یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا
پرندهٔ طلائی
روزى، روزگارى پيرمرد و پيرزن فقيرى در آسياب خرابهاى زندگى مىکردند. |
سالهاى سال بود که پيرمرد پرنده مىگرفت مىبرد بازار مىفروخت و از اين راه زندگى فقيرانهاش را مىگذراند. |
روزى از روزها، وقتى رفت دامش را جمع کند، ديد پرندهٔ طلائيِ قشنگى افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست آن را بگذارد توى توبرهاش که يک دفعه قفلِ زبان پرنده واشد و گفت: 'اى مرد! من چند تا جوجه دارم و الان منتظرند براشان غذا ببرم. بيا من را آزاد کن. در عوض هر چه بخواهى به تو مىدهم' . |
پيرمرد گفت: 'اى پرندهٔ طلائي! من آرزو دارم از زندگى در اين آسياب خراب خلاص شوم و با زنم در خانهٔ خوبى زندگى کنم' . |
پرندهٔ طلائى گفت: 'آزادم کن تا تو را به آرزويت برسانم' . |
پيرمرد پرندهٔ طلائى را آزاد کرد. |
پرندهٔ طلائى پيرمرد و پيرزن را برد به خانهٔ قشنگى که در کنار جنگلى قرار داشت و همه جور وسايل آسايش و خورد و خوراک در آن مهيا بود. |
پرندهٔ طلائى گفت: 'اين خانه و هر چه در آن است مال شما. با هم به خوبى و خوشى زندگى کنيد' . |
بعد، يکى از پرهاش را داد به آنها. گفت: 'هر وقت با من کارى داشتيد، اين پر را آتش بزنيد تا فوراً حاضر شوم' . |
و خداحافظى کرد و پر زد و رفت. |
پيرزن و پيرمرد خيلى خوشحال شدند که بخت با آنها يارى کرد و زندگيشان از اينرو به آنرو شد. ديگر هيچ غم و غصهاى نداشتند. صبح به صبح از خواب بيدار مىشدند. با هم گشتى مىزدند. بعد مىآمدند مىنشستند تو ايوان. سماور را آتش مىکردند. صبحانه مىخوردند و باز در ميان سبزه و گلها گشت مىزدند و وقت مىگذراندند تا ظهر بشود و شب برسد. نه با کسى کارى داشتند و نه کسى با آنها کارى داشت. |
دو سالى گذشت. يک روز پيرزن به پيرمرد گفت: 'تا کى بايد تک و تنها در گوشهٔ اين جنگلِ سوت و کور زندگى کنيم؟' |
پيرمرد گفت: 'زبانت را گاز بگير و اين حرف را نزن. مگر يادت رفته در آن آسياب خرابه با چه مَشَقتى صبح را به شب مىرسانديم و شب را به صبح و هر وقت برف و باران مىآمد يک وجب زمين خشک پيدا نمىشد که روى آن بنشينيم و مجبور بوديم با کاسه و کوزه از زير پايمان آب جمع کنيم و بريزيم بيرون' . |
پيرزن گفت: 'نخير! اينطور هم که تو مىگوئى نيست. آدميزاد قابل ترقى است و نبايد قانع باشد. فورى پرندهٔ طلائى را حاضر کن که فکرى به حال ما بکند واِلّا در اين بَرّ بيابان و بين اين همه جک و جانور دِق مىکنم' . |
پيرمرد وقتى ديد گوش زنش به اين حرفها بدهکار نيست و هر چه به او مىگويد فايدهاى ندارد، رفت پر را آورد و آتش زد. |
پرندهٔ طلائى فىالفور حاضر شد و گفت: 'چه خبر شده؟' |
پيرمرد گفت: 'از اين زن بپرس' . |
پيرزن گفت: 'اى پرندهٔ طلائى، ما در اينجا خيلى ناراحتيم. مونس ما شده کلاغ و زاغچه و هيچ تنابندهاى دور و بَرِ ما نيست که با او خوش و بِش کنيم. ما را ببر به شهر که اين آخر عمرى مثل آدميزاد زندگى کنيم. از اين و آن چيز ياد بگيريم تا پس فردا که مرديم و از ما سؤال و جواب کردند، پيش خداى خودمان رو سفيد بشويم' . |
پرندهٔ طلائى گفت: 'اشکالى ندارد. اينجا را همينطور بگذاريد و دنبال من بيائيد' . |
پرنده آنها را به شهرى برد و عمارت بزرگى در اختيارشان گذاشت که از شير مرغ گرفته تا جان آدميزاد در آن وجود داشت. |
پيرزن تا چشمش به چنين دَم و دستگاهى افتاد ذوقزده شد و به پيرمرد گفت: 'ديدى هى مىگفتم آدميزاد نبايد قانع باشد و تو همهاش مخالفت مىکردى و نِق مىزدي. حالا اينجا براى خودت کيف کن' . |
پرندهٔ طلائى گفت: 'کار ديگرى با من نداريد؟' |
گفتند: 'نه! برو به سلامت' . |
پرندهٔ طلائى باز هم يکى از پرهاش را به آنها داد، خداحافظى کرد و رفت. |
پيرمرد و پيرزن زندگى تازهشان را شروع کردند. همه چيز براشان آماده بود. روزها در شهر گشت مىزدند. شبها به مهمانى مىرفتند و خوش و خرّم زندگى مىکردند. |
يکى دو سال بعد، پيرزن به شوهرش گفت: 'اى پيرمرد! حالا که اين پرندهٔ طلائى در خدمت ما هست و هر چه از او بخواهيم برامان آماده مىکند، چرا به اين زندگى قانع باشيم؟' |
پيرمرد گفت: 'تو را به خدا دست از سرم وردار و اينقدر ناشکرى نکن که آخرش بيچاره مىشويم' . |
پيرزن گفت: 'دنيا ارزش اين حرفها را ندارد. يالا برو پر را آتش بزن که حوصلهام از دست اين زندگى سر رفته' . |
خلاصه! زور پيرزن به شوهرش چربيد. پيرمرد هم از روى ناچارى رفت پر را آورد و آتش زد. |
پرندهٔ طلائى حاضر شد و گفت: 'ديگه چه خبر شده؟' |
پيرمرد گفت: 'نمىدانم. از اين پيرزن بپرس' . |
پيرزن گفت: 'اى پرندهٔ طلائى ما از اين وضع خيلى ناراحتيم' . |
پرنده پرسيد: 'چه مشکلى داريد؟' |
پيرزن جواب داد: 'دلم مىخواهد شوهرم را حاکم اين شهر بکنى و من هم بشوم ملکه' . |
پرندهٔ طلائى گفت: 'اينجا را همينطور بگذاريد و دنبال من راه بيفتيد' . |
پرنده از روى هوا و آنها از روى زمين راه افتادند و رفتند تا رسيدند به قصرى که در آن وزير و خزانهدار و کلفت و کنيز و جلّاد دست به سينه آمادهٔ خدمت بودند. |
پرنده گفت: 'از همين حالا شما صاحب اختيار اين شهر هستيد. اگر کارى با من نداريد ديگر برم' . |
گفتند: 'برو به خير و به سلامت' . |
پرندهٔ طلائى باز هم يکى از پرهاش را به آنها داد و خداحافظى کرد و رفت. |
پيرزن و پيرمرد در مدتى که حاکم و ملکهٔ شهر بودند آنقدر خودخواه و خوشگذران شدند که به کلى مردم را فراموش کردند. |
پيرزن وقتى به حمام مىرفت بهجاى آب تنش را با شير مىشست و بعد مىگرفت در آفتاب مىخوابيد که چين و چروک پوستش صاف بشود. |
يک روز پيرزن رفت حمام و آمد رو ايوان قصر لم داد توى آفتاب. در اين موقع تکه ابرى در آسمان پيدا شد و جلو آفتاب را گرفت. |
پيرزن عصبانى شد. شوهرش را صدا زد و گفت: 'اى ريش سفيد! چرا اين ابر جلو آفتاب را گرفته؟' |
پيرمرد گفت: 'من از کجا بدانم' . |
پيرزن گفت: 'يالا برو پر را بيار آتش بزن که با پرندهٔ طلائى کار دارم' . |
پيرمرد گفت: 'اين دفعه چه خيالى داري؟' |
پيرزن داد کشيد: 'لُغَز نخوان پيرمرد. زود کارى را که مىگويم بکن واِلّا پوستم نرم نمىشود' . |
پيرمرد رفت پر را آورد و آتش زد. |
پرندهٔ طلائى حاضر شد و گفت: 'اين دفعه چه مىخواهيد؟' |
پيرمرد گفت: 'نمىدانم. از اين پيرزن بپرس' . |
پيرزن گفت: 'اى پرندهٔ طلائى، جلو آفتاب نشسته بودم که اين تکه ابر آمد و سايهاش را انداخت رو من. مىخواهم فرمان زمين و آسمان را بدى به من که بتوانم به همه چيز امر و نهى کنم' . |
پرنده طلائى گفت: 'اينجا را همينطور بگذاريد و دنبال من بيائيد' . |
پرنده از جلو و آن دو بهدنبال او راه افتادند. وقتى از شهر رفتند بيرون، يک دفعه پرنده غيبش زد. هوا تيره و تار شد. باد تندى آمد و بهقدرى خاک و خل به پا کرد که چشم چشم را نمىديد. |
پيرزن و پيرمرد دستِ هم را گرفتند و کورمال کورمال رفتند جلو تا رسيدند به آسياب خرابهاى که قبلاً در آن زندگى مىکردند. |
پيرمرد آهى از ته دل کشيد و به زنش گفت: 'اى فلان فلان شده! ما را برگرداندى جاى اولمان. حالا برو کاسهاى پيدا کن و آب کف آسياب را بريز بيرون که بنشينم زمين و خستگى درکنم' . |
- پرندهٔ طلائى |
- چهل قصه، برگزيده قصههاى عاميانهٔ ايرانى، ص ۲۰۳ |
- پژوهش و بازنويسى: منوچهر کريمزاده |
- انتشارات طرح نو، چاپ اول ۱۳۷۶ |
همچنین مشاهده کنید
- کچل و شیطان (۱)
- شال ترس مامد (محمد که از شغال میترسد)
- عباس دُوس
- مغول دختر (۳)
- شاه و وزیر
- جولاه
- گل خشخاش
- قصهٔ رمالباشی دروغی
- کاکائی که دختر اربابش رو به سلطنت رسوند
- قرقره، دوک و سوزن
- دوستی مرد رنگرز و مرد سلمانی
- گل قهقهه (۳)
- بهلول دانا
- مرد و نامرد
- سه زن مکار
- دختر بازرگان و هفت برادر(۵)
- قصه در قصه (۳)
- بنهکی
- به دنبال فَلَک
- مرغ زرد
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
انتخابات مجلس دوازدهم انتخابات مجلس مجلس شورای اسلامی مجلس انتخابات مجلس دوازدهم انتخابات مجلس شورای اسلامی ستاد انتخابات کشور وزارت کشور رئیس جمهور رئیسی رهبر انقلاب
ایران زلزله سلامت تهران هواشناسی سیل فضای مجازی شهرداری تهران سازمان هواشناسی پلیس بارش باران قتل
خودرو نفت یارانه قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو گاز ایران خودرو بانک مرکزی نمایشگاه نفت بازار خودرو مالیات
نمایشگاه کتاب رضا عطاران کیانوش عیاری تلویزیون نمایشگاه کتاب تهران کتاب سینمای ایران نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران دفاع مقدس سریال مهران مدیری کتابخوانی
فناوری اینترنت
رژیم صهیونیستی جنگ غزه فلسطین اسرائیل غزه آمریکا حماس روسیه رفح اوکراین افغانستان نوار غزه
پرسپولیس فوتبال هوادار استقلال لیگ برتر لیگ برتر فوتبال ایران لیگ برتر ایران رئال مادرید سپاهان باشگاه پرسپولیس لیگ قهرمانان اروپا بازی
شفق قطبی ایلان ماسک اپل طوفان خورشیدی ناسا گوگل مایکروسافت هوش مصنوعی فیبرنوری ماهواره
استرس فشار خون بارداری افسردگی شیر زایمان