یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


محمدعلی سپانلو پیوسته شاعر


محمدعلی سپانلو پیوسته شاعر
دوران ما دوران فراصنعتی است، هرچند دنیای کشاورزی با ابزار تولید خشن اش (بیل و کلنگ و گاوآهن) و دوران صنعتی هم با موتورش وجود دارند. شاید آنگاه که بشر به قرن بیست و یکم پرتاب شد، دنیای فراصنعتی بسیار کارها را بر انسان آسان کند. حتی شاید شاعران مواد خام از احساس و واژه ها و تصویرها را به رایانه ها بدهند و رایانه ها شعر آنها را بسرایند و شاعر هیچ شود. اما همان هیچ هم دوست داشتنی خواهد بود. منتها آیا چنین روندی به یک نوع هم شکلی و یکسانی نخواهد انجامید؟ به هر صورت که بشود یا نشود، یقین دارم محمدعلی سپانلو که شاعر زاده شده است و تمام عمر سرودن را دوام آورده است، همچنان شعرش را خودش خواهد سرود و به هیچ رایانه یی اعتماد نخواهد کرد چراکه سپانلو سختکوش است و گل او را از خاکی سرشته اند که با غرور و وقوف درآمیخته است، ضمن آنکه از فرهنگ و دانش هم برخوردار است. از منظومه «خاک» آغاز می کنم که در اوج جوانی سروده است. «خاک» منظومه کمابیش به هم پیوسته یی است که از نظر شکل (فرم) ادامه راه نیماست و به گمان من گوشه چشمی هم به «آخر شاهنامه» م. امید دارد. دست کم حماسی که هست. ضمن آنکه جا پای شاعران سنتی هم گاه به گاه در آن نمودار است. این منظومه طبعاً پختگی آثار بعدی سپانلو را ندارد. گاه مصرع ها آنچنان دراز است که به بحر طویل می ماند و می توان آنها را مثل نثری شاعرانه و آهنگین خواند. می توان به علت جوانی شاعر، از اینکه گاه فاعلاتن با مفاعیلن دست به گریبان می شود از این ضعف ها درگذشت، چراکه محتوای غنی و فراگیر، این بخشش ها را به خواننده آسان می کند. در این مجموعه یک غم غربت (نوستالژی) نسبت به زندگی اجتماعی و سیاسی، نه تنها در شهر موطن شاعر، بلکه در جهانی که شاعر چشم به آن دارد، گسترده است. این غم غربت از خیابان خانی آباد و باغ چالی در تهران، از تخت جمشید و آتن و سارد و قادسیه تا یمن و الجزایر در گشت و گذار است و در مسجدالاقصی است که آهنگ اذان را می شنویم. زمان، زمان بی زمانی است و کلام، کلامی اسطوره یی. کاروان ادویه را می بینیم که می گذرد. احساس می کنیم تبعیدی آنچنان زندگی هستیم که شاعر بر آن ندبه می کند. می بینیم تاریخ پرقتالی داشته ایم که قلم ها در خون و خنجرها در مرکب فرو می روند. می بینیم که حج اکبر ما، گذر از یک تاریخ پرنشیب و فراز بوده است و هستی ما شرقیان در یک دنیای پرتلاطم سپری شده است و روح های ما مدام در ضجه بوده است، هرچند پشه یی نبوده یم که بر شیرینی مسموم بقالان بنشینیم. که سپستانی بوده ایم در روزنامه کهنه حبل المتین پیچیده شده.۱ هستی شناسی سپانلو در این منظومه مروری تاریخی جغرافیایی و توام با وقوفی دردمندانه است. از همان آغاز، شاعر، داستان پوچی انجام را یادآوری می کند و در بندر انسان، شبابش را بر خاکی بی تمنا و سترون می ریزد.
