سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

کاکائی که دختر اربابش رو به سلطنت رسوند


يه تاجرى بود، يه غلام داشت، يه دخترم داشت. اين دختر به اين غلام خيلى علاقه داشت براى اينکه اين غلام اين دختر رو روى شانه خودش بزرگ کرده بود. زد کم‌کم اين تاجر ورشکست شد. هر چه داشت و نداشت فروخته بود، فقط يه خونه داشت، اون هم وقف بود و يه غلام. آمد به غلامه گفت: 'حاجى مسعود بيا حاضر شو، من تو رو بفروشم.' علام گفت: 'آقا، من در زمان شما خيلى برو مرو کردم، توى تهران منو نفروشين.' گفت: 'کجا بفروشم؟' گفت: 'از شهر ببر بيرون، هر جا ميرى ببر.' گفت: 'خيلى خوب، مى‌برمت قزوين (مثلاً) مى‌فروشم.' آمد، اون روزى که غلامو ورداشت رفت، غلام وداع کرد، دختره خيلى گريه کرد. غلام گفت: 'اى خانم گريه نکن! همين‌طور که شما به من علاقه داريد، منم به شما علاقه دارم. اما خداى ما هم بزرگه، شايد ما رو دو مرتبه به‌هم برساند.' حاجى آمد، غلامو ورداشت و از اين شهر رفت بيرون.
رفت قزوين، اونجا غلامو فروخت. وقتى مى‌خواست بياد، غلام گفت: 'حاجى آقاى من، سال ديگه کرايه آمدن و برگشتنو ميدم، بيا اينجا من ببينمت.' تاجر قبول کرد، آمد. دخترش گفت: 'فروختيد مسعودو؟' گفت: 'بلي.' گفت: 'به چه قيمت فروختيد؟' گفت: 'هزار تومن.' دختر بنا کرد گريه کردن، پدرش گفت: 'فرزند چرا گربه مى‌کني؟' گفت: 'براى اين گريه مى‌کنم که چرا پدرم ور شکست بشه براى هزار تومان کاکاى منو بفروشه.' گفت: 'خوب خدا بزرگه، اگه شد، يکى ديگه برات مى‌خرم.' گفت: 'اى پدرجون، توى کاکاها خوش جنس کم پيدا مى‌شه.' گفت: 'فرزند حالا گريه نگن، شايد تا سال ديگه اسباب فراهم بشه، من برم بيارمش.'
سر سال که شد، دختر التماس کرد: 'باباجون بيا برو سروقت کاکا يه سرى بزن!' بابا قبول کرد. تاجر رفت. رفت در آن خونه که کاکا رو فروخته بود، گفت: 'حاجى مسعودو بگيد بياد، کارش دارم.' گفتند: 'اى بابا، حاجى مسعود اينجا کجا بود، اربابش مُرد، خريدنش توى اين کاروانسرا. جاى اسب کار مى‌کنه.'
تاجر اومد دم کاروانسرا، ديد بلي، چشماشو بسته، طناب روى شونشه، جاى اسب دور آسياب مى‌چرخه. صدا کرد: 'حاجى مسعود!' تا حاجى مسعود اسم تاجرو شنيد، چشمشو واکرد، ديد اربابشه. دويد جلوش، آورد توى کاروانسرا، قاليچه انداخت توى ايواني، نشست پهلوش، تعارف و احترام و قليون و چاي. سه روز حاجى رو پذيرائى کرد، بعد از سه روز صد تومن خرجى گذاشت جلوى حاجى گفت: 'اين خرج راه شما که آمدين رفتين.' صد تومن داد، گفت: 'اينم براى دختر من سوغاتى بگير! حاجى آقا، دنيا به اون جوريکه کاکاى تو بودم نماند، به اون جوريکه منو فروختى نموند، اين جورَم نمى‌مونه. سال ديگه باز اگر زنده بودم بيا سر وقت من ببينمت.' حاجى آقا گفت: 'بسيار خوب.' صد تومنو سوغاتى براى دختر خريد و آمد.
وقتى که آمد، دختر گفت: 'پدر جون رفتى کاکاى منو ديدي؟' گفت: 'بلي، اينم سوغاتى است که براى تو داده، قضيه‌َش هم اين جور بود.' دختر بنا کرد به گريه کردن براى کاکا که عاقبت کاکاى منِ ببين به کجا کشيده که جاى اسب بگرده روغن در بياره. گذشت تا سر سال شد، دختر پيله کرد به پدر که بيا برو کاکاى منو يک سرى بزن.
تاجر آمد دم کاروانسرا که رسيد، ديد اسب مى‌گرده، کاکائى چيزى پيدا نيست. يکى از کاروونسرا آمد بيرون. حاجى جلوشو گرفت. گفت: 'آقا، اين حاجى مسعود که اينجا روغن کشى مى‌کرد، کجاست؟' گفت: 'زبونتو گاز بگير، نگو حاجى مسعود.' گفت: 'پس چه بگم؟' گفت: 'بگو مسعود شاه' گفت: 'چطوره سلطان شده؟' گفت: 'مملکت ما قانونش اينه: سلطان که مرد، باز مى‌پرونند. باز سر هر که نشست، سلطان مى‌شه و اون الان شش ماه است که سلطانه. ' گفت: 'خوب اگر کسى او را بخواد ببينه،ممکنه؟' گفت: 'بلي، هفته‌اى يه روز سلام عام مى‌شينه که ملت اگر هر کسى بخواد عرض دارى داشته باشند، به خود شاه بگند.' گفت: 'خوب اون روزى که سلام عام مى‌شينه چه روزيست؟' گفت: 'پس فردا.' تاجر مجبور شد دو شب سکنى کرد تا روز سيّم رفت سلام عام. تمام مردم که سلام شکست، همه رفتند. شاه ديد يه نفر ته حياط وايساده، گفت: 'بريد اونو بياريد جلو، ببينم چه عرضى داره، چرا نيامده جلو؟' رفتند، آوردنش. از اون دور که اومد، ديد حاجى اربابشه. از جا بلند شد، از تخت آمد پائين، چهار قدم رفت پيشواز حاجي، دست حاجيو گرفت، آورد بالاتر از خودش روى تخت نشوند. چهل روز از حاجى پذيرائى کرد. بعد از چهل روز سرمايه يه تجارت به حاجى داد، گفت: 'اينم براى دختر من، سوغاتى بگير!' گفت، 'حاجى آقا، دنيا اونجورى که کاکاى تو بودم نموند، اونجورم مرا نموند، اونجورم که روغن‌کشى مى‌کردم نموند، به اين تاج و تخت سلطنتم نخواهد موند. سال ديگه اگر زنده موندم، بيا، دختر منم بيار!' حاجى قبول کرد، پولا رو گرفت، برگشت.
آمد به شهر خودش، دخترش پرسيد: 'اى پدر جون بگو کاکاى من در چه حالى بود، حالش خوب بود يا که باز به همون ذلّت بود؟' گفت: 'فرزند، مژده بهت بدم که سلطان شده و سرمايه کاسبى به من داده، سوغات زيادى هم براى تو.' دختر شکر خدا رو به‌جا آورد که کاکاى من از ذلّت درآمد، گفت: 'پدر جون ممکنه سال ديگه منو ببرى ببينمش؟' گفت: 'بله، خودش هم خواهش کرده که سال ديگه تو رو ببرم.' گفت: 'بسيار خوب.' حاجيم رفت، دکان تجارتشو باز کرد، دوباره تاجر شد براى خودش. کاغذى شاه به اين داده بود که سال ديگه مياد، سلام عامو موقوف مى‌کنه، سال ديگه که مياد، بى درد سر بياد تو.
حاجى سال ديگه دخترشو ورداشت به يه اشتهائى آمد به اين شهر. به دربار که رسيد، اون کاغذ رونشون داد، گفتند: 'صبر کن تا بريم اجازه بگيرم!' رفتند، کاغذ رو نشون دادند. شاه جديد اجازه داد بيان. وارد شدند، بر شاه سلام کردند. شاه هم خيلى پذيرائى کرد از اينها، گفت: 'بقاى عمر شما باشه، ياقوت شاه مرحوم شد، اما وصيت کرده که شما اگه دختر رو آورديد با خودتون، سر قبرش ببريد و کاغذى هم نوشته، گذاشته براى دختر.' دختر کاغذ را گرفت، واکرد خواند، ديد نوشته: 'فرزند عزيز من، چه کنم اجل مهلت نداد، خودم مى‌خواستم تو رو به پسر شاه قديم عروسى کنم، خدا نخواست. هزار تومن براى تو گذاشتم و هزار تومان هم براى پدرت گذاشتم. دنيا به اونجورى که کاکاى شما بودم نموند و به اونجورى که منو فروختيد نموند و به اونجورى که جاى اسب مى‌گرديدم نموند، به تاج و تخت سلطنت هم فرزند جون نموند. به اينجورم نخواهد موند. اميدوارم شوهر خوبى خدا قمستت بکنه.' دختر که کاغذو خواند، شاه جديد گفت: 'چون کاغذ امانت بود،ما نخوانديم، حالا بده بخوانيم!' کاغذو گرفت، شاه جديد خواند، به خودش گفت که اين دختر لابد صورتى بوده که اينطور شاه قديم براش تدارک ديده. پس ما تعارفى به پدرش کنيم، اينو مى‌فرستيم اندرون، اگه قابل توجه بود، خود مى‌گيريم. با خود اين فکر رو کرد، گفت: 'حاجى آقا، ما هم با ياقوت شاهِ تو خيرى نمى‌کنيم، الحق سلطنت رو ياد داد به ما از عادلى و رعيت‌پروري، بفرمائيد اندرون!' حاجى قبول کرد، دختر رو فرستاد اندورن.
حاجى رو در دربار پذيرائى کردن. خودش شب به اندرون از زن‌ها پرسيد که اين مهمان چطوره؟ به چه صورتيس؟ مادرش گفت: 'در اين شهر چهار تا همچى صورتى اگه بخواى پيدا کنيم، پيدا نخواهى کرد.' گفت: 'چه صلاح مى‌دونيد، اگه پدرش راضى باشه من اينو بگيرم؟' مادرش گفت: 'چه ضرر داره، درسته تاجرزاده است اما تربيت و کردارش از شاهزاده‌ها بهتره.' سلطان خوشوقت شد. فردا که آمد به دربار نشست، گفت: 'حاجى آقا.' حاجى گفت: 'بله قربان.' گفت: 'اون تهيه که ياقوت شاه ديده بود، حالا شما به ما بدين.' گفت: 'من همين يه دختر رو دارم، چطور از خودم سوا کنم؟' سلطان گفت: 'ممکنه شما سکنى تونو اينجا بکنيد؟ حجره و زندگانيتونو همين جا بياوريد، يا نخواسته باشيدم کاسبى کنيد، ممکنه همين جا در دستگاه دولتى کارى به شما بدن و شما همين‌جا باشيد.' تاجر ديگه سرشو انداخت پائين، گفت: 'امر، امر قبله عالمه، مادرش اينجا نيست.' شاه گفت: 'ميل داريد مادرشو بفرستيد بيارند، امين نداريد، خودتون برين، دختر در اندرون هست تا شما بيائيد.' تاجر گفت: قربان ممکن مى‌شه من با مادر سرکار دو کلمه عرض بکنم و برم؟' شاه گفت: 'مطلبى نيست.' خلوت کردند. تاجرو فرستاد اندرون پهلوى مادرش. مادر شاه گفت: 'تاجرباشى چه فرمايشى داري؟' تاجر گفت: 'خاتون، چون امر دولته و رعيت نمى‌تونه مخالفت کنه، چون من ميرم عقب مادر اين، امانتيس اين به دست شما مى‌سپارم، تا من برگردم.' مادر شاه قبول کرد، گفت: 'بسيارخوب، خاطرت جمع باشه.'
تاجر آمد به شهر خودش، مادرو ورداشت آمد. مادره بنا کرد نِک و نِک کردن که تو دخترتو به شاه ميدي، از من دور مى‌شه. اونم گفت: 'دامادى از شاه بهتر براى من پيدا مى‌شه؟' گيرم شش ماه دو ماه يه دفعه مياى پيش دخترت، بر مى‌گردي.' آمدند، وارد شهر شدند. تاجر رفت به شاه تعظيم و تواضع کرد که آمدم. شاه مادرو فرستاد اندرون. مادر و دختر يکديگر رو ديدند، خوشحال شدند.
پادشام از فردا خبر داد که تهيه عروسى رو بگيرين. هفت شبانه‌روز شهر رو آئين بستند. دختر تاجر رو از براى سلطان عقد کردند.
همچه که اينها قسمت هم بودند و به‌هم رسيدند، دوستان عزيز ما هم به مقصود برسند. همچه که ياقوت شاه مرد، همه دشمنا، نابودشند.
- کاکائى که دختر اربابشو به تخت سلطنت رسوند
- قصه‌هاى مشدى گلين خانم ـ ص ۱۸۹
- گردآورنده: ل. پ. الول ساتن
- ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر و سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى ايرانى ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اوّل ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید