سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

گردنبند و کلاغ


يکى بود يکى نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود. پيرمرد خارکشى با دخترش بود. روزى دخترش به خانهٔ همسايه رفت تا نيمسوزى آتش بگيرد. ديگ غذاى همسايه روى اجاق بار بود. از همسايه پرسيد:
- چى بار کردي؟
گفت:
- کله و پاچه.
به خانه که برگشت به پدر پيرش گفت:
- فردا از فروش پشته خار، يک دست کله و پاچه بخر.
صبح فردا پيرمرد خارکن به جنگل رفت. بر عکس هميشه هر چه گشت، بوته خارى پيدا نکرد. تا دير وقت هم جست و جو کرد، بعد ناراحت دست خالى به خانه آمد. دخترش از او پرسيد:
- چه قدر دير؟
پيرمرد گفت:
- چرا دير آمدم! هر چه گشتم بوته‌خارى پيدا کنم، نشد که نشد. پول روغن چراغ شب را هم ندارم.
شب را بى‌شام و بى‌چراغ خوابيدند. اول طلوع پيرمرد خارکش ريسمانش را برداشت و سر به جنگل گذاشت. هر چه گشت، بوته خارى نيافت. رو نداشت به خانه برگردد. دخترش براى او دل‌نگران شد، پا شد و به جنگل رفت. از نيم راه جنگل نگذشته بود که با پدر ناراحت و غمگينش روبه‌رو شد. پرسيد:
- چرا اين جا نشسته‌اي؟
گفت:
- از روى تو خجالت مى‌کشم که خانه بيايم، سه روزه هر چى اين جنگل خراب شده را زيرورو مى‌کنم، خارى پيدا نيست.
بعد ادامه داد:
- دخترم غصه نخور، روزگار اين طورى هم نمى‌ماند.
پدر و دختر به خانه آمدند. شوربا خوردند و خوابيدند. صبح به پدرش گفت:
- از خير اين جنگل بگذر، به يک جنگل ديگر برو، حتماً آن جا پشته خارى پيدا مى‌شود.
حرف دخترش را گوش کرد. به جنگلِ سوى شرق رفت. آنجا را هم هر چه گشت، بوته خارى نيافت. سرانجام خسته و کوفته سر بر زانوى غم نشست. در حال خواب و بيدارى متوجه سايه‌اى روى سرش شد. سايه از او پرسيد:
- چرا سر بر زانوى غم گذشته‌اي؟
جواب داد:
-چند روزه به اين جنگل و آن جنگل براى پشته خارى مى‌آيم تا با پولش يک دست کله و پاچه بخرم و آرزوى دخترم را برآورده کنم، نمى‌توانم.
سايه که از آن اسب‌سوارى بود، خم شد و مشتى ريگ بيابان به دامن پيرمرد ريخت و گفت:
- با اين ريگ بيابان، هم کله پاچه بخر و هم نخود مشکل‌گشا. هر وقت مشکلى داشتى براى نخود مشکل‌گشا تعريف کن، گره از کارت باز مى‌کند.
پيرمرد از خواب و بيدارى پريد. يک مشت ريگ در دامنش ديد. با خود گفت: 'اين صدا چى گفت: 'يعنى اين سنگ‌ريزه‌ها قيمتى دارد.' شک و نيمه‌شک بود که به خانه آمد و به دختر گفت:
- امروز هم بوته خارى پيدا نکردم اما سايه اسب‌سواري، توى دامنم اين سنگ‌ريزه‌ها را ريخت و سفارش کرد با اين‌ها هم کله پاچه بخرم و هم نخود مشکل‌گشا!
دخترش سنگ‌ريزه‌ها را گرفت و گوشهٔ تاقچه گذاشت. شب بى‌شام و بى‌چراغ اما روشن بود، و متوجه شدند از هر سنگ ريزه، نورى مثل خورشيد مى‌درخشد. فهميدند اين ريگ بيابان معمولى نيست، قيمتى است. صبح فردا، پيرمرد، دانه‌اى برداشت و به مغازه زرگرى برد. زرگر تا چشمش به دانه ريگ افتاد، خيره شد و گفت:
- لؤلؤى شه‌وار، شب‌چراغ بى‌مثال!
پيرمرد گفت:
- به قيمت خوب فروشنده هستم.
به يک کيسته دَرهَم ناب، دانه ريگ بيابان را فروخت. يک دست و کله و پاچه خريد و به خانه آورد. آن روز سفرهٔ سور پيرمرد و دخترش، آبگوشت معطر کله و پاچه بود. خوشى و شادى چهرهٔ‌شان را سرخ کرده بود. بعد هم مشتى نخود مشگل‌گشا خريدند و با فروش بقيه ‌دانه‌هاى ريگ بيابان، خانه‌اى با باغ مصاف و زندگى راحت و آسوده‌اى براى خود درست کردند. در اين شرايط پيرمرد به دخترش گفت: 'ديگر بر من واجب شده که به مکه بِرَوم.' بار سفر مکه را بست. موقع رفتن به دخترش سفارش کرد در غيابش اگر مشکلى پيشامد کرد، نخود مشکل‌گشا را فراموش نکند.
حالا بشنويد: روزى که حمام قُرق زنان بود، دختر به حمام رفت. از قضا دختر پادشاه هم به حمام آمده بود. گردن‌بند دختر پادشاه گم شد. دختر پادشاه به دختر پيرمرد تهمت زد که او گردنبند را ربوده است. دختر پيرمرد را به دربار بردند او به شاه گفت:
- آن وقت که فقير بوديم، هيچ‌وقت دزدى نکرديم، حالا چه نيازى داريم، يک دانه ريگ بيابان به ده تا گردنبند دخترت مى‌ارزد.
شاه دستور زندانيش را داد. دختر پيرمرد هم غافل شد که مشکلش را براى نخود مشکل‌گشا تعريف کند. در زندان بود که پدر پيرش از سفر مکه برگشت و ماجراى دخترش را شنيد. نزد شاه رفت و گفت:
- دختر من در وقت و بى‌وقت بدبختى دزدى نکرد، شب‌هاى زيادى بى‌چراغ و بى‌شام سر کرد، دزدى نکرد، حالا که همه چيز دارد بايد ديوانه باشد که دزدى کند.
شاه حرفش را نپذيرفت. دوباره گفت:
- حالا که اين‌طور است، من را به جايش زندانى کنيد.
باز هم شاه نپذيرفت. خسته و نالان به خانه رفت. سر بر زانوى غم گذاشت. همان سايه بالاى سرش ظاهر شد و به او گفت:
- چرا سر بر زانوى غم گذاشته‌اي؟
گفت:
- تو که مرا به اين ثروت رساندي، بى‌آبرويم کردي! دخترم به تهمت دختر شاه زندانى است. من با ثروت نامدار شده‌ام اما بى‌آبرو. آن موقع که فقير بودم آبرومند بودم و وضعم بهتر بود.
شنيد:
- چرا مشکلت را با نخود مشکل‌گشا در ميان نگذاشتي.
- من که در سفر بودم.
- دخترت که اين مشکل را به نخود مشکل‌گشا نگفته است، حالا تو چرا نگفته‌اي؟
چواب داد:
- از پريشانى حواس، فراموش کردم.
از خواب و بيدارى پا شد. شرح مشکلش را به نخود مشکل‌گشا گفت.
- کار کارِ کلاغ سياه است، خواهد داد.
در اين حال شاه با نزديکان، نديمان، ارکان، قراولان، تيراندازان، بازبازان و خيمه و خرگاه شاهى در حال شکار بود. روى تنه درختِ افتاده‌اى نشسته بود که کلاغى در آسمان چرخى زد، قار و قارى کرد و گردنبند را جلوى پايش انداخت. شاه گردنبند را از زمين برداشت. متوجه شد گردنبند دخترش است. با خود گفت: 'عجب کارى شد. دختر پيرمرد بدبخت را تمهت زد و من زندانيش کردم. پيرمرد صد ساله هم بى‌آبرو شد.' بلافاصله دستور داد بساط شکار جمع شود و به جانب قصر تاخت. امر کرد دختر پيرمرد از زندان آزاد گردد و با پدر پيرش به حضورش بياورند. دختر رنج‌ديده و پيرمرد آشفته و پريشان را حاضر کردند. شاه گفت:
- اميدوارم از سر تقصير من بگذريد. گردنبند را کلاغى برداشته بود و در شکارگاه جلوى من انداخت.
پيرمرد که متوجه شد نخود مشکل‌گشا، گره‌گشائى کرده و بى‌گناهى دخترش ثابت شده است، گفت:
- هيچ از تقصيرتان نمى‌گذرم. نه دخترم از زندان بيرون مى‌آيد و نه من از اين جا تکان مى‌خورم، آبروى صد ساله‌ام را برده‌اي! آبرو گفتند نه آب جوي. بدون تحقيق حکم کردى و زندان انداختي. شاه گفت:
- چگونه بايد تاوان آبرويت را بدهم؟ مى‌گوئى چه کار کنم؟
پيرمرد گفت:
- همهٔ زندانيان ده ساله تا صد ساله را از بند آزاد و در اين جا حاضر کنيد، حکم عفو و نجات دهيد، به آنها بگوئيد به شهرهايشان که رفتند از بى‌گناهى دخترم و ظلمى که به من پيرمرد شد، بگويند تا همهٔ مردم بفهمند ماجرا از چه قرار بوده، اين‌طورى از بى‌آبروئى نجات پيدا مى‌کنم و آبرومند مى‌شوم.
شاه که ديد چاره‌اى جز اين تصميم ندارد. همهٔ زندانيان ده ساله تا صدساله را از غُل و زنجير آزاد کرد و از دخمه‌ها نجات پيدا کردند تا قصهٔ بى‌گناهى دختر و پيرمرد خارکش را براى مردمان شهرشان بگويند.
قصهٔ ما به سر رسيد، کلاغ گردنبند دزد به خانه‌اش نرسيد.
- گردنبند و کلاغ
- چهل گيسو طلا ـ ص ۴۵
- سيدحسين ميرکاظمى
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید