شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۵)


ترا نام ازان برنیاید بلند    بایرانیان نیز ناید گزند
وگر بر تو بر دست یابد بخون    شوند این دلیران ترکان زبون
نگه کرد هومان بگفتار اوی    همی خیره دانست پیکار اوی
چنین داد پاسخ کز ایران سوار    نباشد که با من کند کارزار
ترا خود همین مهربانیست خوی    مرا کارزار آمدست آرزوی
وگر کت بکین جستن آهنگ نیست    بدلت اندرون آتش جنگ نیست
کنم آنچ باید بدین رزمگاه    نمایم هنرها بایران سپاه
شوم چرمه‌ی گامزن زین کنم    سپیده دمان جستن کین کنم
نشست از بر زین سپیده‌دمان    چو شیر ژیان با یکی ترجمان
بیامد بنزدیک ایران سپاه    پر از جنگ دل سر پر از کین شاه
چو پیران بدانست کو شد بجنگ    بروبرجهان گشت ز اندوه تنگ
بجوشیدش از درد هومان جگر    یکی داستان یاد کرد از پدر
که دانا بهر کار سازد درنگ    سر اندر نیارد بپیکار و ننگ
سبکسار تندی نماید نخست    بفرجام کار انده آرد درست
زبانی که اندر سرش مغز نیست    اگر در بارد همان نغز نیست
چو هومان بدین رزم تندی نمود    ندانم چه آرد بفرجام سود
جهانداورش باد فریادرس    جز اویش نبینم همی یار کس
چو هومان ویسه بدان رزمگاه    که گودرز کشواد بد با سپاه
بیامد که جوید ز گردان نبرد    نگهبان لشکر بدو بازخورد
طلایه بیامد بر ترجمان    سواران ایران همه بدگمان
بپرسید کین مرد پرخاشجوی    بخیره بدشت اندر آورده روی
کجا رفت خواهد همی چون نوند    بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند
بایرانیان گفت پس ترجمان    که آمد گه گرز و تیر و کمان
که این شیردل نامبردار مرد    همی با شما کرد خواهد نبرد
سر ویسگانست هومان بنام    که تیغش دل شیر دارد نیام
چو دیدند ایرانیان گرز اوی    کمر بستن خسروی برز اوی
همه دست نیزه گزاران ز کار    فروماند از فر آن نامدار
همه یکسره بازگشتند ازوی    سوی ترجمانش نهادند روی
که رو پیش هومان بترکی زبان    همه گفته‌ی ما بروبر بخوان
که ما رابجنگ تو آهنگ نیست    ز گودرز دستوری جنگ نیست
اگر جنگ جوید گشادست راه    سوی نامور پهلوان سپاه
ز سالار گردان و گردنکشان    بهومان بدادند یک یک نشان
که گردان کجایند و مهتر کجاست    که دارد چپ لشکر و دست راست
وزانپس هیونی تگاور دمان    طلایه برافگند زی پهلوان
که هومان ازان رزمگه چون پلنگ    سوی پهلوان آمد ایدر بجنگ
چو هومان ز نزد سواران برفت    بیامد بنزدیک رهام تفت
وزانجا خروشی برآورد سخت    که ای پور سالار بیدار بخت
چپ لشکر و چنگ شیران توی    نگهبان سالار ایران توی
بجنبان عنان اندرین رزمگاه    میان دو صف برکشیده سپاه
بورد با من ببایدت گشت    سوی رود خواهی وگر سوی دشت
وگر تو نیابی مگر گستهم    بیاید دمان با فروهل بهم
که جوید نبردم ز جنگاوران    بتیغ و سنان و بگرز گران
هرآنکس که پیش من آید بکین    زمانه برو بر نوردد زمین
وگر تیغ ما را ببیند بجنگ    بدرد دل شیر و چرم پلنگ
چنین داد رهام پاسخ بدوی    که ای نامور گرد پرخاشجوی
زترکان ترا بخرد انگاشتم    ازین سان که هستی نپنداشتم
که تنها بدین رزمگاه آمدی    دلاور بپیش سپاه آمدی
بر آنی که اندر جهان تیغ‌دار    نبندد کمر چون تو دیگر سوار
یکی داستان از کیان یاد کن    زفام خرد گردن آزاد کن
که هر کو بجنگ اندر آید نخست    ره بازگشتن ببایدش جست
ازاینها که تو نام بردی بجنگ    همه جنگ را تیز دارند چنگ
ولیکن چو فرمان سالار شاه    نباشد نسازد کسی رزمگاه
اگر جنگ گردان بجویی همی    سوی پهلوان چون بپویی همی
ز گودرز دستوری جنگ خواه    پس از ما بجنگ اندر آهنگ خواه
بدو گفت هومان که خیره مگوی    بدین روی با من بهانه مجوی
تو این رزم را جای مردان گزین    نه مرد سوارانی و دشت کین
وزانجا بقلب سپه برگذشت    دمان تا بدان روی لشکرگذشت
بنزد فریبرز با ترجمان    بیامد بکردار باد دمان
یکی برخروشید کای بدنشان    فروبرده گردن ز گردنکشان
سواران و پیلان و زرینه کفش    ترا بود با کاویانی درفش
بترکان سپردی بروز نبرد    یلانت بایران نخوانند مرد
چو سالار باشی شوی زیردست    کمر بندگی را ببایدت بست
سیاوش رد را برادر توی    بگوهر ز سالار برتر توی
تو باشی سزاوار کین خواستن    بکینه ترا باید آراستن
یکی با من اکنون بوردگاه    ببایدت گشتن بپیش سپاه
بخورشید تابان برآیدت نام    که پیش من اندر گذاری تو گام
وگر تو نیایی بحنگم رواست    زواره گرازه نگر تاکجاست
کسی را ز گردان بپیش من آر    که باشد ز ایرانیان نامدار
چنین داد پاسخ فریبرز باز    که با شیر درنده کینه مساز
چنینست فرجام روز نبرد    یکی شاد و پیروز و دیگر بدرد
بپیروزی اندر بترس از گزند    که یکسان نگردد سپهر بلند
درفش ار ز من شاه بستد رواست    بدان داد پیلان و لشکر که خواست
بکین سیاوش پس از کیقباد    کسی کو کلاه مهی برنهاد
کمر بست تا گیتی آباد کرد    سپهدار گودرز کشواد کرد
همیشه بپیش کیان کینه‌خواه    پدر بر پدر نیو و سالار شاه
و دیگر که از گرز او بی‌گمان    سرآید بسالارتان بر زمان
سپه را به ویست فرمان جنگ    بدو بازگردد همه نام و ننگ
اگر با توم جنگ فرمان دهد    دلم پر ز دردست درمان دهد
ببینی که من سر چگونه ز ننگ    برآرم چو پای اندر آرم بجنگ
چنین پاسخش داد هومان که بس    بگفتار بینم ترا دسترس
بدین تیغ کاندر میان بسته‌ای    گیابر که از جنگ خود رسته‌ای
بدین گرز جویی همی کارزار    که بر ترگ و جوشن نیاید بکار
وزآنجا بدان خیرگی بازگشت    تو گفتی مگر شیر بدساز گشت
کمربسته‌ی کین آزادگان    بنزدیک گودرز کشوادگان
بیامد یکی بانگ برزد بلند    که ای برمنش مهتر دیوبند
شنیدم همه هرچ گفتی بشاه    وزان پس کشیدی سپه را براه
چنین بود با شاه پیمان تو    بپیران سالار فرمان تو
فرستاده کامد بتوران سپاه    گزین پور تو گیو لشکرپناه
ازان پس که سوگند خوردی بماه    بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
که گر چشم من درگه کارزار    بپیران برافتد برارم دمار
چو شیر ژیان لشکر آراستی    همی برزو جنگ ما خواستی
کنون از پس کوه چون مستمند    نشستی بکردار غرم نژند
بکردار نخچیر کز شرزه شیر    گریزان و شیر از پس اندر دلیر
گزیند ببیشه درون جای تنگ    نجوید ز تیمار جان نام و ننگ
یکی لشکرت را بهامون گذار    چه داری سپاه از پس کوهسار
چنین بود پیمانت با شهریار    که بر کینه گه کوه گیری حصار
بدو گفت گودرز کاندیشه کن    که باشد سزا با تو گفتن سخن
چو پاسخ بیابی کنون ز انجمن    به بیدانشی بر نهی این سخن
تو بشناس کز شاه فرمان من    همین بود سوگند و پیمان من
کنون آمدم با سپاهی گران    از ایران گزیده دلاور سران
شما هم بکردار روباه پیر    ببیشه در از بیم نخچیرگیر
همی چاره سازید و دستان و بند    گریزان ز گرز و سنان و کمند
دلیری مکن جنگ ما را مخواه    که روباه با شیر ناید براه


همچنین مشاهده کنید