شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا
محمد و مقدم (۲)
شب را در خانهٔ پيرزن بهسر برد و صبح روز بعد کبريتى روشن کرد و موى يوزپلنگ را آتش زد و يوزپلنگ بىدرنگ حاضر شد. محمد قلاده و زنجيرى به گردن او انداخت و به ميدانش برد، از ميان ازدحام مردم گذشت. مردم خيلى تعجب کرده گفتند: 'اين ديگر چه جور آدمى است؟ حتى يوزپلنگ درنده هم فرمانش مىبرد!' |
همين که سگ پادشاه يوزپلنگ را ديد سخت ترسيد، تو گوئى گربه سگ ديده. اما يوزپلنگ.... سگ را به چنگ گرفت و از بالاى سر مردم پرت کرد. آدمهاى پادشاه دواندوان خود را به سگ رساندند و ديدند نيمه مرده افتاده است! |
پادشاه سخت خشمگين شد و فرياد برآورد: |
- من فرمودم سگ بياورد و او يوزپلنگ آورده! |
وزير زير گوشت پادشاه گفت: |
- قبلهٔ عالم، بيهوده داد و فرياد نکن، مىبينى که چه آدم نيرومندى است که يوزپلنگ را فرمانبردار خود کرده و به اينجا آورده است. |
پادشاه خاموش شد. |
محمد پرسيد: |
- خوب، حالا ديگر چه کار کنم؟ |
- آنجا توى انبارى ارزن و گندم قاتى شده، از هم جدايشان کن! |
محمد گفت: |
- کليد انبار را به من ده، شب را در آنجا بيتوته مىکنم و تا صبح همهٔ ارزنها را از گندم جدا مىکنم' . |
پادشاه کليد را به او داد. محمد آن را در جيب گذارد و به نزد پيرزن رفت و گرفت و خوابيد و نيمهشب که همه در خواب سنگين فرو رفته بودند برخاست و کبريتى آتش زد و موى مورچه را آتش زد. مورچه حاضر شد و همهٔ مورچگان جهان را هم با خود آورد. برخى از مورچگان هر يک دانهاى گندم برداشت و بعضى ديگر هر کدام دانهاى ارزن و در جاهاى جداگانه گرد آوردند. تا صبح کار را تمام کردند و رفتند. بامداد روز ديگر محمد به نزد پادشاه رفت و گفت: |
- اى پادشاه، کار انجام شده! و شرط تو را بهجا آوردم! |
پادشاه باور نکرد و خود رفت و ديد واقعاً همهٔ گندمها از ارزنها جدا شده. محمد پرسيد: |
- خوب اى پادشاه، ديگر چه شرطى داري؟ |
پادشاه گفت: |
- يک انبار نمک را بايد بخوري. |
محمد فکر کرد فکر کرد: آخر يک انبار نمک را نمىتوان خورد. کاسهاى زير نيمکاسه است! بارى محمد به پادشاه گفت: |
- اى قبلهٔ عالم، دو شرط تو را انجام دادم و فقط يکى باقى مانده، حال چهل روز است که از خانهٔ خود دورم و تا کنون مادر و پدرم را نديدهام. چهل روز مهلتم ده. تا بروم و ايشان را ببينم و برگرم. |
پادشاه گفت: |
- بسيار خوب، موافقم! |
و کليد انبار نمک را به او داد. |
محمد کليد را گرفت و به خانهٔ پيرزن رفت و عدهاى کارگر را اجير کرد و ايشان از خانهٔ پيرزن به حياط دختر پادشاه نقبى زدند و در ظرف بيست روز کار را تمام کردند. محمد مقدم را فرستاد و گفت: 'به خانهٔ دختر پادشاه رخته کن و بفهم که 'خوردن يک انبار نمک' چه معنى دارد!' |
مقدم رفت و از شب تا صبح در خانهٔ دختر پادشاه به سر برد و چيزى نفهميد. هر شب مىرفت و چيزى دستگيرش نمىشد. روز چهلم محمد باز مقدم را فرستاد و خود هم با او رفت و پشت درختى قايم شد و گوش خواباند که بداند آيا مقدم سؤالى مىکند يا نه. مقدم شب را با دخترک به روز آورد و چيزى نپرسيد و صبح بيرون آمد و محمد پرسيد: |
- چرا نپرسيدي؟ ميل دارى امروز پادشاه حکم قتلم را بدهد؟! |
محمد آنگاه خود به نزد دخترک رفته از او پرسيد. |
اول دختر پادشه روى پوشاند و چيزى نگفت. محمد به او اطمينان داد که: |
- تو جاى خواهرم هستي، بگو ببينم خوردن يک انبارى نمک چه معنى دارد؟ |
دخترک جواب داد: |
- يک خرده نمک توى دستمال بگذار و همين که نزد پدرم آمدى آن نمک را توى دهان بريز و بگو: 'اى پادشاه چه يک انبار نمک، چه يک خرده! چه همهٔ انبار را بخوري، چه فقط بخشي! |
محمد گفت: |
- بسيار خوب، من رفتم. |
بعد نزد پادشاه آمد و يک خرده نمک در دهان گذارد و گفت: |
- اى پادشاه، چه انبار نمک، چه يک خرده! چه همهٔ انبار را بخوري، چه فقط بخشي! |
پادشاه گفت: |
- آري، حال همهٔ شرايط را انجام دادي. |
پادشاه هفت روز و هفت شب براى دختر خود جشن عروسى و سرور برپا کرد. پس از پايان عروسى محمد به پادشاه چنين گفت: |
- پادشاه سلامت باد! مرخصمان کن به خانه برويم. مادر و پدرم تنها ماندهاند. |
- البته، با کمال ميل مرخصتان مىکنم، چرا نکنم. |
پادشاه لوازم سفر دخترش را فراهم آورد و چهل سوار مسلح همراهش کرد و همه آمادهٔ حرکت شدند و به راه افتادند. محمد به مقدم گفت: |
- بيا، سواران را مرخص کنيم به خانههايشان بروند! |
مقدم جواب داد: |
- موافقم، بگذار بروند! |
سواران بازگشتند. |
محمد و مقدم و زنش را به راه خود رفتند. محمد به خود گفت: |
'من يک خرده جلوتر مىروم. تا مقدم و همسرش آزادانه راز و نياز و معاشقه کنند!' تازيانهاى بر اسب خود نواخت و از آنان جلو افتاد. مقدم و زنش هم از عقب مىرفتند و مزاح و شوخى مىکردند و صحبت مىداشتند. ناگهان ديدند که در برابرشان برجى برپاست. |
مقدم گفت: |
- بيا در سايهٔ اين برج کمى استراحت کنيم. |
اما آن برج افسون کرده بود. سه کبوتر بالاى سر محمد چرخ زدند و يکى به ديگرى گفت: |
- خواهر جان! |
ديگرى جواب داد: |
- جان خواهر! |
- آن برج افسون کرده است! اگر مقدم و همسرش در نزديکى آن بنشينند، مىسوزند و اگر محمد اين راز را به ايشان بگويد، خود سنگ مىشود! |
محمد به تاخت بهطرف برج رفت و ويرانش کرد. مقدم در دل انديشيد که 'تماشا کن، خودش کوشيد تا اين زن را نصيبم کرد و حال به من حسد مىورزد!' بارى راه خود گرفتند و رفتند. ديدند چشمهاى جاريست و در کنارش درخت زردآلوئي. |
مقدم گفت: |
- بيا در سايهى اين درخت بنشينيم. |
بارى ديگر سه کبوتر بالاى سر محمد به پرواز درآمدند و يکى گفت: |
- خواهر جان! |
آن ديگر جواب داد: |
- جان خواهر، بگو! |
- اگر مقدم و همسرش زير آن درخت بنشينند به صورت گرگ درخواهند آمد، ولى اگر محمد آب چشمه را گلآلود کند و درخت را ببرد، نجات خواهند يافت. و اگر محمد اين راز را به ايشان بازگو کند خود به سنگ مبدل خواهد شد. |
محمد بهطرف چشمه رفت و آب آن را گلآلود کرد و درخت را بريد و هر سه به راه افتاده رفتند. مقدم بارى ديگر فکرى کرد: |
'تماشا کن، برج را خراب کرد، آب چشمه را گلآلود کرد، درخت را بريد! چه حسود!' ولى چيزى به زبان نيارود و به راه افتادند. اما پادشاه همسر پسر خود را به خواب ديد و عاشقش شد. خبر يافت که پسر و عروسش مىآيند. فکر کرد چگونه پسر را نابود کند و همسرش را به چنگ آورد. امر کرد اسبى بياوريد و زين و لجام زهرآلودش بزنند و طلسمش کنند تا هر کس که بر آن سوار شود بسوزد و خاکستر شود. |
بعد پادشاه آن اسب را به وزير سپرد و گفت: |
- به پيشواز پسرم برو، يقين اسبش خسته شده، بگو سوار اين اسب شود. |
همچنین مشاهده کنید
- خارکش پیر و درخت اشرفی
- مرد بخیل و ظرف طلا
- گل زرد (۲)
- گاو شیرده (۲)
- دختر نارنج و ترنج
- دهاتی و تاجرها(۲)
- صمد
- گربهٔ سبز نقاره (۳)
- سه خواهر
- قصهٔ طوطی (۳)
- مردی که به بخت خود لگد زد
- فاطمه نُه من ریس، یک سیر خور
- شیرزاد (۶)
- قصهٔ دختر گازر
- سیب خندان و نار گریان
- دختری که مسلمان شد(۲)
- سگ و بره
- دختر گلبریز
- دختری که از دهانش یاسمن و سوسن میریخت
- آدم بدبخت
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
دولت سیستان و بلوچستان امیرعبداللهیان حسین امیرعبداللهیان انتخابات شورای نگهبان حسن روحانی حجاب مجلس شورای اسلامی دولت سیزدهم مجلس نیکا شاکرمی
سیل ایران هواشناسی تهران شهرداری تهران سازمان هواشناسی آتش سوزی یسنا باران فضای مجازی هلال احمر آموزش و پرورش
خودرو قیمت خودرو قیمت طلا مسکن بانک مرکزی تورم قیمت دلار دلار ارز بازار خودرو حقوق بازنشستگان ایران خودرو
صدا و سیما مسعود اسکویی سوئد مهران غفوریان رضا عطاران بی بی سی تلویزیون صداوسیما موسیقی سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه حماس آمریکا روسیه ترکیه اوکراین انگلیس نوار غزه ایالات متحده آمریکا اتحادیه اروپا
پرسپولیس فوتبال استقلال سپاهان لیگ برتر باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال علی خطیر بازی تراکتور جواد نکونام لیگ قهرمانان اروپا
آیفون اینستاگرام اپل ناسا گوگل صاعقه موبایل تلفن همراه عکاسی
استرس کبد چرب فشار خون گرما