سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

مرغ زرد (۳)


برادرها باطناً به دليرى ملک‌محمد حسد بردند و توطئه کردند که او را به يک حيله‌اى بکشند. نزديکى دو راهى به گله آهوئى برخورد کردند. سه برادر به‌طرف آهوان حرکت کردند که چند تا از آنها را شکار کنند. به اين منظور از اردو دور شدند. نزديکى‌هاى ظهر تشنه بر سر چاهى رسيدند. ملک‌محمد گفت: 'اى برداران، من داخل چاه مى‌شوم و براى شما آب مى‌آوردم' . ملک‌محمد داخل چاه شد و يکى دو ظرف آب بالا داد و برادران خوردند. در آخر صدا کرد طناب را بالا بکشيد ولى برادران بدجنس طناب را در نيمهٔ راه بريدند و ملک‌محمد در بن چاه افتاد و برادرها شب را همانجا به‌سر بردند. اين را نگفتم، سر چاه را هم پوشاندند و صبحگاه به‌طرف اردو اسب تاختند ولى تازى ملک‌محمد همچنان در سر چاه ماند و با سرپنجه مقدارى از خاک‌هاى روى چاه را کنار زد به اندازه‌اى که هوا داخل چاه شود و روزها همچنان به آبادى‌هاى دور و نزديک مى‌رفت تا لقمه نانى به‌دست آورد و براى ملک‌محمد بياورد، کار هر روزهٔ او همين بود. اين تازى باوفا مدت يک‌ماه از ملک‌محمد پرستارى کرد.
روزى پادشاهى با چند تن از غلامان خود به قصد شکار اسب مى‌تاختند. در آن بيابان جانورى ديدند که به‌طرف آنها مى‌دود. وقتى خوب نزديک شدند ديدند تازى نحيف و لاغرى است. تازى دوباره به عقب برگشت و شروع به دويدن کرد. شاه دستور داد تازى را دنبال کنيد. تازى دويد تا به سر چاه رسيد و دور چاه مى‌گشت و به‌طرف سواران پارس مى‌کرد و با اين حرکات مى‌خواست به آن سواران بفهماند که کسى داخل چاه است. سواران به نزديکى چاه رسيدند. شاه دستور داد روى چاه را بردارند و به غلامى گفت که داخل چاه برو و ببين چه خبر است؟ غلام طنابى بر دوش بست و داخل چاه شد. جوانى در چاه بد لاغر و نحيف که بدنش به باريکى موئى شده بود. طناب را به کمر ملک‌محمد بست و غلامان ديگر او را بالا کشيدند و به او غذا خوراندند، ولى ملک‌محمد ناى حرف زدن نداشت. شاه و همراهانش ملک‌محمد را به شهر خود بردند و آنقدر از او پرستارى کردند که حال او خوب شد و قضيه را براى پادشاه تعريف کرد. پادشاه گفت: 'اى جوان، من فرزندى ندارم که وارث تاج و تختم شود. من تو را به فرزندى خويش مى‌پذيرم' . چند روز گذشت ملک‌محمد به حضور شاه رفت و گفت دلم از دورى پدرم تنگ شده، اگر اجازه بفرمائى از خدمت مرخص شوم. هر چه شاه و وزيران کردند که ملک‌محمد از عزم خود بازنگشت. شاه به ناچار اجازه داد ولى به يکى از غلامان گفت به ملک‌محمد بگو تا اين تازى را به من بدهد. ملک‌محمد هر چند دورى از اين تازى باوفا برايش ناراحت‌کننده بود ولى در عوض خوبى‌هاى شاه، تازى را به او داد که در شکار همراه او باشد و خود راهى سفر شد.
حال برويم به سراغ ملک‌خورشيد و ملک‌جمشيد. وقتى ملک‌محمد را در چاه انداختند به‌طرف اردو آمدند. اهل اردو و دخترها از حال ملک‌محمد جويا شدند، برادران به دروغ گفتند که ملک‌محمد به دنبال آهوئى رفت و هر چه به انتظار ايستاديم برنگشت. به دنبال او رفتيم ولى اثرى از او به‌دست نياورديم' . دخترها خيلى غمگين شدند و اهل اردو همه به ناچار، با دل تنگ همراه ملک‌جمشيد و ملک‌خورشيد راهى ديار آنان شدند. آمدند تا پس از روزها راه رفتن به سرزمين پدر نزديک شدند. خبر برگشتن ملک‌جمشيد و ملک‌خورشيد به گوش شاه رسيد. شاه به پيشواز آنها آمد و از بازگشت آنها خيلى اظهار خوشحالى کرد. از حال ملک‌محمد جويا شد برادران گفتند موقعى که از همديگر جدا شديم او را نديديم ما با تلاش و کوشش توانستيم سه دختر را با اين اردو به همراه بيارويم البته خيلى هم اموال آورده‌ايم.
شاه گفت: 'از اول هم مى‌دانستم ملک‌محمد عرضهٔ چندانى ندارد، خيلى در فکر او نباشيد' . از طرفى مرغ زرد از غم دورى ملک‌محمد مانند کلاغى شده بود و ديگر آواز نمى‌خواند. چند روز که گذشت قرار شد يکى از دخترها را براى ملک‌خورشيد و يکى را براى ملک‌جمشيد عقد کنند. و سومى يعنى همان دختر را که با ملک‌محمد عهد و پيمان بسته بود که جزء او شوهرى نکند براى خود شاه عقد کنند. جشن عروسى برپا کردند. دختر سومى گفت: 'اى شاه، من با تو ازدواج نمى‌کنم مگر اينکه هر چه گفتم گوش بدهي' . شاه که عاشق جمال دختر شده بود گفت: 'هر چه بگوئى براى تو حاضر مى‌کنم' . دختر گفت: 'من عهد بسته‌ام با خداى خودم که هر کس توانست برايم يک جفت ماهى از طلا درست کند که وقتى آنها را روى آب اندازم شنا کنند، با او ازدواج کنم' . شاه خيلى ناراحت شد ولى به ناچار دستور داد همهٔ زرگرهاى شهر را که ماهى بسازند، يک جور ماهى که بتواند روى آب بگردد و شنا کند. دختر اين شرط را به اين جهت کرده بود که مى‌دانست اين نوع ماهى فقط پهلوى ملک‌محمد است، براى اينکه آنها را از چاهى که خانه ديو بود به‌دست آورده بود. چند روز زرگرها همين‌طور از طلا ماهى درست مى‌کردند ولى هيچ‌کدام نمى‌توانست شنا کند. در همين روزها که عروسى برپا بود ملک‌محمد وارد شهر پدر شد ولى از بس رنج کشيده بود هيچ‌کس او را نمى‌شناخت.
از اوضاع باخبر شد و به دکان اولين زرگر رسيد گفت: 'آقا، شاگرد نمى‌خواهيد؟' صاحب دکان گفت: 'خير' . همين‌طور گشت تا به دکان هفتمى رسيد و باز گفت: 'شاگرد نمى‌خواهيد' . يکى از آنها گفت: 'نه' . بعد صاحب دکان گفت: 'مال شاه که کم نيست، بگذاريد اين هم پهلوى ما بماند و لقمه گيرش بيايد، خدا را خوش نمى‌آيد. بيا جوان تو هم شاگردى کن' . آن وقت قصهٔ ماهى را به او گفت. ملک‌محمد در دکان زرگرى به شاگردى مشغول شد و چيزى بروز نداد فقط گفت: 'اى استاد، قدرى طلا به من بده تا ماهى بسازم، شايد من بتوانم ماهى‌هائى را که شاه مى‌خواهد بسازم' . استاد گفت: 'اى بابا، ما چهل روز است همين‌طور طلا مى‌کوبيم و نمى‌توانيم درست کنيم' . تو تازه امروز آمده‌اى ومى‌خواهى ماهى درست کني؟' عاقبت چند تکه طلا هم به او دادند تا او هم راضى باشد در ضمن رسم بر اين بود که هر روزى يک گروه از کسبهٔ شهر در عروسى سوار بازى کنند. آن روز نوبت زرگرها بود. زرگرها روانه شدند تا به عروسى بروند. ملک‌محمد هم خواهش کرد که همراه آنها برود ولى قبول نکردند و گفتند تو در دکان باش. وقتى که زرگرها از عروسى برگشتند ملک‌محمد يکى از همان ماهى‌هاى اصلى را که در جيب داشت به استادش نشان داد و گفت من آن ماهى را که شاه مى‌‌خواست درست کرده‌ام. آن را داخل آب انداخت و ماهى شروع کرد به شنا کردن کرد. استاد خيلى خوشحال شد. ماهى را برداشت و به حضور شاه برد. شاه چندان خوشحال شد که گفت به سازندهٔ اين ماهى هم‌وزنش طلا بدهند.
روز ديگر ملک‌محمد به همين ترتيب ماهى ديگرى از طلا درست کرد و ماهى اصلى را از جيب درآورد و به استاد داد و گفت اين هم ماهى ديگر که من درست کرده‌ام. استاد ماهى ديگر را هم براى شاه برد. مرغ زرد هم کم‌کم رنگش باز شده بود و دختر فهميده بود ملک‌محمد زنده است و به شهر برگشته است خيلى شادمان بود. شب را به صبح رساندند. صبح، اذان‌گو رفت روى پشت‌بام که اذان صبح را بگويد ديد دور تا دور شهر را اردوئى گرفته است، به‌جاى الله اکبر گفت الله و هفت مرگ. پادشاه گفت: 'اين اذان‌گو را پايين بيندازيد، برايمان مرگ مى‌طلبد' . اذان‌گو گفت: 'قربان چه نشسته‌اي، دور تا دور شهر را اردوئى گرفته که حد و حساب ندارد' . شاه گفت: 'چند نفر برويد و از رئيس اردو بپرسيد چه قصدى دارد که به اين شهر آمده؟' چند نفر از بزرگان به اردو داخل شدند و از رئيس اردو که يک زنى بود علت را پرسيدند. گفت من صاحب مرغ زرد هستم و يک نفر مرغ زرد را به اين شهر آورده، من عقب او مى‌گردم تا با او ازدواج کنم' . از همه اهل شهر طرز آوردن مرغ زرد را پرسيد ولى همه از جواب عاجز ماندند. آنها گفتند شاگردى در دکان فلان زرگر است فقط او نيامده است. دستور داد او را هم بياوريد. ملک‌محمد آمد و به داخل چادر رفت و گفت: 'من حرف پنهانى دارم بفرماييد دور چاه را خلوت کنند' . بعد گفت: 'من مرغ زرد را آورده‌ام' . و طرز آوردن مرغ زرد را گفت.
دختر فهميد آوردندهٔ مرغ زرد خود اوست و گفت تو بايد با من ازدواج کنى من به دنبال تو آمده‌ام. ملک‌محمد ماجراى خود را با برادرانش براى دختر تعريف کرد و گفت اين راز را چندين روز فاش نکن که من با برادرانم کارى دارم. دختر قبول کرد و ملک‌محمد هم به دکان زرگرى برگشت و مشغول کار شد. اردو هم که در اختيار پريزاد بود، با صلاح مصلحت ملک‌محمد قايم شدند. عروسى همچنان گرم بود. روز ديگر ملک‌محمد از استادش تقاضا کرد که او را به عروسى ببرد. استاد قبول نکرد و خودش به عروسى رفت. ملک‌محمد در غياب استاد اسبى پيدا کرد و لباس پوشيد و به ميدان تاخت و تاز رفت. ملک‌جمشيد و ملک‌خورشيد که تازه داماد بودند در ميدان اسب مى‌تاختند. ملک‌محمد رکاب کشيد و از وسط آنها عبور کرد و با شمشيرى که در دست داشت سر هر دو برادر را برداشت. خبر به شاه دادند که پسرانت را يک سوار از پاى درآورد و سر هر دو را جدا کرد. شاه جامه بر تن چاک کرد و دستور داد که ملک‌محمد را دستگير کنند. ملک‌محمد وقتى به حضور شاه رسيد، خود را معرفى کرد و حکايت را از اول تا آخر براى شاه تعريف کرد و گفت من سزاى اعمال آنها را دادم. شاه که فهميد ملک‌خورشيد و ملک‌جمشيد اين همه بدى در حقّ برادر خود کرده‌اند ناراحت شد و از سر تقصير او گذشت و دستور داد جشن عروسى براى ملک‌محمد برپا کنند. صاحب مرغ زرد گفت: 'تو بايد با من عروسى کني' . ملک‌محمد گفت: 'من پيمان بسته‌ام به دختر ديگرى عروسى کنم تو را به يک شرط به زنى مى‌گيرم که اول با او عروسى کنم' . صاحب مرغ زرد قبول کرد. ملک‌محمد با همان دخترى که پيمان بسته بود عروسى کرد و بعد پريزاد را هم گرفت و سال‌هاى سال به ‌خوبى و خوشى زندگى کردند' .
- مرغ زرد
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول، بخش اول ـ ص ۲۰۱
- سيد ابوالقاسم انجوى شيرازى
- انتشارات اميرکبير، چاپ دوم ۱۳۷۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید