سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

محمد چوپان (نخییرچی محمد)


مردى هر روز صبح مى‌رفت زمين را شخم مى‌زد. شبى به زنش گفت:
- 'زن! امشب کمى حلوا درست کن، صبح بگذار لاى نان تا من بعد از شخم‌زدن زمين، آن را بخورم' .
در روزگار قديم مردم زياد حلوا درست مى‌کردند. زن سه تا دختر داشت. پيش خودش حساب کرد اگر حلوا را روز روشن درست کنم اين سه دختر امان نمى‌دهند و همه را مى‌خورند. بهتر است شب دور از چشم آنها درست کنم. اما دخترها فهميدند مادرشان مى‌خواهد حلوا درست کند. دخترها خودشان را زدند به موش‌مردگي؛ (در اصل ترکى تولکى اولوسى بود که مى‌شد روباه مردگي). يعنى مثلاً خوابيده‌اند.
مادر ديد دخترهايش به خواب رفته‌اند مشغول درست کردن حلوا شد. کار نزديک بود تمام شود که دختر بزرگ بلند شد و گفت:
'ننه!'
مادرش گفت: 'هان؟'
دختر گفت: 'جيش دارم!'
ننه با خودش گفت: 'خوب جيش دارى که دارى خودت برو بکن ديگه. به من چرا مى‌گوئي؟'
ننه کمى از حلوا توى دست دختر گذاشت و گفت: 'بگير اين حلوا را بخور صدايت درنياد که بچه‌هاى ديگر هم مى‌فهمند' .
دختر حلوا را خورد آمد و آن يکى را صدا زد:
- جيران!
- جيران گفت: 'چيه؟'
دختر بزرگ گفت: 'ننه دارد حلوا درست مى‌کند پاشو!'
جيران آمد و گفت: 'ننه! جيش دارم!'
- 'آى جيش به سرتان بخورد!' کمى از حلوا را به دختر کوچکش داد و گفت:
- بگير و بخور. اما به آن يکى نگو!
جيران هم دويد به خواهر کوچکش گفت:
- پاشو ننه دارد حلوا درست مى‌کند. کمى هم تو بگير و بخور!
خواهر کوچکتر خودش را به 'موش‌مردگي' زد و گفت:
- بگذار ببينم ننه حلوا را کجا مى‌گذارد!
خواهر کوچکتر از زير چشم مادرش را پائيد. زن حلوا را درست کرد و توى خمره‌ا‌ى جاى داد. سر خمره را با يک تکه پارچه بست و به ميخى آويزان کرد.
بچه‌ها ننه را خواب کردند و به هم گفتند:
- خواهر نخوابى‌ها!
- از لج ننه، همه‌ٔ حلواها را بايد بخوريم!
بچه‌ها سه نفرى حلواها را خوردند و خمره‌ٔ خالى را سرجايشان آويزان کردند. وقتى صبح شد زن چاى و صبحانه‌ٔ مرد را داد بقچه‌اش را آماده و گفت:
- حلواى توى خمره را گذاشتم توى خورجينت!
مرد چهار رديف شخم زده بود. ديد مردى سوار يک اسب از آنجا مى‌گذرد. سلام و عيلک کرد و گفت:
- برادر اسب سوار! بيا چند دقيقه‌اى بنشين. زنم کمى نان و حلوا گذاشته است با هم مى‌خوريم.
مرد، اول بقچهٔ نان را باز کرد. بعد خمره‌ٔ حلوا را باز کرد. ديد خمره خالى خالى است مرد اسب سوار بلند شد مرد را با شلاق به زير کتک گرفت که تو چرا مرا مسخره‌ کردي؟! آنقدر او را زد که پوستش کبود شد. مرد گفت:
- 'والله، بالله من نمى‌خواستم مسخره‌ات کنم. من ديشب به زنم گفته بودم کمى حلوا درست کن. او هم صبح گفت حلوا را گذاشتم توى خورجينت. نمى‌دانم چرا خمره‌ٔ خالى را توى خورجين من گذاشته است!'
مرد به خانه آمد و به زنش گفت:
- خاک تو سر تو و دخترهايت! چرا مرا جلوى آن مرد خجالت دادي؟ ايشالله آب شويد و توى زمين فرو برويد. اين چه کارى بود با من کرديد؟
زن قسم خورد و گفت:
- به خدا شب درست کردم که بچه‌ها نبينند اما آنها شب ما را خواب کرده‌اند و آن را خورده‌اند' .
بعدازظهر شد. مرد گفت: 'دخترها!'
دخترها گفتند: 'بعله؟'
مرد گفت: 'من سر آبادى يک درخت گردو اجاره کرده‌ام که پر گردوست. بياييد برويم من گردوها را بتکانم و شما جمع کنيد' .
مرد دخترها را با اين بهانه به سر آبادى آورد. يک چادر انداخت روى سه تاى آنها و گفت: 'شما زير اين چادر بنشينيد من مى‌خواهم بروم روى درخت گردو. هر وقت گردوها تمام شد، صدايتان مى‌کنم تا بلند شويد و گردوها را جمع کنيد' . مرد با اين کلک سر بچه‌ها را گرم کرد. يک تخته بست به درخت گردو باد مى‌وزيد. چوب را مى‌زد به درخت. درخت تق‌وتق صدا مى‌داد بچه‌ها خيال مى‌کردند پدرشان دارد گردوها را با چوب مى‌اندازد. مرد آنها را زير درخت گردو گذاشت و خودش رفت.
دخترها تا نزديک غروب همان‌طور زير چادر ماندند و تکان نخوردند. هوا داشت تاريک مى‌شد، دخترها چادر را بلند کردند ديدند نه از پدر خبرى هست و نه زير درخت، گردوئى افتاده است. دختر بزرگ گفت:
- خواهر؟
- جان خواهر؟
- مثل اينکه پدرمان نيست ها!
چادر را به کنارى انداختند. ديدند يک تخته به درخت آويزان است که به درخت گردو مى‌خورد و صدا مى‌کند. دختر گفت:
- بلند شويد. خاک توى سر هر سه‌تايمان کنند. حلوا را خورديم اما پدرمان خاک بر سرمان ريخت.
شب را زير همان درخت خوابيدند. صبح شد. صبح يکى گفت:
- گرسنه هستم.
آن يکى گفت: 'گرسنه هستم' .
گفتند: 'هر روز بايد يکى‌مان را بخوريم!'
آن يکى گفت: 'مرا نخوريد' . اين يکى گفت: 'مرا نخوريد' . دختر بزرگ گفت:
- بلند شويد سه‌تايمان با هم جا بنشينيم و جيش کنيم. جيش هر کدام که عقب بماند او را اول مى‌خوريم!
سه‌تايشان جيش کردند. جيش دختر کوچک‌تر از همه عقب‌تر ماند. آنها هر کدام از يک طرف دختر کوچک را گرفتند که بايد تو را بخوريم.
دختر گفت:
- مرا نخوريد. دو ساعت به من مهلت بدهيد من توى اين 'جزيره' بگردم بلکه غذائى براى خوردن پيدا کنم بياورم بخوريم.
دو ساعت به دختر مهلت دادند. او در ساعت اين‌طرف و آن‌طرف گشت. رفت و رفت تا به سوارخ يک طويله رسيد. از سوراخ طويله رفت تو، ديد چهار اسب بسته‌اند که مال پادشاه است. جلوى اسب‌ها کشمش سياه ريخته بودند. دختر چند مشت از کشمش‌ها را توى دامنش پر کرد آورد و گفت:
- بيائيد بخوريد. من هر روز مى‌روم از اين کشمش‌ها مى‌آورم. بعداً هم خدا کريم است.
يک هفته يا ده روز دختر اين کار را کرد. يک روز پادشاه به نوکرش گفت:
- يکى از اسب‌ها را بياور من مى‌خواهم بروم گردش.
نوکر يکى از اسب‌ها را بيرون کشيد. همان جلوى طويله اسب زانويش تا شد و روى زمين افتاد. نوکر يک اسب ديگر آورد. آن اسب هم زانويش خم شد و بر زمين نشست. هر کدام را که آورد ديد اسب‌ها مى‌خوابند روى زمين پادشاه به ميرغضب گفت: 'حاضر شو و سر نوکر را بزن. چرا به اسب‌ها نرسيده است. چرا به اسب‌ها جو، علف و کشمش نداده است؟ انبار کشمش آنجا حاضر و آماده است' .
نوکر گفت: 'والله، بالله هر روز همه چيز جلوى آنها ريخته‌ام. حالا که اين‌طور است سه روز به من مهلت بدهيد بعد مرا بکشيد. بگذاريد من از وضع اين اسب‌ها با خبر بشوم' .
نوکر جلوى اسب‌ها علف و کشمش و جو ريخت و در گوشه‌اى از طويله پنهان شد. کمى بعد ديد از سوراخ طويله دخترى وارد طويله شد. دامنش را پر از کشمش کرد و به راه افتاد. نوکر دست او را گرفت و گفت:
- اى دختر، تو کى هستي؟ چه کاره‌اي؟


همچنین مشاهده کنید