سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

کبک و باز


در درهٔ با صفائي، باز و کبکى با هم پيمان دوستى و برادرى بستند. باز قول داد که کارى به کار کبک نداشته باشد مشروط بر اينکه هر وقت دلش تنگ بود، کبک دهنى برايش آواز بخواند. کبک خوشحال از اين پيمان، قول داد که دلتنگ‌ترين ترانه‌هايش را به هنگام دلتنگى و شادمانه‌ترين ترانه‌هايش را به وقت شادى بخواند. چند روزى گذشت. غروب‌‌ها بر مى‌گشتند و پناهگاهى پيدا مى‌کردند و مى‌خوابيدند و هوا که گرگ و ميش مى‌شد سر به دامن دشت و صحرا مى‌نهادند و پى آب و دانه مى‌رفتند. کبک به‌دنبال تخم‌ گياهان و باز پى شکار گنجشک و موش.
يک روز، باز هر چه در آسمان بال زد و به ته دره‌ها سرکشيد و در حاشيهٔ آبادى‌ها پرسه زد و روى کوه و دشت و صحرا بال زد چيزى پيدا نکرد که بخورد. يک جا موش چاق را ديد اما تا خواست به او هجوم ببرد، موش زيرک در لانه‌اش مخفى شد. جاى ديگرى هم به‌دنبال کبوترى گذاشت که کبوتر راهش را به سوى آبادى کج کرد و زير سقف اتاقى پنهان شد.
باز، غروب که داشت بر مى‌گشت با خود گفت: 'چه عهدي، چه پيماني؟! تا حالا که ديده و شنيده که باز و کبک با هم پيمان دوستى ببندند؟ سينهٔ کبک، به آن خوشمزگى را که دم دست است گذاشته‌ام و مثل سگ ولگرد اينجا و آنجا پرسه مى‌زنم.'
باز، با قيافه گرفته به کبک نزديک شد و بعد از احوالپرسى گفت:
- چه اتفاقى برايت پيش آمده؟!
باز، گفت:
- دهنى برايم بخوان تا بگويم چه ماجرائى برايم پيش آمده.
کبک خودش را جمع و جور کرد و چشمهايش را بست. يک مرتبه باز روى کبک پريد. کبک وحشت زده پرسيد:
- رفيق، ما با هم پيمان رفاقت بستيم.
باز، گفت:
- اجداد ما وصيت کرده‌اند که اگر به کبکى برخورد کرديم بايد آن را بخوريم، من نمى‌توانم وصيت اجدامان را فراموش کنم.
کبک که زير پنجه‌ٔ باز گرفتار شده بود فکرى کرد و گفت:
- اى رفيق ... اجدا ما هم وصيت کرده‌اند که ما بايد طعمهٔ بازها بشويم. و همچين سفارش کرده‌اند که هر وقت اسير باز شديد از او خواهش کنيد که دست‌هايش را به آسمان بلند کند و بگويد: 'خدا را شکرت با اين نعمتى که به ما ارزانى فرموده‌اي.'
باز گفت: عيبى ندارد.
به محض اين که بال‌هايش را به‌هم زد و سرش را به آسمان بلند کرد که شکرگزارى کند و سنگينى بدنش را از روى کبک برداشت، کبک تکانى به خود داد و به شکاف صخره‌اى گريخت. باز، نوميد و دلتنگ، رو به کبک کرد که داخل شکاف نشسته بود و گفت:
- اين شد تجربه‌اى که وقتى شکمم گرسنه است، دست به شکرگزارى برندارم.
کبک از آن بالا گفت:
- من هم اين تجربه را آموختم که با دشمن دغلکار و قديمى نبايد پيمان رفاقت ببندم. دشمن اگر عهدى مى‌بندد به‌خاطر اين است که در موقع لزوم از آن بهره‌بردارى کند.
- کبک و باز
- افسانه‌هائى از ده نشينان کرد ـ ص ۲۲
- گردآورنده: منصور ياقوتى
- انتشارات شباهنگ، چاپ چهارم ۱۳۵۸
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید