوالتان را یك جا و به تمامی اخذ كند.هنوز در خاطرم هست روزی را كه معلم علوم اول راهنمایی مان در مدرسه كمال وجودی، كه با شخصیت ترین معلم تمامی اعصار تحصیلم بود، بالای سر مجید آمد و او طبق معمول تكلیفش را «ننوشته بود». (در روزگار ما همه تكلیف ها نوشتنی بود و از نوع مشق.
ما حتی تكلیف درس ریاضی را هم با ده بار رونویسی از صفحات ۱۵ تا ۳۵ انجام می دادیم.) معلم شروع به غرولند كرد و نمی دانم از كجا عصبانی بود كه ناگهان برافروخته شد و كیف یكی از بچه ها را به سمت صورت مجید پرت كرد. آقامجید از جایش پرید و در وسط كلاس شروع به دویدن كرد. معلم عصبانی، عنان آرامش از كف داد و به سرعت نور گذاشت دنبال مجید.
ما هم كه انگار بلانسبت و دور از جان مجید و آقای معلم، تام و جری تماشا می كنیم روی نیمكت ها پریدیم و شروع كردیم به دست زدن. اما ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. مجید در آن وانفسای گریختن، یك لحظه به خودش آمد و برگشت و حالا او بود كه دنبال معلم می كرد و معلم بود كه فرار. خشكمان زد. خاطره خوشایندی نیست. مجید، پای تابلوی كلاس معلم را گیر انداخت و یقه اش را گرفت و چنان مشتی حواله صورتش كرد كه كار به اورژانس و بستری شدن معلم و استعفای خودخواسته اش كشید. خاطره زیبایی نبود آقای ساغروانی!
فقط خواستم بگویم راه های دیگری هم هست؛ راه هایی كه به عقل صد و پنجاه نویسنده مثل لی واردلاو هم نمی رسد. فرصتی اگر بود بامزه هایش را برایتان می نویسم و اگر خواستید بدون ذكر نام من در آن چاپ های بعدی كذایی بیاورید. بدون ذكر نام؛ چرا كه این اتفاقات در خاطره جمعی همه ایرانیانی ثبت و ضبط شده است كه روزی روزگاری مدرسه را با شیطنت هایشان به بهشتی رویاگون بدل كرده بودند.
نویسنده: لی وارد لاو
ترجمه: بهزاد یزدانی- كامران فلاح
ناشر: كیمیاچاپ چهارم: ۱۳۸۴
۲۳۶ صفحه
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید