سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

قصهٔ رستم پهلوان


روزى روزگارى پادشاهى دو زن داشت. شاه يکى از زن‌ها را خيلى دوست داشت؛ ولى از آن يکى خوشش نمى‌آمد. زنى که به دل شاه ننشسته بود يک پسر براى پادشاه زائيد. اسم او را رستم گذاشتند. پسر، پنج شش ماهه که شد، پادشاه به وزير و وکيلش گفت:
- 'من اين زن را نمى‌خواهم. مى‌خواهم از سرم بازش بکنم. تدبيرى بينديشيد.'
وزير و وکيل گفتند:
- 'قبلهٔ عالم به سلامت باد! رسم نيست که پادشاهان، زنانشان را طلاق بدهند. اگر اين کار را بکنند مردم به آنها ايراد مى‌گيرند. پيش دوست و دشمن خوب نيست. ما صلاح نمى‌دانيم. خود دانيد!'
پادشاه گفت: 'پس چه کار کنم؟'
وکيل گفت: 'پادشاها! قدرى آذوقه و پول و آب فراهم کنيد تا ما زن و پسر شما را ببريم و در کوه و بيابان رها کنيم. آنها تا وقتى که نان و آب داشته باشند مى‌خورند وقتى هم نان و آبشان تمام شد، به دهات ديگر مى‌روند و ده ما را نمى‌توانند پيدا کنند.'
برا زن مقدارى نان و خوراک و غيره فراهم کردند. پادشاه به زنش گفت:
- 'وزير و وکيل امروز مى‌خواهند بيرون بروند. اگر مى‌خواهى تو هم با پسرت با آنها برو. برويد بگرديد و بخوريد بعد به قصر برگرديد.'
زن با پسر شش ماهه و وزير و وکيل به راه افتادند. از چند کوه و تپه رد شدند. وزير و وکيل، بچه و زن را به حال خودشان گذاشتند و به زن گفتند:
- 'شما اينجا بنشيند ما برويم کمى اين دور و اطراف بگرديم بعد برگرديم.'
وزير و وکيل به قصر پادشاه برگشتند.
زن و بچهٔ پادشاه سه روز آذوقه‌ها را خوردند و منتظر برگشتن وکيل و وزير شدند. اما هر چه انتظار کشيدند ديدند خبرى از وزير و وکيل نيست.
شير سينهٔ زن بعد از چند روز خشک شد. بچه از گرسنگى گريه مى‌کرد، خداوند وسيله شد؛ يک کرگدن فرستاد و به او امر کرد روزى سه بار به بچه شير بدهد.
زن، شير کرگدن را مى‌دوشيد؛ يک ظرف شير به پسرش مى‌داد، مقدارى هم خودش مى‌خورد. کرگدن آنقدر به بچه شير داد که پسر سه يا چهار ساله شد.
روزى از روزها يک ديو که براى شکار بيرون آمده بود، آنها را ديد و گفت:
- 'زن! تو کجا اينجا کجا؟'
زن گفت: 'هيچى من را يک‌نفر گذاشته اينجا و رفته است.'
ديو به زن گفت:
- 'بلند شو تو را ببرم به خانه‌ام.من تو را براى خودم عقد مى‌کنم زن من مرده است. سه تا بچه دارم. بچهٔ تو را هم قاطى بچه‌هاى خودم مى‌کنم و با هم بزرگ مى‌کنيم.'
زن از ناچارى قبول کرد و همراه ديو به خانهٔ او رفت. روزها و روزها گذشت پسر زن بعد از چند سال بزرگ شد و از مادرش پرسيد:
- 'مادر اين ديو کيه؟'
زن که نمى‌خواست پسرش بفهمد او زن ديو است گفت:
'او همسايهٔ ماست. قصهٔ من طولانى است. اما بدان که تو پسر فلان پادشاه هستي.'
ديو که تا آن روز اسم پسر را نمى‌دانست. روزى ديو از زن پرسيد:
- 'اسم پسرت چيه؟'
زن گفت: 'اسم پسرم رستم است.'
ديو گفت: 'اى واي! خانه‌ام خراب است. من به تقويم نگاه کرده‌ام. توى تقويم‌ها نوشته‌اند يک نفر به اسم رستم که از جاى دورى مى‌آيد قاتل توست!'
زن گفت: 'برو بابا تو هم دلت خوش است! بچهٔ پنچ شش ماهه مگر مى‌تواند تو را بکشد؟ چه حرف‌ها مى‌زنى‌ها!' زن ديو را دست به سر کرد.
روزها و روزها گذشت پسر ده ساله شد. روزى ديو به زنش گفت:
- 'اين‌طورى نمى‌شود. من بايد پسر تو را ببندم و توى چاه بياندازم اگر او زنده بماند مرا مى‌کشد.'
يک شب ديو دور از چشم زنش رستم را با طناب بست. رستم به خودش تکان داد و طناب را پاره کرد. فرداى آن شب ديو او را با 'پاى چيرشي' (۱) بست بعد هر دو چشم پسر را در آورد و روى زمين انداخت.
(۱) . پاى چيرشى ـ ريسمانى که با روده گوسفند درست مى‌کنند و بسيار محکم و برنده است. هر کس بخواهد آن را پاره کند. ريسمان توى گوشتش فرو مى‌رود و پاره نمى‌شود.
رستم يک توله‌سگ داشت. توله‌سگ، چشم‌ها را برداشت و زير زبانش نگه داشت. ديو، رستم را توى پتو پيچيد و توى يک چاه انداخت. مادر به خانه برگشت ديد خبرى از پسرش نيست. فهميد که ديو بلائى به سر او آورده است. داد و بيداد کرد. ديو او را به زندان انداخت. توله‌سگ رفت سر چاه. هر چند دقيقه خم مى‌شد توى چاه و دقت مى‌کرد تا ببيند آيا صدائى از رستم مى‌آيد يا نه. ديو رستم را با 'پاى چيرشي' بسته بود و روى بدنش نمک پاشيده بود.
چند روز گذشت. در اين مدت توله‌سگ از اين طرف و آن طرف کمى نان پيدا مى‌کرد و توى چاه مى‌انداخت.
از تبريز دو تا مسافر به آن طرف مى‌آمدند. اسب‌هاى آنها تشنه شدند. به هم گفتند: 'بهتر است کمى آب از اين چاه بکشيم تا اسب‌ها بخورند.' کمى بعد آنها ديدند توله‌سگى با گردنى کج، خم شده است و با غصه توى چاه را نگاه مى‌کند.
مسافرها گفتند: 'حتماً توى اين چاه خبرى هست، بهتر است يکى از ما توى چاه برويم ببينيم چه خبر است.' يکى از آنها با طناب از چاه پائين رفت. دو سطل آب فرستاد بالا تا اسب‌ها بخورند. بعد ديد وسط يک پتو يک نفر افتاده است که دارد ناله و زارى مى‌کند.
مردى که پائين بود به آن که بالا بود گفت:
- 'طناب بفرستيد. يک نفر اينجا افتاده است. من او را مى‌فرستم بالا تو او را بگير.'
مردى که پائين بود رستم را با طناب بست، و آن ديگرى او را بالا کشيد. بعد کسى که پائين بود آمد بالا.
رستم را از توى پتو درآورند. 'پاى چيرشي' به بدن او چسبيده بود. 'پاى چيرشى‌ها' را از بدن او جدا کردند. خون از بدنش جارى شد.
مسافرها به هم گفتند: 'اين را با بدن زخمى که نمى‌توانيم اينجا بگذاريم. بهتر است او را به خانهٔ خودمان ببريم. حکيمى بياوريم و زخمهايش را معالجه کنيم.'


همچنین مشاهده کنید