پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

گل زرد (۲)


ولى هنوز دختر خوابيده بود. نزديکى‌هاى ظهر بود که دختر تو چادر چشم واکرد، خودش را تنها با آن حال ديد. پا شد، کاغذ را خواند. آه از دل کشيد و لب به دندان گزيد. حيران و سرگردان نمى‌دانست چکار بکند که از دور چوپانى را ديد گوسفند مى‌چراند، چوپان را صدا زد. چوپان آمد جلو گفت: 'اين چادر و اين قبه طلا را به تو مى‌دهم به شرط آنکه کلاه و کپنک چوپانى‌ات را به من بدهي.' چوپان گفت: 'چه عيب دارد.' کلاه و کپنک را گرفت و شمشير را هم زير کپنک بست و راه افتاد. زرنگى که کرد اين بود که رد پاهاى اينها را گرفت و رفت. حالا چه سختى‌ها تو راه ديد، چه مصيبت‌ها کشيد، پيرت مى‌داند. هر چه بر سر رستم و اسفنديار تو هفت خوان آمد، به سر اين دختر هم آمد تا رسيد به شهر پسره آمد پايش را از دروازه تو بگذارد، دروازه‌بان جلويش را گرفت و گفت: 'جوان (نه اين که لباس چوپانى پوشيده بود خيال کرد مرد است.) حکم، حکم پادشاه است که غريبى وارد اين شهر نشود. بهتر است از همان راهى که آمده‌اى برگردي.' دختر ديد به چه جان کندنى خودش را به اينجا رسانيده، حالا مى‌گويد وارد شدن غريب، قدغن است. بنا کرد به دروازه‌بان عجز و التماس کردن که: 'من کارى به کسى ندارم، اهل دهات اين شهرم، اين قدرها غريبه نيستم مى‌خواهم بروم توى اين شهر، از اين و از آن چيزى بگيرم شکمم را سير کنم.'
دروازه‌بان دلش به حال او سوخت و گفت: 'حالا که غريبه نيستى برو.' دختر با همان وضع، با کلاه و کپنک چوپانى وارد شهر شد. چند روزى هر طرف گشت که پسر پادشاه را ببيند نتوانست و به هر درى زد نشد و راهى پيدا نکرد. نوميد شد، خيال برگشت داشت که يک‌دفعه رسيد در حمامي. ديد فراش و يساول و قراول درِ حمام صف کشيده‌اند؛ کسى را هم نمى‌گذارند جلو بيايد. چماق به دست‌ها مردم را پيش و پس مى‌کنند. از يکى يواشکى پرسيد: 'چه خبر است؟ اين بازى‌ها چيست که اينها درآورده‌اند؟' گفت: 'آخر پسر پادشاه آمده حمام عروسي.' دختر از يک طرف خوشحال شد که بالأخره اين را پيدا کرد. ولى از حمام عروسى خيلى دلخور و غصه‌دار شد، تو کش و قوس اين فکرها بود که يک دفعه هاى و هوى فراش‌ها بلند شد و تخت روانى را آوردند جلوى حمام. پسر پادشاه سوار شد، دست راستش يک پسر وزير، دست چپش يک پسر وزير ديگر. يک دسته هم سوار اسب شدند و راه افتادند. مردم هم از هر طرف هجوم آوردند اينها را ببينند. دختر به هزار زحمت از پشت جمعيت خودش را آورد جلو. هر طورى بود چشم انداخت تو چشم پسر پادشاه و چشم او را هم به خود گرفت و بنا کرد آن شعرى که پسر پادشاه زير کاغذ نوشته بود، خواندن. پسر پادشاه، وقتى شعر را شنيد و خوب چوپان را ورانداز کرد، فهميد که همان دختر است. دستور داد تخت روان را نگه دارند و چوپان را سوار کنند. اينهائى که اين وَر آن وَر پسر پادشاه بودند اوقاتشان تلخ شد. به پسر پادشاه گفتند: 'اين کيست آوردى پهلوى ما نشاندي؟' پسر پادشاه گفت: 'نگاه به صورت ظاهر و لباس چوپانى اين نکنيد، اين خيلى اهميت دارد. بعد ملتفت خواهيد شد!' در هر صورت، پسر پادشاه، اين چوپان را آورد توى قصر. مادرش تا چشمش خورد به او، گفت: 'اين کيست آوردى با خودت؟ آدم قحطى است اين را آوردي؟ داريم بساط عروسى تو را راه مى‌اندازيم. يک آدم نابابى را نيار که وزير و وزارى پدرت ايراد بگيرند.'
اين مطلب را اينجا داشته باشيد. بشنويد از عروسى پسر پادشاه. اين پسر پادشاه، دختر خاله‌اى داشت، که گذشته از اين صفت و سيرت خوبى نداشت، پسر پادشاه ازش خوشش نمى‌آمد. ولى مادرش اصرار مى‌کرد و خلاصه به زور به پسر قبولاندند که بايد آن را بگيرى و اگر خوب بخواهيد بدانيد، همان مسافرتى که کرد و به بيراهه افتاد و به آن دختر برخورد کرد، همه‌اش براى فرار از اين عروسى بود. دردسرتان ندهم رشتهٔ مطلب سر دراز دارد.
وقتى‌که از سفر برگشت باز مادرش اصرار کرد که زودباش تکليف دختر خاله‌ات را معلوم کن و دستش را بگير و بيار تنگ دلت. والا شيرم را حلالت نمى‌کنم. به هر تحسّى نحسّى (هر جورى بود)، اين حنا را به ريشش بستند و بساط عروسى را مرتب کردند، به حمام و حنابندانش هم فرستادند که امشب نه، فردا شب، اينها را دست به دست بدهند و بيندازندشان تو حجله خانه. اين طفلک وقتى از حمام بيرون آمد، همان‌طورى که برايتان نقل کرديم دختر را در لباس چوپانى ديد، داغش تازه شد و او را با خودش به قصر آورد. فردا شب که شب عروسى بود، مادر پسر آمد که ديگر امشب چوپان را مرخص کن. پسر گفت: 'نه، ورش دار ببرش تو باغ دم استخر، آنجا براش فرش و فراش بينداز راحت باشد.' مادر اوقاتش تلخ شد و گفت: 'خوشم باشد؟ چه دستورها به من مى‌دهي. فردا بايد يک بارگاه براى کور و کچل‌هاى شهر هم درست کنيم.'
چوپان که اين حرف‌ها را شنيد، اوقاتش تلخ شد و پا شد پله‌هاى قصر را گرفت و آمد پائين، رفت وسط باغ، کنار استخر، زير درخت بيد و کلاه و کپنک خود چوپانى‌اش را گذاشت کنار و از بار و بنديلش لباس‌هاى خودش را که همراه داشت درآورد و پوشيد هفت قلم آرايش کرد و آن وقت شمشيرى که پسر پادشاه بهش داده بود، گذاشت به شکمش. شکمش پاره شد خون فواره زد افتاد همان‌جا.
از آن طرف، پسر پادشاه را با عروس دست به دست دادند و آوردند تو تالار پهلوى هم نشاندند، پسر ديد دلش مثل سير و سرکه مى‌جوشد، بى‌اختيار عروس را ول کرد کرد آمد تو باغ، دختر را به آن حال ديد. او هم بى‌معطلى با همان شمشير شکم خودش را پاره کرد و افتاد همان‌جا. عروس ديد داماد رفت تو باغ و نيامد، اين هم به هواى او پا شد آمد که آن بساط را ديد. نعره‌اى کشيد و بيهوش افتاد، مادر و پدر پسر و اهل اندرون جمع شدند. دختر و پسر را با آن حال و عروس را بيهوش ديدند! ماتشان برد که اين دختر کيست؟ و اين چه قضائى بوده که بر سرشان آمد! همان‌طورى که مات و مبهوت خشکاشان زده بود، شنيدند کبوترى روى همان درخت بيد، به کبوتر ديگر مى‌گويد: 'خواهر جان!' از يکى جواب مى‌شنود: 'جان خواهر؟' مى‌گويد: 'اين دختر پادشاه است که به عشق و هواى اين پسر پادشاه با لباس چوپانى به سراغش آمد و هر دو از عشق هم شکم خودشان را پاره کردند. اما اگر فورى شکم اينها را بخيه بزنند و از پوست ساق اين درخت بمالند جاى بخيه‌ها، فورى خوب مى‌شوند.' اينها که زير درخت بودند فورى همين کار را کردند، هر دوى اينها خوب شدند و بساط عروسى مفصلى راه انداختند. دختر خاله را هم فرستادند رفت زن پسر عمو شد.
چهل روز که از عروسى گذشت، دختر خواهش کرد که: 'من دلم براى پدرم تنگ شده، خوب است بروم او را ببينم.' پسر گفت: 'چه ضرر دارد؟' با دنگ و فنگ راه افتادند. نرسيده به شهر دختر تفصيل کار و حال خودش را و آمدن پسر پادشاه را به طورمار نوشت و براى پدر فرستاد. پدرش هم که بعد از گم شدن دختر هر چه پى‌جوئى کرده بود،ٰ به‌جائى نرسيده بود و مأيوس، روز را شب و شب را روز مى‌کرد، وقتى اين نامه را خواند، خوشحال شد و با تمام وزراء و اعيان ولايت پيشواز رفتند و اينها را با جاه و جلال زياد وارد شهر کردند و چهل روز مهمانى مفصل براى اينها گرفتند و پادشاه خوشحال بود که دختر به شادمانى رسيد. چون وارثى نداشت، پسر پادشاه را وليعهد خودش کرد. چند سالى نگذشت که بعد از آن دو پادشاه، اين پسر جاى هر دو را گرفت و دو اقليم را زير يک نگين درآورد.
- گل زرد
- افسانه‌هاى کهن، جلد دوم ـ ص ۲۲۲
- گردآورنده: فضل‌الله مهتدى (صبحى)
- انتشارات اميرکبير، چاپ اول ۱۳۳۳
- به نقل از: فرهنگ افسا‌نه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید