چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

کاکاسیاه


يکى بود يکى نبود، زير آسمان کبود پادشاهى بود که از فرزند محروم بود. حکيمان دوا و درمان کردند، نتيجه‌اى نداد. روزى درويشى به قصر آمد و به پادشاه گفت:
- قبلهٔ عالم! سيبى به شما مى‌دهم، نصفش را خودتان بخوريد، نصف ديگرش را همسرتان، آن وقت صاحب فرزندى مى‌شويد.
پادشاه سيب را به دو نيم کرد. نصفش را خودش خورد و نصف ديگر را به همسرش داد. همسرش با خوردن سيب، پس از نُه ماه و نُه روز و نُه ساعت دخترى به دنيا آورد. به دستور پادشاه شهر را چراغانى کردند و در بحبوحهٔ جشن و شادمانى سقف اتاق همسر پادشاه باز شد، سفيدپوشى ظاهر گرديد. پادشاه اعتراض کرد:
- سفيدپوش کيستي! اينجا چه مى‌کني!
سفيدپوش گفت:
- من سرنوشت‌نويس هستم، سرنوشت دخترت را نوشتم، او در طالع کاکاسياهى است که هفت پشت به شما خدمت مى‌کند، دخترتان شانزده‌ ساله که شد، به خانهٔ کاکاسياه مى‌رود.
سفيدپوش اين را گفت و غيبش زد. پادشاه مهبوت و ناراحت به خود گفت: ' اين چه قستمى بود که نصيب من و دخترم شد، من پادشاه چطورى دخترم را به يک کاکاسياه برزنگى بدهم، چه سرنوشتى است که براى او رقم زد.' وزير، پادشاه را ناراحت ديد. از او پرسيد:
- قبلهٔ عالم! قدايت شوم، رنگ غم و غُصّه در چهرتان مى‌بينم، براى من عجيب است.
پادشاه گفت:
- سرنوشت‌نويس، در سرنوشت دخترم نوشت، شانزده ساله که شد به عقد يک کاکاسياه در مى‌آيد.
وزير با خنده گفت:
- قربانت گردم! شما نبايد غم شانزده سال ديگر را بخوريد، تا آن موقع کى زنده است، شايد کاکاسياه بميرد.
پانزده ‌سال گذشت و دختر به سن شانزده سالگى رسيد. پادشاه نگران و ناراحت به وزير گفت:
- اى وزير! دخترم دارد شانزده ساله مى‌شود، تکليف چيست؟
وزير گفت:
- قبلهٔ عالم! کاکاسياه را احضار کن و نامه‌اى بنويس و از او بخواه تا نامهٔ مهر و موم شاهى را به آفتاب برساند، اگر گفت نمى‌توانم بگوئيد جلّاد گردنش را بزند.
پادشاه از اين اشاره خوشحال شد و ديد چه راحت مى‌تواند کاکاسياه را از سر راهش و سرنوشت دخترش بردارد. نامه‌اى نوشت. نامه را مُهر و موم شاهى کردند. کاکاسياه را به حضور طلبيد و به آن گفت:
- نامه مُهر و موم شده ما را براى آفتاب مى‌برى و جواب آن را مى‌آوري، اگر نامه‌ام را به آفتاب نرساني، جلادم سر از تنت جدا مى‌کند.
کاکاسياه گفت:
- تصّدقت گردم! آفتاب در هفت طبقهٔ آسمان است و من روى زمين.
پادشاه فرياد کشيد:
- بايد اين کار را انجام دهى واِلّا ....
کاکاسياه از ترس جانش قبول کرد. توبرهٔ نانى روى دوش انداخت و نامهٔ پادشاه را برداشت، پشت به شهر، راه افتاد. از بيابانى گذشت و از جنگلى هم عبور کرد و به چمنزارى رسيد که چشمهٔ آبى داشت. وقتى سر چِشمه نشست که آبى بنوشد و رفع خستگى کند، آهوانى که براى آبخورى آمده بودند، رميدند و فرار کردند به‌جز يک آهوى زخمى که سر جايش نشسته بود. آهوى زخمى به کاکاسياه گفت:
- اى کاکاسياه! کجا مى‌روي؟
کاکاسياه جواب داد:
- مى‌روم پيش آفتاب تا نامهٔ پادشاه را بدهم و جوابش را بياورم.
آهوى زخمى گفت:
- تو کجا؟ آفتاب کجا؟ تو هرگز به آفتاب نمی رسی!
کاکاسياه جواب داد:
- حکم، حکم حاکم است. بايد خودم را به آفتاب برسانم.
آهوى زخمى گفت:
- حالا که مى‌خواهى بروي، اوّل که نمى‌روي، که نمى‌روي، سوم که مى‌روى سلام من را به آفتاب برسان، و از او بپرس دواى من چيست که پايم را مداوا کند.
کاکاسياه قول اين کار را به آهوى زخمى داد. پا شد و راه افتاد. رفت، رفت و به باغى رسيد.
لب جوى و پشت به ديوار باغ نشسته بود که باغبان او را ديد و پرسيد:
- کاکاسياه! عاقل باشي، کجا مى‌روي؟
کاکاسياه گفت:
- مى‌روم پيش آفتاب!
باغبان گفت:
- کاکا! با همين بيل مى‌زنم کمرت را به دو نيم مى‌کنم، پيش آفتاب مى‌روم يعنى چه؟ آفتاب در هفت طبقهٔ آسمان است و تو در روى زمين!
کاکاسياه گفت:
- حکم، حکم حاکمه! مى‌دانم نمى‌رسم، بر هم نمى‌گردم امّا بايد بروم.
باغبان خيلى فکر کرد و يک مرتبه گفت:
- کاکا! اول که نمى‌روي، دوم هم که نمى‌روي، سوم که رفتى سلام من را به آفتاب برسان! بعد از سلام به آفتاب بگو، باغبانى درخت مى‌کارد به‌جاى اينکه سبز شود، خشک مى‌شود، دليلش چيست؟
کاکاسياه گفت:
- باشد! اول پيغام آهو، دوم پيغام تو را ميِ‌رسانم.
با باغبان خداحافظى کرد و رفت. رفت، رفت و خيلى رفت تا به يک بيابانى رسيد. بعد از بيابان به دشتى سرسبز رسيد و ناگهان دستى به سينه‌اش خورد و به او گفت:
- کاکا! عاقل باشي، کجا مى‌روي؟
کاکاسياه، مردى با ريش سفيد در مقابلش ديد و جواب داد:
- اى پير! دست روى دلم نگذار.
مرد ريش سفيد گفت:
- بنشين! نفسى بکش، خستگى در کن! کجا مى‌خواهى بروي؟
کاکاسياه نشست و ماجرايش را براى او تعريف کرد.
بعد مرد ربش سفيد گفت:
- کاکا! خيالت راحت باشد، همچون که دارى مى‌روي، مى‌رسى به بالاى يک کوه، بالاى کوه شن فراوان است، توى شن‌ها چاله‌اى بکن و از سر شب برو داخلش، طورى که فقط سرت پيدا باشد. وقت صبح که آفتاب دميد، انگشت شهادتت را بلند کن و هر چه در دل دارى به آفتاب بگو!
از مرد ريش سفيد خداحافظى کرد و به راهى که در پيش داشت، ادامه داد تا به کوهى رسيد. از کوه بالا رفت، انبوه شن را در مقابل ديد. طبق دستور مرد ريش سفيد عمل کرد. صبح خورشيد دميد به آفتاب سلام کرد و انگشت شهادتش را بلند کرد و گفت:
-اى آفتاب! آهو سلام رساند و گفت من، زخمى و عاجزم، دواى زخم و درد او چيست؟
آفتاب گفت:
- دواى آهو، آبِ همان چشمه است.
بعد گفت:
- باغبان هم سلام رساند و گفت درخت که مى‌کارد، خشک مى‌شود، دليلش چيست؟
آفتاب جواب داد:
- خمره‌هاى سکه در زير درختان است، خمره‌ها را از زير خاک درآورد.
بعد گفت:
پادشاه سرزمين ما، نامه‌اى براى شما داده است، جوابش چيست؟
آفتاب جواب داد:
- با تقدير، تدبير نمى‌شود.
جواب‌ها را که شنيد، او توده شن بيرون آمد و راه رفته را برگشت و به باغبان رسيد.
باغبان پرسيد:
-جوابم را آوردي؟
کاکاسياه گفت:
- آفتاب مى‌گويد در بن درختانت خمره‌هاى سکه است، خمره‌ها را در بياور، درختان سبز مى‌شود.
باغبان، بيلش را به پاى درختى فرو برد، کَند. خمرهٔ سکه را درآورد. کاکاسياه به لب چشمه رسيد. آهوى زخمي، همچنان آنجا بود، آهو به کاکاسياه گفت:
- دواى من را آوردي؟
کاکاسياه گفت:
- آفتاب مى‌گويد، دواى تو، آب همين چشمه است.
آهوى زخمى گفت:
- نمى‌توانم برخيزم و خودم را به آب چشمه برسانم.
کاکاسياه به آهوى زخمى کمک کرد. آهو درون آب چشمه رفت، زخمش خوب و دست و پاى سياه‌اش هم، سفيد شد. کاکاسياه که ديد آب چشمه دست و پاى سياه رنگ آهو را سفيد کرده، به خود گفت: 'چطوره من هم توى آب چشمه‌ بروم، دور و برش قُل‌قُل جوشيد. بعد که از چشمه بيرون آمد و خودش را در آب نگريست، جوان هيجده‌ ساله‌اى با صورت نورانى شده بود، به قصر پادشاه آمد و به پادشاه گفت:
- کاکاسياه خدمتکار درگاه آفتاب شد و من هم پيک آفتابم. آفتاب مى‌گويد دخترتان را به عقد من درآوريد تا جواب‌تان را بدهد واِلا شعله‌هاى سوزان آفتاب شما را جزغاله خواهد کرد و قصرت را خواهد سوزاند.
پادشاه که ترسيده بود، دخترش را به عقد جوانى که صورتش مثل نور مى‌درخشيد، درآورد و چهل شبانه‌روز به‌خاطر عروسى دختر پادشاه با جوانى که خود را 'پيک آفتاب' ناميده بود، چراغانى کردند. بعد کاکاسياه، به زنش گفت:
- يک سينى و روپوش ترمه به من بده!
زنش گفت:
-مى‌خواهى چکار کني؟
- فردا صبح زود، مى‌خواهم جواب مخصوص آفتاب را به حضور پادشاه بِبَرم.
جواب مخصوص آفتاب را که خود نوشته بود در سينى گذاشت و با ترمه رويش را پوشاند و به پادشاه داد. وزير براى پادشاه، جواب آفتاب را خواند:
- با تقدير، تدبير نمى‌شود.
پادشاه از چنين جوابى سر درنياورد، پرسيد:
- يعنى چه؟
وزير که معنى آن را يافته بود گفت:
- آنچه رقم‌زن، بر پيشانى دخترتان نوشته بود، اجرا شد! داماد شما همان کاکاسياه در جلد اين جوان. پادشاه سرى تکان داد و گفت:
- قبول کردم، قبول! با تقدير، تدبير نمى‌شود.
- کاکاسياه
- افسانه‌هاى ديار هميشه بهار ـ ص ۱۰۴
- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمي
- انتشارات سروش، چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید