سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

ملک‌جمشید


يکى بود يکى نبود. در روزگاران خيلى خيلى قديم پادشاهى زندگى مى‌کرد که سه پسر داشت و هر سه تاى آنها را به اندازهٔ تخم چشم‌هايش دوست داشت. هر سه اين پسرها شجاع و زيبا بودند ولى پسر کوچک که ملک‌جمشيد نام داشت از دو تاى ديگر شجاع‌تر بود. در قصر اين پادشاه درختى بود که برگ‌هاى درخت سيب را داشت ولى هيچ‌وقت ميوه نمى‌داد. تا اينکه در بهارى اين درخت هفت گل باز کرد و اين گل‌ها هفت سيب طلائى شدند که در شب مى‌درخشيدند. شاه خيلى به اين سيب‌ها علاقه داشت و دو تا از سربازهايش را نگهبان اين درخت کرده بود. بعد از مدتى يک روز صبح سربازها ديدند سيب‌ها شش تا شدند، خيلى ناراحت شدند و خبر را به پادشاه دادند. پادشاه گفت از امروز ده سرباز بايد از درخت نگهبانى کنند. ولى چند روز بعدى يکى ديگر از سيب‌ها کم شد. پسر بزرگ پادشاه که ملک‌محمد نام داشت از پادشاه خواهش کرد که اجازه بدهد او يک شب از درخت نگهبانى کند. پادشاه قبول کرد و آن شب ملک‌محمد با ده سرباز کنار درخت خوابيدند. اما فردا صبح ديدند فقط چهار تا سيب طلائى باقى مانده. شب دوم پسر ديگر پادشاه که ملک‌احمد نام داشت نگهبان شد و بيست سرباز ديگر هم در کنارش خوابيدند. اما باز فردا صبح يکى از سيب‌ها را نديدند. شب سوم ملک‌جمشيد پيش پدرش رفت و خواهش کرد که به او اجازه بدهد يک شب هم او نگهبان درخت باشد.
پادشاه گفت: 'پسرم ديدى که دو برادرت و سربازهايم نتوانستند کارى بکنند. دزد سيب‌ها آدم زرنگى است و ما نمى‌توانيم او را به‌دست بياوريم' . ملک‌جمشيد خيلى اصرار کرد تا پادشاه راضى شد که يک شب هم ملک‌جمشيد نگبان درخت باشد. وقتى شب رسيد ملک‌جمشيد به سربازها گفت به خوابگاه خود برويد و بخوابند. همه رفتند و ملک‌جمشيد زير درخت نشست. کمى که گذشت ملک‌جمشيد ديد خوابش مى‌آيد. مقدارى نمک همراه داشت. اول با شيشه زخمى به انگشت خود زد و بعد نمک به آن پاشيد تا از درد نتواند بخوابد. مدتى گذشت ملک‌جمشيد صداى برگ‌ها را شنيد که تکان مى‌خوردند. شمشيرش را بيرون آورد و نگاهى به درخت کرد. ديد دست بزرگ و پرموئى يکى از سيب‌ها را کنده و مى‌خواهد ببرد. با شمشير ضربتى به روى دست زد و سيب از دستش افتاد و همان‌طور که خون از جاى زخم مى‌ريخت رفت و ناپديد شد. فردا صبح ملک‌جمشيد اين خبر را به پادشاه داد و اجازه خواست براى پيدا کردن دزد به دنبال او برود. پادشاه گفت: 'پسرم تو که نمى‌توانى به ‌تنهائى بروي، برادرهايت هم با تو مى‌آيند و دزد را پيدا مى‌کنيد' .
ملک‌جمشيد قبول کرد و از روى خونى که ريخته بود رفتند و رفتند تا از شهر خارج شدند و رسيدند به چاه بزرگى که خيلى هم تاريک بود. ملک‌محمد گفت: 'طنابى به کمر من ببنديد و مرا به ته چاه بفرستيد' . برادران ديگر قبول کردند ولى دو سه قدم نرفته بود که فرياد زد: 'سوختم سوختم مرا از اينجا بيرون بياوريد' . طناب را بالا کشيدند. وقتى برادرانش پرسيدند چه خبر بود گفت: 'هواى آنجا به قدرى گرم است که نمى‌شود نفس کشيد' . برادر دومى ملک‌احمد گفت: 'حالا طناب را به کمر من ببنيدد و اگر فرياد زدم سوختم سوختم طناب را بالا نکشيد' . بعد او را روانه چاه کردند. ملک‌احمد هر چه فرياد کرد سوختم او را بيرون نياوردند ولى بعد از اينکه چند قدم ديگرى پايين رفت فرياد زد: 'مردم، خفه شدم، خفه شدم مرا بيرون بکشيد' . برادرها ملک‌احمد را بيرون کشيدند و پرسيدند چه خبر بود گفت: 'هواى چاه هم گرم است هم غليظ. نمى‌شود نفس کشيد' . ملک‌جمشيد گفت: 'برادران! حالا طناب را به کمر من ببنديد و هر چه فرياد زدم اهميت ندهيد و طناب را باز کنيد' . برادرها که مى‌دانستند ملک‌جمشيد خيلى شجاع و نترس است قبول کردند و او را به ته چاه فرستادند تا اينکه ديگر طناب راه نرفت و فهميدند ملک‌جمشيد به ته چاه رسيده است. طناب را بالا کشيدند و فهميدند که ملک‌جمشيد سالم به ته چاه رسيده و طناب را از کمرش باز کرده است ولى دوباره طناب را به ته چاه انداختند و زنگى به سر آن وصل کردند که هر وقت ملک‌جمشيد آن را تکان داد بفهمند و او را بيرون بياورند.
بشنو از ملک‌جمشيد همين که داخل چاه شد اول هوا خيلى گرم بود ولى ملک‌جمشيد طاقت آورد و فهميد که همه اينها جادوست. بعد به هواى خيلى کثيفى رسيد که نمى‌توانست نفس بکشد اما از آنجا هم گذشت و ديد در ته چاه اژدهائى سبز رنگ دهانش را باز کرده و مى‌خواهد او را ببلعد. ملک‌جمشيد نوک شمشير را در يک چشم اژدها فرو کرد و با کفش‌هاى آهنين خود به سر اژدها کوبيد. خون از سر و چشم اژدها روان شد و بعد از تکان‌هاى زياد مرد. ملک‌جمشيد از کنار اژدها هم گذشت و به ته چاه رسيد. چند قدمى که رفت روشنائى کوچکى را ديد به‌طرف آن رفت. رفت و رفت تا به نزديک روشنائى رسيد. ديد در کوچکى است که به‌طرف باغ بسيار بزرگ و باصفائى باز است. با احتياط داخل باغ شد ولى هيچ بنى‌آدمى را نديد. جلوتر رفت تا رسيد به قصر بزرگ و زيبائى که در وسط باغ بود. به آرامى داخل قصر شد همه جا پر از لوازم قيمتى بود و در يکى از تالارها چشمش به ظرفى افتاد که سيب‌هاى طلائى در آن گذاشته بودند. ملک‌جمشيد گشت و گشت تا رسيد به زيرزمين قصر، اما تعجب مى‌کرد که چرا در آن قصر بنى‌آدمى نيست. همين که وارد زيرزمين شد صداى ناله‌اى به گوشش رسيد و شمشيرش را درآورد و آرام به‌طرف صدا رفت. ديد صدا از پشت ديوار مى‌آيد و چون درى نديد لگد محکمى به ديوار زد اما ديوار تکان نخورد. ملک‌جمشيد به تمام ديوار دست کشيد و چشمش به ميخ آهنى بزرگى افتاد که در ديوار بود. آرام دستش را به روى ميخ کشيد و ناگهان در بزرگى روبه‌رويش باز شد. همان‌طور شمشير در دست وارد شد و از ترس و تعجب به‌جاى خود خشک شد.
در آن زيرزمين دخترهاى خيلى زيبائى را به زنجير بسته بودند و بعضى از آنها با موهايشان از سقف آويزان شده بودند و بعضى قهقه مى‌زدند و مى‌خنديدند بعضى گريه مى‌کردند و التماس مى‌کردند. ملک‌جمشيد جلوتر رفت از دختر بسيار زيبائى که دست‌ها و پاهايش را با زنجير بسته بودند، پرسيد: 'شماها کى هستيد و اينجا چه مى‌کنيد؟' دختر گفت: 'اى جوان مگر از جان خودت سير شده‌اى که به اينجا آمده‌اي؟' ملک‌جمشيد پرسيد: 'مگر اينجا کجاست؟' دختر جوان گفت: 'اينجا باغ ديو بزرگى است که ثروت زيادى دارد و دخترهاى زيبا را مى‌دزدد و اينجا مى‌آورد و آنقدر آنها را اذيت مى‌کند که همه‌شان ديوانه مى‌شوند و مى‌ميرند' . ملک‌جمشيد که خيلى دلش به حال دخترها سوخته بود گفت: 'من چطور مى‌توانم شماها را از اينجا نجات دهم؟' دختر گفت: 'اى جوان تو هيچ‌وقت نمى‌توانى با اين ديو بجنگي، تو فقط وقتى مى‌توانى ما را و خودت را از اينجا آزاد کنى که طلسم جان ديو را بشکني' . ملک‌جمشيد پرسيد: 'من اين طلسم را از کجا مى‌توانم پيدا کنم؟' دختر گفت: 'اين طلسم شيشه کوچکى است که در تالار قصر در تاقچه‌اى که خيلى بالاست و فقط دست ديو مى‌رسد گذاشته شده' . ملک‌جمشيد گفت: 'نگران نباشيد من بايد اين ديو را بکشم و شما را آزاد کنم' . همه دخترهائى که عاقل بودند و هنوز ديوانه نشده بودند گفتند: 'اى جوان به جوانى خودت رحم کن و زودتر از اينجا فرار کن' . ولى ملک‌جمشيد به حرف آنها گوش نکرد و به تالار بزرگ قصر آمد و زير تاقچه ايستاد.


همچنین مشاهده کنید