یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

شیرویه


روزى روزگارى پيرمرد کشاورزى در ده‌اش مشغول کشاورزى بود که شيرى آمد مرد را بلند کرد و توى منقار کوهى گذاشت که مرد نتواند از آن خارج شود. ماده شير، مرد را شوهر خودش کرد. بعد از مدتى شير از مرد حامله شد و پسرى به دنيا آورد که نام او را شيرويه گذاشتند. شير روزها مرد و بچه را در منقار کوه مى‌گذاشت و خودش به گردش مى‌رفت.
کم‌کم پسر بزرگ شد و پدر روزها با او صحبت مى‌کرد که چگونه مادر تو، ما را در اين سوراخ کوه مى‌گذارد و سنگى بزرگ هم جلو دهانه آن مى‌اندازد. من و تو قوم و خويش داريم، اگر مى‌شد به شهر نزد قوم و خويشان خود مى‌رفتيم. شيرويه بر زمين نشست و با پاى خود به سنگى که مادرش درِ مَنغار کوه گذاشته بود فشار آورد و سنگ را کنار زد و از منغار خارج شدند. همين‌که شير آمد گفت: 'اى داد و بيداد بچه‌ام و پيرمرد نيستند.' به دنبال آنها راه افتاد و از پشت سر آنها را صدا زد کجا مى‌رويد وايستين من بچه‌ام را ببوسم. مرد کشاورز دلش سوخت و به شيرويه گفت: 'وايستا مادرت تو را ببوسد و خداحافظى کند بعد مى‌رويم.' شيرويه گفت: 'اى پدر جان او قصد بوسيدن مرا ندارد، اگر به من و تو برسد يک لقمه او هستيم زود باش برويم.' خلاصه شير رسيد به پيرمرد و شيرويه. شيرويه شمشيرش را کشيد و زد به گردن مادرش که سرش يک طرف و تنش به يک طرف افتاد. حالا ديگه دست از مادر کشيد و همراه پدر به‌سوى شهر به راه افتادند.
هنوز به شهر نرسيده بودند که سه نفر را ديدند. شيرويه از آنها پرسيد: 'کجا مى‌رويد؟' آن سه نفر گفتند: 'ما هر سال مراسمى داريم که مى‌رويم شرط‌بندى و با پهلوان‌هاى پادشاه کُشتى مى‌گيريم سرى (نفري) صد تومان مِيليم هر که برنده شد پول‌ها را براى خودش برمى‌دارد.'
شيرويه گفت: 'مجبور نيستيد به شهر براى کشتى گرفتن با پهلوان‌هاى شاه برويد من حاضرم با شما کُشتى بگيرم.' گفتند: 'باشد.' سه نفر سيصد تومان و شيرويه هم صد تومان گذاشت و کشتى گرفتند. شيرويه پشت هر سه را بر زمين زد و پول را برداشت در کيسه گذاشت.
شيرويه همراه با پدر پيرش به راه خود ادامه دادند. ديدند که اون سه نفر هنوز پشت سر آنها مى‌آيند. شيرويه گفت: 'ديگه کجا مى‌رويد؟' آن سه نفر گفتند: ما همه زندگيمون همين سيصد تومانى بود که تو برداشتى حالا ديگه کارى نداريم که بتوانيم انجام دهيم. گفت: 'خوب حالا مى‌خواهيد چه‌کار کنيد؟' گفتند: ما هم همراه شما مى‌آئيم شيرويه قبول کرد و پنج نفرى به راه خود ادامه دادند. همين‌که به آبادى رسيدند شيرويه چهار صد تومان را به پدر داد و گفت: 'ما ديگر به آبادى عادت نداريم تو برو هر چه مى‌خواهى بخور، ما هم به همين بيابون اگر خدا رزقى رساند، بعد يا ما پيش تو مى‌آئيم يا تو پيش ما مى‌آئي.' از پدر خداحافظى کرد و با سه نفر سر در بيابون گذاشتند و در گوشه‌اى منزلى گرفتند.
شيرويه به سه نفر دوست خود گفت: 'از اين به بعد، هر روز يک نفر در خانه مى‌ماند و غذا آماده مى‌کند بقيه هم دنبال رزق و روزى بيرون مى‌روند. همگى قبول کردند و دو نفر همراه با شيرويه دنبال رزق و روزى بيرون رفتند، يک نفر ديگر هم در منزل غذا آماده مى‌کرد. بعد منتظر سه نفر ديگر بود که بيايند و با هم غذا بخورند. ديد يک چيز هيکل‌دار بزرگى آمد، نشست غذائى را که آماده کرده بود خورد و رفت او هم جرأتى را که بگويد چرا اين‌کار را کردى نداشت. ظهر که دوستانش آمدند شيرويه پرسيد: 'ناهار هر چى آماده کردى بياور تا بخوريم.' اما او ماجراى خورده شدن غذا را براى دوستان شرح داد.
همگى گرسنه ماندند تا فردا نوبت يکى ديگر از آنها رسيد، او هم مثل دوستش ناهار را آماده کرد و منتظر دوستانش ماند. يک وقت ديد که همان ديروزى آمد غذا را خورد و رفت. شيرويه و دوستانش آمدند و خواستند که ناهار بخورند. دوستش همان ماجراى ديروز را برايشان تعريف کرد. دوست سومى هم نتوانست کارى کند. روز چهارم نوبت شيرويه رسيد و سه دوست او به بيرون از خانه رفتند. شيرويه غذا را درست کرد و گوشه‌اى گذاشت. ديد بله همان جانور هر روزى به سراغ غذا آمد. همين‌که نزديک شد، شيرويه شمشيرى کشيد و يا على گفت و گردن او را زد. سر او مثل گوئى (توپ) بالا و پائين مى‌رفت تا رفت به‌جائى که ديگر بالا نيامد. شيرويه محلى را که سر ديگر بالا نيامده بود در نظر گرفت. همين‌که دوستانش آمدند، ماجراى ديروز را برايشان تعريف کرد. دوست سومى هم نتوانست کارى کند. روز چهارم نوبت شيرويه رسيد و سه دوست او به بيرون از خانه رفتند. شيرويه غذا را درست کرد و گوشه‌اى گذاشت. ديد بله همان جانور هر روزى به سراغ غذا آمد. همين‌که نزديک شد، شيرويه شمشيرى کشيد و يا على گفت و گردن او را زد. سر او مثل گوئى (توپ) بالا و پائين مى‌رفت تا رفت به جائى‌که ديگر بالا نيامد. شيرويه محلى را که سر ديگر بالا نيامده بود در نظر گرفت. همين‌که دوستانش آمدند، ماجرا را برايشان شرح داد و گفت: 'ناهارتان را بخوريد تا برويم ببينيم سر به کجا رفت.' به همان محل رفتند ديدند چاهى است که سر توى آن افتاده. شيرويه گفت: 'هر طور شده بايد بفهميم که ماجراى اين سر چيست؟'
ريسمانى به زير بغل يکى از دوستانش بست و گفت: 'برو پائين ببين چه خبر است.' همين‌که رفيق به پائين رسيد گفت مرا بکشيد بالا که سوختم. او را بالا کشيدند، دومى و سومى هم همين‌طور. شيرويه گفت: 'من را بفرستيد پائين و هر چه گفتم سوختم، شما طناب را پائين‌تر بدهيد.' کمى پائين رفت شمشيرش را در کمر چاه فرو کرد و پائين رفت. هنوز خيلى پائين نرفته بود که گفت: سوختم، دوستانش هم طناب را پائين‌تر فرستادند و خلاصه تا به ته چاه رسيد. ديد دخترى وسط چاه نشسته و کلّهٔ ديوزادى را روى زانو گرفته. دختر به‌قدرى زيبا بود که شفق جوانى‌اش روى ديوار چاه افتاده بود، دوستان شيرويه هم خيال مى‌کردند که آتش است. شيرويه به دختر گفت: 'اين چه اوضاعى است.' دختر گفت: 'من دختر شاه پريان، زن اين ديوزاد هستم. نمى‌دانم چه ‌کسى او را کشته است و حالا سرش پائين آمده و به من رسيده است و حالا از سر او پرستارى مى‌کنم.' شيرويه ماجراى قتل ديو را به دختر شرح داد که من او را کشتم و حالا به‌جاى اين ديوزاد زن من بشو. دختر قبول کرد. شيرويه گفت: 'حالا چه‌طور مى‌توانم تو را بالا ببرم، چون اگر خودم اوّل بروم مى‌ترسم تو نيائى و اگر تو را اول بفرستم مى‌ترسم دوستانم مرا از بين ببرند و خودشان هم دعوايشان بشود که تو از آنِ کدام باشي.'
دختر نارنجى را به دست شيرويه داد، گفت: 'اول من را بفرست. وقتى‌که من بالا رسيدم دو تا قوچ سياه و سفيد به لب چاه مى‌آيند. اگر تو اين نارنج را به قوچ سفيد زدي، اون تو را بالا مى‌گذارد، اما اگر نارنج را به قوچ سياه زدى او تو را مى‌برد پائين تا از اون دنيا سر دربياوري.' شيرويه به دختر گفت: 'وقتى تو بالا رسيدى دوستان من طناب را پائين مى‌اندازند ولى من شمشيرم را در نزديک سر چاه به ديوار زده‌ام اگر آنها به‌خاطر تو دعوايشان شد شرطى بگذار و بگو که هر کدامشان شمشير را از ديوار چاه بيرون کشيد زن همان مى‌شوي. ولى آنها هيچ‌کدام قدرت کشيدن شمشير را ندارند و سرگردان مى‌مانند تا ببينيم خدا چه مى‌خواهد.' دختر را بالا فرستاد. رفيقان طناب را رها کردند و دعوايشان شد که دختر از کدام‌ها باشد. دختر به آنها گفت: 'هرکدام اين شمشير را از ديوار چاه بيرون بکشد من زن همان مى‌شوم، پس حالا با هم دعوا نکنيد.' اين سه نفر هر چه زورآزمائى کردند هيچ‌کدام موفق نشدند و هر سه سرگشته و حيران ماندند.
شيرويه همان‌جا نشسته بود که ديد دو تا قوچ سفيد و سياه آمدند. شيرويه نارنج را پرتاب کرد به‌طرف قوچ سفيد، ولى به گردن قوچ سياه خرود. همين قدرى‌که پائين آمده بود شصت برابر پائين‌تر رفت تا رسيد به اون دنيا. ديد يک پنجدشتِ (پهن‌درشت) دنيائى وا (باز) شد. در همين‌جا قلندروار شيوه شد. رفت جاى ديگر. ديد يک مرغزار خيلى بلندى هر قدر بگوئى سبز و خرم و قشنگ که گاوى داخل آن مى‌چره و آن‌قدر ضعيف که استخوانى و پوستى است و از گرسنگى نزديک است بميرد. با خودش گفت: يعنى چه علف به اين زيادى و اين گاو به اين ضعيفي. رفت در جائى ديگر ديد يک کِلتِه (شاخه ني) سبزى و گاوى هم سر اين کلته را مى‌خورد که اين‌قدر چاق و سردماغه که نهايت ندارد. به خودش گفت: يعنى چه خدايا اون گاو با وجود اين‌قدر علف ضعيف، و اين گاو که فقط از اين کلته مى‌خورد اين‌قدر چاق است.
رسيد آن طرف‌تر، ديد يک پيرمرد مشغول شخم زمين با گاوآهن است. شيرويه به پيرمرد گفت: 'من به‌جاى تو شخم مى‌زنم تو برو يک چيزى براى من بياور تا بخورم، زيرا خيلى گرسنه هستم.' پيرمرد گفت: 'اينجا نبايد صدايت را بلند کنى چون دو تا شير اينجا هستند اگر صدايت را بشنوند هم تو و هم گاوها را از بين مى‌برند.' شيرويه گفت: 'باشه من صدايم را بلند نمى‌کنم.' گاو پيرمرد را گرفت، همين‌که پيرمرد پنهان شد شيرويه صدايش را بلند کرد، ديد بله دو تا شير رسيدند. شيرويه دو دست و دو تا گوش شيرها را گرفت و گاو را رها کرد و دو تا شير را به‌جاى گاو، به آهن بست و شروع به شخم زدن زمينِ پيرمرد کرد. پيرمرد وقتى آمد، ديد که به‌جاى گاو با شيرها زمين را شخم مى‌زند. گفت: خدايا پناه بر تو اين مرد ديگه کيه؟ شيرويه وقتى‌که پيرمرد آمد شيرها را رها کرد و به آنها گفت که به پيرمرد کارى نداشته باشند. پيرمرد به شيرويه گفت: 'بايد امشب را پيش من بموني.' شيرويه گفت: 'فعلاً کار دارم بايد بروم اگر قسمت باشد دوباره برمى‌گردم و به تو سر مى‌زنم.' و خداحافظى کرد و رفت.


همچنین مشاهده کنید