یک خصلت شعر خوب یا فضیلت شعر در آن است که وقتی واژه ها از برابر چشمان مان می گذرند، ذهن ما ابتدا مهم ترین معنای آنها را دریافت می کند. معانی دیگر یا لایه های دیگر در بخش های تاریک تر ذهن پدید می آیند و با مفاهیم ذهنی ما گره می خورند و در ناخودآگاهی گسترش می یابند. سپانلو با واژه ها و تعبیرهایی که به کار می گیرد، که غالباً نواند و غیرکلیشه یی، حقایق اجتماعی و سیاسی جامعه شهرنشینی خودش را لایه به لایه برملا می کند و در سکوت باستانی، حضور کشور خود را مفقود می بیند و آنگاه به دنیای صنعتی می پردازد و حقانیت آن را زیر سوال می برد و ولنگاری و خودمحوری، نیرنگ ها و فریب ها و واسطه گری های بی شرمانه آنها را به سخره می گیرد و محکوم می کند و باز به دامان همان مشرق زمین به خواب رفته بازمی گردد و به انتظار موعود می نشیند. مردی از نژاد نوخلیل که از کوره های اخم آلود زغال بیاید و در انتظار سپانلو تنها نیست. حافظ، نیما، مسعود فرزاد، فروغ فرخزاد، م. امید، تاگور و بسیاری دیگر هم با اویند اما از آنها حرفی نمی زند.
حافظ می سراید؛
دستی از غیب برون آید و کاری بکند
فرزاد می گوید؛
دست غیبا سوخت جان در انتظارت
کو ظهورت؟ دیر شد هنگام کارت
نیما دست ها می ساید تا به در کس آید.
م. امید نومیدوار دیدار موعود را از دست می دهد؛
آراستیم خانه و خوان ر
آن ضیف نامدار نیامد
فروغ فرخزاد خواب می بیند که کسی می آید؛
کسی که مثل هیچ کس دیگر نیست
و تاگور در مجموعه «میوه چینی» پسرکی بیمار را نشان می دهد که هر روز بر آستانه در اتاقش به انتظار پست نشسته است. پسر هر روز به شاهنامه می نویسد و پستچی وقتی جواب شاه را می آورد که پسرک مرده است. و در شعری دیگر به روستایی خبر می رسد که شاه۲ با ملازمانش خواهند آمد. مردم آن روستا، دهکده خود را می آرایند. طعام گوارا تهیه می بینند. سفره های نو می گسترند و بعد از خستگی به خواب می روند. تنها پسرکی بیدار است که تعدادی سوار می بیند که از روستا گذشتند. اهل ده را بیدار می کند. مردم سواران را از دور تشخیص می دهند. حتی گرد پای اسبان را می بینند. یکی می گوید؛ گروهی حرامی بودند که گذشتند. دیگری از مسافران سخن می گوید اما پسرک قسم می خورد که خود شاه بوده - و او جقه اش را دیده.
در منظومه «خانم زمان» که ادامه «خاک» اما محدود به شهر تهران است، سپانلو از شهر مادر یعنی تهران با زبانی شاعرانه فیلمی به نمایش می گذارد. شاعر هم کارگردان است، هم فیلمنامه نویس، هم متصدی نور، هم کارشناس جابه جا کردن صحنه ها و بازیگران و هم نمایش دهنده جلوه های ویژه و هم وقایع نگار. این منظومه هم مدرن است و در مونتاژ آن خط مستقیم به کار نرفته است، بلکه شاعر تکه های پراکنده را مثل یک منبت کار به طور زیگزاگ به هم پیوسته. سپانلو همچنان ادامه دهنده وفادار راه نیماست. حتی می توان گفت از «افسانه» نیما بهره برده است، نیما که خودش اینک افسانه یی است تعبیرها و واژه ها نوتر از منظومه خاک، کل اثر منسجم تر و افتی از نظر وزن و بیان شاعرانه به چشم نمی خورد. موضوع فیلم تاریخ و جغرافیای سیاسی و اجتماعی تهران است؛ تهرانی که زمان بانوست و شاعرش، دهقان تاریخ آن، تهرانی که به صورت سرطانی رشد یافته است و از اوین تا دروس و چیذر گسترده شده است. تهرانی که پدر خوانده اش خواجه یی است و برای نزدیکی به اتراقگاه های قاجار به پایتختی برگزیده شده است و چه انتخاب نابجایی، و به گفته شاعر «چه بیوه بی هویتی». شاعر ما را به سفری در تهران از چاله میدان و سنگلج و عودلاجان و ارک تا خیابان ولیعصر فرا می خواند. ساختمان های نیمه کاره و مخروب، کافه ها، میخانه ها، سوپرمارکت های خالی و کوچه پس کوچه ها را به ما نشان می دهد. صدای رادیو را در می آورد. پرواز طیاره را بر فراز شهر می بینیم. آلودگی شهر را احساس می کنیم و به شاعر حق می دهیم که هوا را طوسی رنگ بداند. اما بازیگران این فیلمنامه شاعرانه و واقعه که بر این شهر فرتوت گذشته از وبا و قحطی (و سیل؟)، از درگیری حزب توده و جبهه ملی، از دعوای فروغ و پروین و شاملو و نادرپور و حمیدی و نیما، از فیلم های سه دیوانه و گنج قارون و قیصر همه را خود به تماشا می نشیند و به خواننده هم یادآور می شود. و تهران این شهر اسطوره یی آوارگان و حق ناشناسان جلو چشم ما پیر می شود. اینک خواهر زال است. موهای سپیدش را حنا می بندند، اما هیچ بزکی این پیرزن فرتوت را زیبا و چاله و چوله هایش را پر نخواهد کرد. شاعر تصور می کند رسم نوین از دیوانگانی می آید که دعوی درمان فکری دارند و امید می بندند که تهران مقتول از نو زنده شود.
واضح است که سپانلو شاعر است و با قدرت شعر می گوید. نه رساله تحقیقی می نویسد و نه مقاله اقتصادی، اما اگر من به جای او می بودم، نشان می دادم یک اشکال مهم نه تنها در تهران بلکه در کشور ما به طور کلی این است که بیشترین روشنفکران ما نه روشن اند و نه فکری دارند و اگر فکری وجود داشته، بیشتر وارداتی بوده است و وقتی به ما رسیده که به صورت ایدئولوژیک درآمده بوده- بی خون شده بوده- و تازه اندیشه ها هیچ گاه تحلیل منطقی نشده اند
- هیچ گاه درونی نشده اند- بلکه غالباً به صورت سطحی و افراطی ابراز شده اند. مارکسیسم عامیانه، عرفان عامیانه، همه چیز عامیانه. در حقیقت یک شکل ترکیب شده از یک آگاهی نیمه کاذب و نیمه جاهلانه...
آشکار است که سپانلو خواسته است «خانم زمان» ادامه «خاک» باشد و منظومه سوم یعنی «قایق سواری در تهران» مکمل آن دوتا به شمار بیاید و تحول و تکامل شعرش را اینچنین بنمایاند. اینک سپانلو به نیای خود برمی گردد که به او گوشزد می کند راه را از گدای کور و لوطی بی دندان نپرسد، به خودش رجوع کند و شاعر را مسافر بداند و به گمان من این نتیجه گیری، نقطه ختام این سه مجموعه است. شاعر در مجموعه اخیر بر مرگ مسافرانی که در سفینه زندگی با او بوده اند، باران وار می گرید و مگر شاعری یک نوع بارندگی لطافت طبع نیست؟ و مگر ابرها خاطرات و مخاطرات تبخیر شده ما نیستند که به صورت باران فرود می آیند؟ با این حال در این منظومه شاعر امیدوار است. آدمیان را به امید و عشق فرامی خواند و مژده می دهد که همه سال بهار خواهد شد و از قول زنی که در آستانه پنجره نشسته است بازخواست می کند که چرا باید امید اسکله ها را رها کرد؟ که اگر سفر نکنند بندر چه صیغه یی است؟
در مجموعه «قایق سواری در تهران» فیلمنامه به گفت وگو بسنده می کند. مناظره «مسافر» و «خزر» درخشان ترین بخش گفتار است و فروتر از آن تفسیر شاعرانه کاتبی است که در کوچه های تقویم پرسه می زند و برجسته ترین شعر این مجموعه، «لابیرنت» است که رنگ فلسفی می گیرد و مگر لابیرنت مهندسی زمان نیست؟ مگر کوچه های تو در تو و پیچ در پیچ و پرفراز و نشیب نیست که زندگی ما را می سازد؟
سخن آخر آنکه سبک سپانلو در این منظومه ها جمع میان استناد و تخیل است- واقعیت را به صورتی شاعرانه تصویر کردن است- و از کلیشه های رایج تا سرحد توان پرهیز کردن.
سیمین دانشور
ی نوشت ها؛
۱- تعبیرهای شاعرانه از شعر خود سپانلو گرفته شده است و خواننده ضمن خواندن متن متوجه خواهد شد.
۲- شاه در ادب عرفانی به معنای خدا یا مراد است. مولوی می گوید؛ «می شناسم شاه را در هر لباس» یا می سراید؛ «شه حسام الدین که نور مطلق است...»
منبع : روزنامه اعتماد