سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا


حرمت زنان ، غیرت مردان


حرمت زنان ، غیرت مردان
توی کوچه مدرسه بود. راهی که همیشه می رفتیم و می آمدیم؛ پیرمرد خنزرپنزری همیشه آنجا می ایستاد و نگاه مان می کرد. از جلوی در مدرسه تا دم در خانه برای ما دختر بچه های دبستانی، او مظهر همه ترس ها، واهمه و حس ناامنی ای بود که بزرگترها از دنیای بیرون از این قلمرو برایمان به تصویر کشیده بودند. سال ها گذشت. ما بزرگ و بزرگتر شدیم و خاطره پیرمرد خنزرپنزری و ترسی که از او داشتیم هم دورتر و دورتر شد.
اما ما همچنان در هر قدم که برمی داشتیم و راهی که می رفتیم ، خودمان را نزدیک و نزدیک تر به واقعیتی می دیدیم که آن سال ها بزرگترها تلاش داشتند از دنیای پیرامون برایمان به تصویر بکشند و شاید آن پیرمرد کوچه مدرسه تنها جلوه کوچک و ساده ای از حجم این واقعیت ها بود.
ما بزرگتر شدیم. درس خواندیم، دانشگاه رفتیم، آدم های زیادی را سر راه مان دیدیم و حس کردیم شاید باید هشدارهای بزرگترها را جدی تر بگیریم. گاهی در معرض قضاوت ها، برخوردها و تجربه هایی قرار گرفتیم که یا باید از تیررس شان کنار می رفتیم و مثل دیدن همان پیرمرد خنزرپنزری، وقتی از ته کوچه مدرسه پیدایش می شد، جیغ کودکانه ای می کشیدیم و فرار می کردیم، از چارچوب در خانه می گذشتیم و می گذاشتیم حس خوب و گرم امنیت جاری در آن در آغوش مان بگیرد، یا باید می ایستادیم و به خودمان نهیب می زدیم و با دنیای اطراف مان با همه واقعیت های خوب و بدش روبرو می شدیم. کدام راه را باید می رفتیم!
بدون شک راحله هم در آن شب تاریک پائیز سال ،۸۱ وقتی در اتومبیل پیکانی که می خواست با آن از خانه مادرش در سه راه آذری به خانه خودش در سعیدآباد شهریار برود، وقتی خودش را در محاصره راننده و مرد جوان همراه او دید، حرف ها و نصایح مادر را به خاطر داشت که وقتی کوچک بود لابه لای قصه های دختر شاه پریان و چهل گیسو و دزد بغداد دختر کوچکش را از خطرهای واقعی آگاه می کرد که بیرون از خانه در کمین او بود. آن شب راحله در فکر دختر کوچک چهار ساله اش که تنها در خانه مانده بود، دستگیره پیکان سفیدرنگ را کشیده بود.
پاهایش روی جاده آسفالته سر خورده و ریگ های ریز کف جاده، تمام تنش را پر از زخم کرده بود. راحله جیغ کشیده بود و در سیاهی شب و خلوتی جاده، دوباره بازتاب صدای خودش را شنیده بود. ضربه محکمی به سرش خورده بود و حالا یکجا حرف های نصیحت گونه مادر و چهره دختر کوچک چهار ساله اش را از یاد برده بود. چند ساعت بعد او نیمه هشیار و بیدار روی تخت بیمارستان داشت ماجرا را برای مأمور پلیس تعریف می کرد: «آنها دو نفر بودند.
اول که من سوار شدم یک زن و مرد دیگر هم عقب نشسته بودند. کمی بعد آنها پیاده شدند. من ماندم و راننده و مردی که جلو بود. توی فکر خودم بودم و دلواپسی دخترم، که یک دفعه مردی که روی صندلی جلو بود، چنگ انداخت و مقنعه ام را کشید. یک قسمت جاده خلوت بود. ترس برم داشت. گفتم چه کار می کنی. فکر کردم لابد راننده جلویش را می گیرد، اما او فقط خندید. همدست بودند. دستگیره پیکان را کشیدم و در باز شد. مردی که جلو نشسته بود، آمد صندلی عقب محکم مرا گرفت. راننده ترسیده بود. مدام می گفت: «ولش کن، ولش کن.» نمی دانم چه شد، یک دفعه نور چراغ ماشین روبرویی افتاد توی صورت راننده که فرمانش کج شد و من پرت شدم بیرون از ماشین...»
چند روز بعد راحله نشست در اتاق کلانتری، کنار میزی که پشت آن افسر مأمور رسیدگی بود و دو نفر متهم اصلی پرونده، یکی با قد کوتاه و لاغر، یکی با چشم های خیره و وحشتزده... چند ماه بعد راحله زل زد به طناب هایی که در باد تکان خوردند و گردن هایی که کج از آنها آویزان ماندند و فکر کرد به دخترش و این که آیا باید او را با همان قصه ها و نصیحت های گاه و بیگاهی بزرگ کند که مادر برایش تعریف می کرد یا یکسره قصه گویی را فراموش کند و دختر کوچک چهار ساله اش را هل بدهد به درون واقعیت زندگی!
● واکنش تند به اتفاق ساده
زن های زیادی مثل راحله تا ته خط یک تجربه تلخ نرفته اند، گاهی در آستانه چنین تجربه هایی قرار گرفته اند یا در نیمه راه، خود را در معرض خطر دیده اند. اما تقریباً در ناخودآگاه جمعی همه زنان حس ترس و واهمه روبرویی با چنین حوادثی وجود دارد. شاید به همین خاطر است که گاهی حتی پیش از وقوع حادثه ای تا به این حد تلخ و تکان دهنده، آنها همیشه آماده نشان دادن واکنش هستند. واکنش هایی که با قصد دفاع از خود و به تصور پیشگیری از اتفاقی تلخ تر صورت می گیرد، اما وضع به مراتب بغرنج تری را در آینده موجب می شود.
از کنار نرده های سبز رنگ بیمارستان تا جلوی در حیاط دبیرستان دخترانه، راه زیادی نبود. در پیاده رو جلوی بیمارستان بود که پسر جوانی تکیه داده به نرده ها، به خود اجازه داد که شال گردن دختر دانش آموز را از سر او بقاپد، بخندد و پا به فرار بگذارد. شال گردن چرخی در آسمان زد و روی لبه جدول جوی آب پیاده رو افتاد. دختر آن را برنداشت. در عوض شروع به تعقیب پسر جوان کرد.
به او رسید و زد و خورد بین آنها را پا در میانی مردم پایان داد. اتفاقی که می شد به سادگی از کنار آن گذشت، با این واکنش تند همراه شد. در حالی که هر روز در روابط پیچیده اجتماعی هر کدام از اعضای جامعه با چنین درگیری هایی روبرو می شوند آیا باید هر کدام خود، اقدام به دفاع از حریمی کنند که مورد تعرض قرار گرفته است !
زهرا مریدی، کارشناس ارشد حقوق و وکیل دادگستری معتقد است: «همه این قبیل اتفاق ها به این دلیل می افتد که مفاهیم حقوق شهروندی هنوز در جامعه ما جا نیفتاده است. هدف غایی بهره مندی جامعه از حقوق شهروندی، رسیدن به امنیت برای تمام اعضای آن است. امنیت کار، زندگی و حضور در اجتماع. امنیت برخورداری از عدالت و حمایت به هنگام تعدی به حقوق فردی و جمعی است که موجب ایجاد آرامش شده و افراد را به طور شخصی درمقام گرفتن انتقام و زنده کردن حق خود از راه های خشن و غیراخلاقی قرار نمی دهد.
در این صورت است که این خشم جاری، این جوش و خروش و پرخاش موجود در روابط اجتماعی که این روزها علیرغم عرف و باورهای ما، دخترهای جوان را هم دربرگرفته، به نقطه آرامش می رسد و فروکش می کند.»راضیه هم در آن نیمه شب سرد زمستان سال ،۸۰ وقتی در دفاع از خود و پاسخ به تعدی پسر جوان به حریمش، با ضربه های شیشه او را از پای درآورد، مطمئناً به این فکر نکرده بود که واکنش او می تواند برای سال ها وضعی مبهم و نامعلوم را برایش رقم بزند.
● زنی گفته اند، مردی گفته اند
مادربزرگ هایمان از سال هایی می گفتند که در اندرونی، امور خانه را رتق و فتق می کردند. نامی و نشانی نداشتند. سال هایی که در کلام روزانه مردان، خانواده نامیده می شدند و به اسم فرزندان پسرشان معرفی می شدند. حضورشان در مراودات بیرونی آنقدر محو و کمرنگ بود که اصلاً به چشم نمی آمد. فرهنگ «مردی گفته اند، زنی گفته اند» همان سال ها در ذهنیت آنها جانشین شد و سال ها دختران همین مادرها را براساس همین باور رشد داد و تربیت کرد.
برای جامعه ای که زنانش طبق عرف، باورهای دینی و ارزش های برگرفته از فرهنگ دیرینه آن، همیشه یا به فرشته های مهربانی و نگهبان خانواده ها توصیف شده اند و یا براساس همین باورها روح لطیف شان آنها را از دست زدن به رفتارهای خشن و پرخاشگرانه بازمی دارد، چه اتفاقی افتاده است که در طول سال شاهد اتفاق هایی است که اکنون دختران و زنانش هم مجبورند جواب خشونت را با خشونت بدهند !
دکتر مهناز امیرپور مدرس جامعه شناسی دانشگاه می گوید: دخترهای جوان ۱۶ تا ۲۰ ساله دچار نوعی بی تابی شده اند. برای همه چیزعجله دارند. انگار حقوقی را که گمان می کنند جامعه برای سال ها از قشر زن دور نگه داشته، آنها باید به دست بیاورند. گاهی حس می کنند در جامعه از ابزارهای حمایت کافی برخوردار نیستند. قوانین را ناکافی می دانند و برخی ارزش ها و هنجارها را زیر سؤال می برند. اصولاً معتقدند بسیاری از این ارزش ها اشتباه است و باید تغییر کند و تعدیل شود. بخشی از این احساس ها ممکن است درست باشد.
اما آنچه ما باید بدانیم این است که برای بهبود اوضاع و تغییر دادن شرایط نیازی به ویرانی کامل و خراب کردن همه چیز نیست. ضعف عملکردها و فعالیت های ناکافی نهادهای مختلف، منجر به سست شدن برخی ارزش ها شده است. ارزش هایی که وقتی در جامعه احترام بیشتری داشتند کمتر شاهد این قبیل ناهنجاری ها بودیم. بنابراین باید دوباره به تقویت همان ارزش ها از طریق نهادهای فرهنگ ساز جامعه مثل خانواده و رسانه ها و نهادهای تربیتی دیگر باشیم. بپذیریم که پایه همه ارزش ها و باورهای ما از خانواده است.
منبع : گیگاپارس