شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


شفافیتِ هبوط


شفافیتِ هبوط
«وجدان سده ی ۲۰» یکی از لقب های آلکساندر سولژنیتسین، نویسنده ی بزرگ روس بود که یکشنبه ی گذشته، درست در آستانه ی ۹۰ سالگی، درگذشت.
چنین لقبی، در سنتی ریشه دارد که سنت ادبیات در سده ی ۱۹ بود و انگار صد سالی است از جهان رخت بربسته؛ سنتً یک ویکتور اوگو در اروپا، یک لیو تالستوی در روسیه.
راستی هم که سولژنیتسین را، در میان نویسندگان روس، بیش از همه با تالستوی قیاس کرده اند و کم نبوده اند منتقدانی که چرخ سرخ (۱۹۹۱-۱۹۷۱) را چه از لحاظ قدرت ساختار و استحکام مستندات و چه از منظر زیبایی ادبی و کشش داستانی، هم تراز جنگ و صلح دانسته اند. اما رسالتی که سولژنیتسین برای خودش و ادبیات قایل بود، کم ترین ارتباط را با رسالتی داشت که تالستوی برای هنر قایل بود. اگر برای تالستوی - آن چنان که در هنر چیست؟ می نویسد - هنر فقط باید در خدمت عمل باشد زیرا عمل است که توان تغییر انسان و بهبود او را دارد، از دیدگاه سولژنیتسین - آن چنان که در سخنرانی انجام نشده اش به مناسبت دریافت نوبل ادبیات در ۱۹۷۰ می نویسد - هنر فقط می تواند یک ارباب داشته باشد و بس و آن هم «حقیقت و خیر و زیبایی» است، تثلیثی افلاطونی و قطعاً ستودنی، اما بیش از آن چه باید افلاطونی مدینه فاضله و در نزد سولژنیتسین - باز برخلاف تالستوی - به شدت ناجهانشمول، منحصراً فردی، به شکلی انحصاری روسی و به شکلی انحصاری تر مسیحی - آن هم نوع خاصی از مسیحیت.
چه بسا آن چه تفاوتً سولژنیتسین با اوگو یا تالستوی را رقم می زند و سبب می شود که ضمن پایبندی به سنت شان، رسالتی دیگر در پیش گیرد، در همین نکته نهفته باشد؛ چون همگان راه حقیقت و خیر و زیبایی را نمی روند، آن که این راه را انتخاب کرده است، حق قضاوت پیدا می کند.
در اوت ۱۴ - که نخستین بخش یا «گره» رمانً چرخ سرخ است - سانیا لاینیتسین دبیرستانی به سراغ پیرمرد خردمندی می رود و از او می پرسد. «چرا زندگی می کنیم؟» پیرمرد می گوید؛ «برای دوست داشتن.» نوجوان اعتراض می کند؛ «اما در این جهان همه آدم های خوبی نیستند.» پیرمرد آه عمیقی می کشد؛ «اگر همه خوب نیستند به خاطر غلط بودن و ناشیانه بودن و غیرقابل فهم بودن حرف هایی است که زده می شود. باید حوصله کرد و همه چیز را با صبر توضیح داد. آن وقت، وقتی حرف ها فهمیده شد، همه خوب می شوند، چون انسان ها با عقل به دنیا می آیند.»
پاسخ سانیا به حرف های تالستوی وار پیرمرد، ادامه ی رمان ۶۰۰۰ صفحه یی چرخ سرخ است؛ نه، این خودً انسان است که تصمیم می گیرد خوب باشد یا نه. مسیحیت نیز - برخلاف تبلیغ تالستوی - اصلاً «بخردانه» نیست و اصولاً «خردستیز» است چرا که «عدالت» را از «حساب و کتاب های زمینی» برتر می داند حال آن که زمین، «سرزمینی است که در آن دروغ به پیروزی نشسته است» و «جواب معما فقط یک کلمه است، اما در این یک کلمه هفت ذرع حقیقت نهفته است» - جمله یی که هم چون ترجیع بند در چرخ سرخ تکرار می شود.
ایرادی که بسیاری بر یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ گرفته اند - که به نوعی نخستین «متن» مهم سولژنیتسین است و انتشار آن در ۱۹۶۲ در مجله ی نووی میر سبب ساز شهرت او می شود - علاقه یی است که ایوان دنیسویچ به کار خود دارد؛ مگر ممکن است بازداشتی و آن هم بازداشتی اردوگاه تمرکز، کاری را که به اجبار انجام می دهد دوست داشته باشد؟
اما، از زاویه یی دیگر، منتقد مارکسیست بزرگی مانند گئورگ لوکاچ چنان مجذوب یک روز و خصوصاً این عشق ایوان دنیسویچ به کار است - به عنوان ابزار ساختن سوسیالیسم هم چنان که در بخش پایانی داستان هست - که در رساله ی سولژنیتسین، تولد «نخستین رمان حقیقتاً رئالیستی سوسیالیستی» را جشن می گیرد و آلکساندر سولژنیتسین را به عنوان اولین نویسنده یی می ستاید که سرانجام، ۳۵ سال پس از پیروزی انقلاب اکتبر، اولین متن واقعاً رئالیستی سوسیالیستی را پدید آورده است.
این نیز ناگفته نماند که اگر مجله ی نووی میر، یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ را نشر داده با دخالت و مجوز شخص نیکیتا خروشچف بوده و متن سولژنیتسین از این لحاظ با متن های افشاگرانه ی پیشین تفاوت دارد - از بازگشت از شوروی آندره ژید گرفته تا من آزادی را انتخاب کرده ام ویکتور گراوچنگو. آن چه سولژنیتسین گزارش می کند، نه دروغ پردازی های آدمی ضدکمونیست و ضدشوروی که حقیقتی است مورد اذعان و تأیید مقامات شوروی در عالی ترین سطح. برای همین نیز لوکاچ می تواند از نو «لوکاچ جوان» شود، باز توبه بشکند و از لذتی بنویسد که از خواندنً متنی برده که اگرچه محبوبیتش را مدیونً دخالت سیاست است، اما متنی است اوج امتلای آن چه آن را در تئوری رمان، ادبیات دانسته بود. برای همین نیز مجله ی نووی میر می تواند یک سال دیرتر و پس از انتشار خانه ی ماتریونا، نشان لنین را برای سولژنیتسین تقاضا کند.
اما آیا کاری که ایوان دنیسویچ به آن عشق می ورزد حقیقتاً کاری است در خدمت ساختن سوسیالیسم؟ یکصد بار هم که یک روز را باز بخوانیم، در آن هیچ نشانی یی از هیچ تعلق اجتماعی نیست تا چه رسد به سوسیالیستی؛ بختً بزرگ ایوان در این است که «در زندان است»، می تواند «به ندای روحش گوش دهد و خدا را نیایش کند»، حال آن که اگر بیرون بود، «خار و خاساک، از مدت ها پیش، همین اندک ایمانی را هم خورده بود» که هنوز برایش مانده. کارکردن ایوان دنیسویچ فقط می تواند در خدمت آن چیزی باشد که سولژنیتسین آن را «نظم درون» می نامد؛ نظمی که هر کس در سودای دستیابی به حقیقت و خیر و زیبایی است، باید در خویش پدید آورد. راستی هم که نظمی که بر این «یک روز از زندگی ایوان دنیویچ» حاکم است، انضباطی را دارد که هیچ دوستاقبانی قادر به تحمیل آن نیست، فقط می تواند داوطلبانه باشد و پیشاپیش از حقیقتی خبر می دهد که دیرتر - یا زودتر؟ - در نخستین حلقه و بخش سرطانی ها - که برای نخستین بار در ۱۹۶۸ در خارج از شوروی منتشر می شوند - در اوج شفافیت به بیان در می آید؛ آن چه را خردمندان بیهوده در پی آن می گردند، فروتنان نگشته یافته اند.
نخستین حلقه (۱۹۶۴-۱۹۵۵) - که طرح آن بر طرح یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ مقدم است و هرگز در شوروی منتشر نمی شود - اتفاقاً داستان چهار روز زندگی «دانشمندان» و «خردمندان» زندانی در یک مؤسسه تحقیقاتی علمی است در سال ۱۹۴۹؛ شرط آزادی آنان، ساختن دستگاهی است که بتواند «فکر های خائنانه» را تشخیص و «خائنان» را لو دهد. و چه حریصانه می کوشند دستگاه را بسازند، انگار نه انگار که چون ساخته شود و آزاد شوند، دستگاه به جرم «افکار خائنانه» به زندان بازشان خواهد گرداند. به راستی که «گرگ حق دارد، آدم خوار نه». پس چاره را باید در خنده جست، خنده یی که سرانجامش ایثار است - و این تنها اثر سولژنیتسین است که خوانده ام و در آن، خنده، خنده ی باختینی، پیروز است.
در همین سال ۱۹۶۳، عود سرطان، سولژنیتسین را راهی بیمارستان می کند که نتیجه اش بخش سرطانی هاست که نگارش آن تا ۱۹۶۷ طول می کشد، رمانی که نمایندگانی از همه ی قشرهای روسیه را در مواجهه با مرگ به نمایش می گذارد و بدتر از خانه ی ماتریونا از این می گوید که گولاک - حروف اختصاری «اداره ی زندان ها و بازداشتگاه ها» در زبان روسی - فقط شوروی در ابعاد کوچک تر است و بس.
بخش سرطانی ها ضمناً به نوعی نخستین «رمان چندصدایی» سولژنیتسین است، اما نه در تعریف باختینی که مشخصاً در تعریف سولژنیتسینی اصطلاح؛ «اثری که قهرمان اصلی ندارد و مهم ترین شخص در آن، شخصی است که روایت در فلان فصل خاص «گیر» انداخته است». رمان چندصدایی، ضمناً رمانی است که «دقیق ترین و بیش ترین اطلاعات مکانی و زمانی» را می دهد. و این همان سنت ویکتور اوگو (از ۹۳ گرفته تا بینوایان) و لیو تالستوی است (از رستاخیز گرفته تا جنگ و صلح).
و مگر نه آن که تالستوی دو رستاخیز نوشت؛ اولی «اصلاحی» برای چاپ در خود روسیه و دومی «کامل» که در لندن منتشر شد. سولژنیتسین نیز دست به کار دو متن برای مجمع الجزیره گولاک می شود؛ یکی «اصلاحی» و یکی «کامل».
اما بعد از سقوط خروشچف در ۱۹۶۴، سولژنیتسین نه تنها نشان لنین نگرفته که مجدداً «دشمن خلق» شده؛ آثارش ممنوع الانتشار است و خودش تحت مراقبت شدید پلیس سیاسی تا جایی که حتا بردن نوبل ادبیات در ۱۹۷۰ نیز تغییری در وضعش نمی دهد.
بنابراین منتفی است که بتواند مانند تالستوی در آرام خانه اش مجمع الجزیره گولاک را به اتمام برساند. پس هر تکه یی را که می نویسد در گوشه یی پنهان می کند تا وقتی امکانش شد همه ی تکه ها را بخواند و هر دو متن رمان - اصلاحی و کامل - را نهایی کند که ناگهان، در ۱۹۷۳، خبر می شود ماشین نویسً مجمع الجزیره پس از سه روز بازجویی، خودکشی کرده است. از خیر متن اصلاحی می گذرد و تکه های پراکنده ی مجمع الجزیره را بی آن که فرصت بازخوانی و نهایی کردن پیدا کند، به خارج می فرستد. انتشار رمان در ۱۹۷۳، در پاریس، بازداشت و لغو تابعیت و اخراج او را در ۱۹۷۴ در پی دارد. در ۲۰ سالی که تبعیدش به درازا می کشد، رمان ۶۰۰۰ صفحه یی چرخ سرخ را که از ۱۹۳۶ در ذهن می پرورانده و بخش یا «گره» نخست آن، یعنی اوت ۱۴ را در شوروی نوشته بود (۱۹۷۰-۱۹۶۹) به پایان می رساند. در برخورد با آدمی مانند سولژنیتسین، هرگونه تلاش برای تفکیک وجه ادبی از وجه سیاسی عبث است؛ آلکساندر سولژنیتسین را فقط می توان در سنت ویکتور اوگوها و لیو تالستوی ها و آن بی شمار نویسندگان دیگری فهمید که مدرنیته را ساختند اما خود هرگز مدرن نبودند؛ نویسندگانی که برای شان نویسندگی همواره در دل یک پروژه ی دیگر تعریف می شد و ادبیات هرگز نمی توانست در ذهن شان به تنهایی هدف باشد. نه این که نویسندگانی بزرگ نبودند یا کارشان شلخته بود - هرگز؛ اتفاقاً همین که پروژه ی ادبی را محاط پروژه ی بزرگ تری تعریف می کردند باعث می شد حداکثر تلاش شان متوجه تولید و آفرینش متن هایی باشد درخور و شایسته ی این پروژه ی بزرگ تر، پس متن هایی در اوج ادبیت و زیبایی.
گفتم که یکی از لقب های سولژنیتسین، «وجدان سده ی ۲۰» بود، لقبی که می شود عیناً و فقط با یک تغییر کوچک در عددً قرن، در مورد ویکتور اوگو، لیو تالستوی و بسیاری دیگر از نویسندگان سده ی ۱۹ و حتا اوایل سده ی ۲۰ (برای نمونه امیل زولا) به کار برد.
اما سولژنیتسین از یک منظر استثنایی است و آن این که تنها نویسنده ی نیمه ی دوم سده ی ۲۰ است که ایفاگر نقش «وجدان» هم می شود. نه ارنست همینگوی به رغم گزارش های تکان دهنده اش، نه ژان پل سارتر به رغم موضع گیری های صریحش، نه جورج اورول به رغم تیزبینی دهشت انگیزش، نه... هیچ کدام وجدان نبودند و جالب این که اگرچه شماری از این بی شمار «ناوجدان ها»ی پس از جنگ دوم جهانی مدتی به «رویای سوسیالیستی» دل بستند، اما همگی نیز همانند سولژنیتسین - با شدت و حدت کم تر یا بیش تر - افشاگران جهنم تمامیت خواهی شدند و جالب تر آن که هیچ کدام نیز نتوانستند سولژنیتسین را وقتی سرانجام پایش به غرب رسید، برتابند - حتا هاینریش بول که صبری بی پایان داشت و اصلاً مقدمات استقبال از او در جمهوری فدرال آلمان آن روزگار را در هنگامی فراهم آورده بود که ملیت باخته و بی وطن شده برای نخستین بار، در ۱۹۷۴، به دیدار غرب می رفت، تاب او را نیاورد. سولژنیتسین نیز هم چنان که از سخنرانی اش در دانشگاه هاروارد (۱۹۷۸) معلوم می شود، نه غرب را برتابید و نه انسانً یک سر غرق در گناه غربی را، چه عامی و چه روشنفکر، چه موافق و چه مخالف سرمایه داری. و از همه ی این ها باز جالب تر این که اگرچه با مرگ آلکساندر سولژنیتسین، آخرین و تنها «وجدان» سده ی بیستم می مرد که عجالتاً هنوز بزرگ ترین نویسنده ی معاصر روسیه است، اما در مراسم مرگ او به جز چند صد تن پیرمرد و پیرزن و مقامات دولتی کسی حاضر نبود، حال آن که برای شرکت در تشییع جنازه ی ویکتور اوگو - وجدانً سده ی ۱۹ - همه ی پاریس تعطیل شد و حتا هیئت دولت نیز که چندان دل خوشی از او نداشت، جلسه ی خود را تعطیل کرد و در مرگ پابلو نرودا - یک «ناوجدان» سده ی ۲۰ - به رغم اختناق پلیسی و بگیر و ببندهای بی پایان، طول صف مشایعت کنندگان از دو سه کیلومتر می گذشت. چرا؟ پاسخ به این پرسش شاید در پروژه ی بزرگ تری باشد که «وجدان»ها ادبیات را معمولاً محاط در آن می خواهند؛ پروژه ی بزرگ تر ویکتور اوگو، فرد بود و برابری و آزادی افراد در عدالت اجتماعی؛ پروژه ی بزرگ تر لیو تالستوی، رستگاری انسان از رهگذر نوعی آنارشیسم جهانشمول مسیحی بود. پروژه ی بزرگ تر آلکساندر سولژنیتسین چه بود؟ روسیه ی کهن، روسیه ی نه تنها پیش از انقلاب اکتبر که حتا - آن چنان که با چرخ سرخ و به ویژه با آخرین کتاب مهم او، یعنی دو قرن همزیستی، به وضوح عیان می شود - روسیه ی پیش از انقلاب فوریه که «پوسته ی هر درختش، تاریخ پیش از آمدن مغول ها را در خود دارد».
مهم ترین تفاوت آلکساندر سولژنیتسین با سنتش در این است که برخلاف سنتش مترقی نیست و ارتجاعی است. برخلاف اوگو یا تالستوی، نه تنها در فکر رستگاری جمع نیست که حتا نسبت به جمع بی تفاوت است. اگرچه در چرخ سرخ، با همان دقت ستایش برانگیزی جنگ جهانی نخست را شرح می دهد که دقت لیو تالستوی در توصیف جنگ های کوتوزوف یا دقت ویکتور اوگو در توصیف جنگ واترلو است، اما توصیف او بی شکوه است. به رغم دقت موشکافانه ی تاریخی - که حتا در عنوان «گره»های متفات رمان هم هست؛ از اوت ۱۴ تا آوریل ۱۷- تنها صفتی که به چرخ سرخ نمی خورد رمان تاریخی است.۱ چون تاریخی که با این همه دقت تعریف می شود، تاریخ انسان نیست و فقط تاریخ هبوط است و هبوط نیز قطعاً تهی از هر شکوه است.از همین جا می رسیم به یک ویژگی دیگر آثار سولژنیتسین؛ این آثار مطلقاً مدرن نیستند. رمان چندصدایی او، چالش پرهیاهوی صداهای متعددی نیست که هر کدام حرفی متفاوت برای گفتن و به کرسی نشاندن دارند. چون نویسنده بر مسند قاضی نشسته و قضاوت می کند، رمان چندصدایی او فقط هم نوایی صداهایی مکمل و در خدمتً اثبات حقانیت حکم قاضی است. قهرمانان او را - به تعبیر خودش - روایت در فلان فصل خاص «گیر» انداخته است. پس قهرمانانش باید تا لحظه یی ساکت بمانند یا حداکثر درگوشی با هم حرف بزنند که قاضی به جایگاه شاهد، مطلع، وکیل، متهم و ... فرابخواند تا آن چه را که برای روشن شدن محکمه لازم است بگویند. اما آیا کار وجدان نیز جز این است؟ و اصولاً آیا وجدان نیز خودخواهانه در جستجوی چیزی به جز آرامش خویش است؟
بحثم قطعاً طلب حق دفاع برای نظام غیرانسانی گولاک و توجیه مرگ جنایت بار ۹۰۰ هزار نفر در اردوگاه های تمرکز استالینی و آن گاه برژنفی نیست، بحثم فقط تاکیدی احتمالاً ناضروری بر باطل نمایی وضع نویسنده ی رئالیست نامدرنی مانند سولژنیتسین است که اصلاً به فکرش نمی رسد که شرط عدالت محکمه آن است که جلاد هم حرفش را بزند. سولژنیتسین قطعاً از این نمی ترسد که اگر به جلاد فرصتً توجیه دهد، شاید موفق به قانع کردن خواننده نشود - پیش از او، نویسنده ی مدرنی مانند آرتور کویستلر این فرصت را برای نمونه در صفر و بینهایت به جلاد داده و جلاد موفق به تبرئه ی خود نشده است. آن چه سولژنیتسین از آن می ترسد، پذیرش حضور مدرنیته است و این که شرط انتخاب حقیقت و خیر و زیبایی این است که هر انسانی - آن چنان که تالستوی می خواست - بخت انتخاب را داشته باشد و بخت آموختنی است.و نکته ی پایانی این که چه دردناک سده یی بوده، سده یی تنها وجدانش، وجدانی ارتجاعی که اما فقط حقیقت می گفته.
مدیا کاشیگر
پی نوشت؛
۱- من البته چون روسی نمی دانم، به جز ترجمه ی دو «گره» اول رمان را نخوانده ام. اما همه ی شواهد از وحدت روح حاکم بر ۶۰۰۰ صفحه خبر می دهد.
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید