سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

قصهٔ عالی (۲)


عالى وقتى آنها خواب بودند بلند شد. نامه‌اى براى آنها نوشت:
'من به اين خانه دختر آمدم دختر هم مى‌روم. من به اين خانه درست آمدم و درست هم مى‌روم. هر کار کرديد متوجهٔ کار من بشويد نتوانستيد. چشم دختر، چشم عالي، انگشتش جاى انگشتر عالي، گوشهايش جاى گوشواره عالي. از کار من چيزى سر در نياورديد من هم دارم مى‌روم به شهر اصفهان. اگر بخواهيد مرا پيدا کنيد بايد بيائيد به اصفهان. خانهٔ ما نزديک دروازه شهر است.'
دختر نامه را نوشت و آن را گذاشت پشت در. اسب را بيرون آورد خورجين را روى اسب انداخت و با آنها خداحافظى کرد. دختر به پسر عمويش گفته بود اگر تو زودتر از من آمدى روى اين سنگ بنويس من آمدم و به شهر خودمان برگشتم من اگر زودتر آمدم اين کار را خواهم کرد. دختر آمد نزديک سنگ ديد پسر عمويش چيزى ننوشته است. با خودش گفت:
- 'من اگر به شهر خودمان برگردم همه مى‌گويند اين دختر پسر عمويش را برد حالا خودش تنهائى بر مى‌گردد. بهتر است دنبالش بگردم و او را پيدا کنم.'
دختر از راهى که پسر عمو رفته بود رفت. از اين ده به آن ده رفت و سراغ پسر عمويش را گرفت. از هر که سراغ پسر عمويش را گرفت همه گفتند:
- 'ما خبرى از او نداريم.'
يکى هم گفت:
- 'اوناهاش، روى گلخن حمام خوابيده است. هر شب روى گلخن حمام مى‌خوابد. روزها هم توى کوچه و خيابان آواره و علاف مى‌گردد.'
دختر در حمام را کوبيد و گفت: 'محمد؟'
محمد گفت: 'بعله؟'
دختر گفت: 'بعله و زهرمار! پس از وقتى که آمدى چه غلطى کرده‌اي؟'
محمد گفت: 'چطور مگر؟'
دختر گفت: 'من پول در آورده‌ام. کوله‌‌بارم را بسته‌ام و دارم به شهرمان بر مى‌گردم. مردم همه مى‌گويند پسر عمويت علاف و آواره است! بيا برويم.'
پسر عمو سوار ترک اسب عالى شد. ديد خورجين دختر پر از پول و وسايل کار و خوراکى است. عالى کنار ده لباس‌هاى کهنهٔ پسر عمويش را درآورد. يک دست لباس نو تن او کرد. باز او را انداخت ترک اسب و آمدند. رسيدند به سر چاه آب. پسر عمو دورغکى گفت:
- 'از تشنگى مردم.'
عالى گفت: 'روى اسب طناب هست. بيا با طناب از چاه برو پائين آب بخور بعد برويم.'
چند مترى که او را پائين فرستاد پسرعمو فرياد زد:
- 'ترسيدم. مرا بکش بالا. از ترس نزديک است بميرم. مرا بکش بالا تا تو را بفرستم پائين.'
پسرعمو، عالى را روانهٔ چاه کرد. عالى به نيمهٔ چاه که رسيد پسر با چاقو طناب را پاره کرد. دختر را توى چاه انداخت اسب را سوار شد. پول‌ها را برداشت و به‌طرف خانه به راه افتاد. همه به استقبال او آمدند. همه سراغ عالى را گرفتند.
پسرعمو گفت:
- 'عالى مرده است. مگر براى او ختم نگرفته‌ايد؟'
آنها گفتند: 'ما چه مى‌دانستيم.'
پدر و مادر عالى براى او ختم گرفتند و شروع کردند به گريه کردن. از اين طرف قافله سالاران از تبريز مى‌آمدند. اسب‌هايشان تشنه شد. طناب و سطل توى چاه انداختند که براى اسب‌ها آب بکشند. دختر طناب را گرفت و بالا آمد.
از دختر پرسيدند:
- 'چه حال؟ چه حکايت؟ اينجا چه کار مى‌کني؟'
دختر گفت: 'من جائى کار مى‌کردم پول و پله‌اى جمع کردم به دهمان برمى‌گشتم. رفتم سراغ پسرعمويم او را هم آوردم. او تشنه بود. مرا توى چاه فرستاد و طناب را بريد. مرا توى چاه انداخت اموالم را برداشت و فرار کرد.'
گفتند: 'اهل کجا هستي؟'
دختر گفت: 'اصفهانى هستم.'
دختر را آوردند و از دروازهٔ اصفهان فرستادند تو و خودشان خداحافظى کردند.
دختر آمد به خانهٔ خودشان ديد حياط خانه پر است از آدم. هر کسى يک طرف توى سر خودش مى‌زد و گريه مى‌کرد. دختر پرسيد:
- 'ننه! چه خبر است؟ چرا گريه مى‌کنيد؟'
به عالى گفتند: 'پسر عمويت ديروز به ده برگشته و خبر داده است که دختر عمويم خيلى وقت است مرده است. چرا براى او ختم نگرفته‌ايد. ما هم ناراحت شديم و برايت ختم گرفتيم.'
دختر گفت: 'که اينطور!'
دختر، پدرش را خبر کرد و رفت سراغ پسرعمويش و گفت:
ـ 'خجالت نکشيدى مرا انداختى توى چاه؟ خجالت نکشيدى اموالم و پول و اسبم را برداشتى و آمدى اينجا؟ حالا آمده‌اى و گفته‌اى دخترعمويم مرده است؟ دختر عمو چرا مرده باشد. دختر عمو حالا بدى کرده است که تن تو لباس کرده است؟ بدى کرده است که تو را از آوارگى درآورده و به ده برگردانده است؟ اين بود مزد دست دختر عمو! دستت درد نکند! من به خودم گفتم اگر تنها به ده برگردم پدر و مادرت خواهند گفت: 'پسر ما را ول کردى و خودت به ده برگشتى آن‌وقت تو طناب را پاره کردى و مرا توى چاه انداختي؟ پاشو اسب و خورجينم را بياور.'
پسرعمو از خجالت نزديک بود آب شود و به زمين برود. عموى عالى هم از خجالت سرش را پائين انداخت و چيزى نگفت.
اسب و خورجين را از خانهٔ عمو گرفتند و آوردند به خانه. چند روز گذشت. روزى پدر عالى از کوچه آمد و گفت:
- 'دخترم! يک پسر جوان روى يک اسب نزديک دروازه شهر ايستاده است و سراغ خانهٔ ما را مى‌گيرد.'
دختر فوراً چادرش را سرش کرد. رفت سراغ مرد جوان و گفت:
- 'بيا تو را ببرم پيش عالي.'
دختر مرد جوان را آورد خانهٔ خودشان. جلوى او چائى و نان گذاشت احترامش را به‌جا آورد.
مرد جوان چند روز توى خانهٔ عالى نشست. بعد به پدر دختر گفت:
- 'پدرم و مادرم مرا دنبال دختر شما فرستاده‌اند. دختر شما يک‌سال پيش ما ماند. ما متوجه نشديم چه دردى دارد. مادرم به من گفت انگار اين دختر است. پدرم گفت انگار اين دختر است. اما عالى گفت: 'نه.' او در خانهٔ ما مثل يک دختر کارکرد ولى ما متوجه نشديم او دختر است يا پسر. بعد از يک سال گفت من مى‌خوام بروم پيش پدر و مادرم. ما هم گفتيم برو ولى برگرد. بعد از رفتن او ما يک نامه پيدا کرديم که نوشته بود:
'عالى گوزى، قيز گوزى دى
بار ماقى اوزوک يرى دى
گؤلى بيله زوره‌يرى دى
گولاقى گوشوارا يرى دى (۱) '
(۱) . چشم عالى، چشم دختر است
انگشتش جاى انگشتر است
دستش جاى النگوست
گوشش جاى گوشواره است.
اين‌ها را نوشته است و آمده است. حالا پدر و مادرم گفته‌اند برو پدر و مادر و خود دختر را پيدا کن بيار تا عقد دختر را بخوانيم و زن و شوهر بشويد.'
پدر و مادر و شش دختر، بلند شدند بار و بنديل خود را بستند و رفتند عقد دختر را خواندند، برايش عروسى گرفتند. بعد خودشان برگشتند به ده خودشان. دخترشان زن آن پسر شد و به‌خوبى و خوشى زندگى کردند.
- قصهٔ عالى
- گنجينه‌هاى ادب آذربايجان ـ ص ۱۵۹
- گردآورى و ترجمه: حسين داريان
- انتشارات الهام، چاپ اول ۱۳۶۳
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید