سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

موسی و عابد


يک روز حضرت موسى به مناجات مى‌رفت که در راه به مردى برخورد. مرد از او پرسيد: 'اى موسي! مسلمان بى‌مروت بهتر است يا کافر بامروت؟' حضرت موسى فکرى کرد و گفت: 'من نمى‌دانم، اما بعد از مناجاتم با خدا، از او خواهم پرسيد' .
حضرت موسى به مناجات رفت و بعد از آن رو به خدا کرد و گفت: 'بار پروردگار! خودت آگاهى که آن مرد چه از من پرسيد' . از جانب خداوند وحى نازل شد يا موسي! اين راه بگير و برو، به صومعه‌اى مى‌رسي. شبى را در آن صومعه سر کن، آن‌وقت به جوابت خواهى رسيد.
حضرت موسى رفت و از تپه‌ها گذشت تا به صومعه رسيد. ديد عابدى مشغول نماز است. صبر کرد تا نماز عابد تمام شد. بعد از نماز، عابد دست به دعا برداشت. باز هم موسى ايستاد تا دعاى عابد تمام شد. بعد از دعا، تازه عابد کتاب دعاى جلد چرمى‌اش را باز کرد و شروع کرد به خواندن. خواند و خواند، تا حضرت موسى خسته شد.
موسى (ع) يا اللهى گفت و آمد داخل که اى عابد! يک امشب را مهمان هستم. عابد چيزى نگفت. از آن‌طرف هر روز براى عابد از خزانه‌ٔ الهى طعام مى‌رسيد. اين‌بار به اندازهٔ سهم دو نفر غذا فرستاده شد. عابد، نيمى‌اش را خورد و نيمى‌ را هم براى روز بعدش گذاشت.
حضرت موسى گفت: 'پس من گرسنه بمانم؟' عابد گفت: 'من ديگر نمى‌دانم' .
هر شب براى عابد، يک دست رختخواب مى‌رسيد. اين دفعه دو دست رختخواب آمد. عابد، هر دو تا را روى خودش کشيد و خوابيد.
موسى گفت: 'اى عابد! يک‌دست از اين رواندازها و زيراندازها را خدا براى من فرستاده است' .
عابد گفت: 'نخير. شايد خدا امشب هوا را خيلى سرد کند، به همين خاطر دو دست رختخواب فرستاده، تو هم هر کارى مى‌خواهى بکن' .
حضرت موسى رفت گوشهٔ سنگى و عبايش را کشيد رويش و گرفت خوابيد. عابد هر دو تا روانداز را کشيد رويش و ديد سردش است. زير اندازها را هم رويش کشيد، ديد باز هم مى‌لرزد. پيش خودش گفت من که اينطور از سرما مى‌لرزم، حتم آن پيرمرد يک گوشه‌اى افتاده و مرده.
عابد ديد از گوشهٔ سنگي، مثل اينکه بخار بلند مى‌شود. آمد و ديد بخار از زير عباى همان پيرمرد است. عابد، حضرت موسى را بيدار کرد و گفت: 'پيرمرد! من دارم از سرما مى‌ميرم، زير عبايت يک جائى هم به من بده' . عابد رفت زير عبا و همين‌طور که پشتش را به پشت حضرت موسى زده بود، خوابيدند.
صبح، حضرت موسى و عابد ديدند که از پشت به هم چسبيده‌اند. حضرت موسى گفت: 'اى عابد بلاى تو، مرا هم گرفتار کرد. بلند شو و بيا به پشت من تا نمازم را بخوانم. آن‌وقت تو هم نمازت را همين‌طورى بخوان' . بالأخره هر طورى بود، موسى و عابد نمازشان را خواندند.
عابد رو کرد به موسى و پرسيد: 'تو چه کسى هستي؟'
جواب داد: 'من موسى هستم' .
عابد گفت: 'يا موسي. درد ما را چاره هست؟'
موسى گفت: 'هست، اما خيلى مشکل. بايد بگرديم و پادشاه گبرى پيدا کنيم. که در اين دنيا تنها يک اولاد داشته باشد و آن هم در گهواره باشد. آن پادشاه، اگر اولادش را در بين ما سر ببرد و خونش ريخته شود روى پشت ما، ما از هم جدا مى‌شويم' .
عابد گفت: 'اگر چنين پادشاهى هم باشد، هيچ‌وقت چنين کارى نمى‌کند' .
موسى گفت: 'اگر اين کار را نکند، ما هم تا آخر عمر همين‌طور خواهيم ماند' .
عابد و موسى به نوبت همديگر را کول گرفتند و از تپه سرازير شدند رو به شهر. از اين شهر به آن شهر و از اين بيابان به آن بيابان.
از آن‌طرف، پادشاه مملکت گبرها با وزيرش به شکار آمده بود. پادشاه به وزيرش گفت: 'اى وزير! من انگار درست نمى‌بينم. تو نگاه کن و ببين اين عجايب چيست؟' وزير نگاه کرد و گفت: 'پادشاه به سلامت. مثل اينکه دو نفر هستند که به نوبت روى کول هم سوار مى‌شوند' . پادشاه درآمد: 'يا ديوانه هستند، يا مشکلى دارند. نزديک‌تر برويم و ببينيم چه خبر است!'
پادشاه گبرها و وزيرش نزديک‌تر آمدند و ديدند که اين دو نفر از پشت به هم چسبيده‌اند. پادشاه پرسيد: 'شما دو نفر مسلمان هستيد يا کافر؟' عابد گفت: 'خدا نکند کافر باشيم، معلوم است که مسلمانيم!' پادشاه پرسيد: 'يعنى شما دو نفر، در شکم مادر به هم چسبيده بوديد؟'
موسى گفت: 'اى پادشاه ما همديگر را تازه شناخته‌ايم' . و تمام حال و حکايت را تعريف کرد.
پادشاه به فکر فرو رفت. بعد از مدتى رو به وزير کرد و گفت: 'اى وزير! مى‌روى و بچهٔ مرا از گهواره برمى‌داري. اما تو را به خدا، کارى کن که مادرش نفهمد' . وزير، امر شاه را اطاعت کرد. رفت و بعد از مدتى با بچه برگشت. شاه رو به موسى کرد و گفت: 'اى موسي! من تو را مى‌شناسم، چون که گفتى هيچ راه علاج ديگرى نيست و اينطورى هم که زندگى نمى‌شود، من بچه‌ام را فدا مى‌کنم. خدا اگر بخواهد، جايش بچهٔ ديگرى به من مى‌دهد که جاى خالى اين را پر خواهد کرد. حالا نزديک‌تر بيائيد تا من شما را از هم جدا کنم' .
موسى و عابد جلو آمدند و شاه به وزير دستور داد که سر کودک را ببرد. وزير، سر بچه را بريد، خونش که به پشت آنها خورد موسى و عابد از هم جدا شدند. شاه، دوباره به وزير گفت: 'همان‌طور آهسته بچه را روى گردنش بگذار و ببر توى گهواره، بدون آنکه کسى خبرداد شود. وزير هم همين کار را کرد و شاه به قصرش برگشت.
کمى که گذشت، پادشاه رو به زنش کرد و گفت: 'زن! يک سرى به بچه بزن. مثل اينکه اصلاً سر و صدائى نمى‌کند!' زن رفت و برگشت و گفت: 'بچه، آرام خوابيده' . شاه تعجب کرد. خودش رفت بالاى سر بچه و ديد جاى خنجر وزير روى گردن بچه هست، ولى بچه سالم است و توى گهواره لبخند بر لب، خوابيده.
از آن‌طرف، ندا از طرف خدا آمد: 'يا موسي! کافر بامروت، از مسلمان بى‌مروت، در نزد من عزيزتر است' . موسى هم آمد و جواب آن بندهٔ خدا را داد.
- موسى و عابد
- قصه‌هاى مردم ـ ۲۳۳
- انتخاب، تحليل، ويرايش: سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۳
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید