جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
گربهٔ شیرافکن
روزى، روزگارى دهقانى گربهاى داشت که از بدجنسى لِنگه نداشت. |
يک روز دهقان از دست گربه کلافه شد. او را گرفت برد به جنگل و به امانِ خدا رها کرد. گربه راه افتاد تو جنگل. رفت و رفت تا به روباهى رسيد. |
روباه همين که گربه را ديد انگشت به دهان ماند که اين ديگر چه جور جانورى است و با خودش گفت: 'سالهاى سال است در جنگل زندگى مىکنم و تا حالا چنين جانورى نديده بودم' . |
بعد رفت جلو. از ترس تعظيم کرد و گفت: 'اى جانورِ رشيد و زيبا، بگو ببينم اسم شريفتان چيست و از کجا مىآئى؟' |
گربه شَستَش خبردار شد که روباه از او ترسيده. کِش و قوسى به کمرش داد؛ دستى به سيبلهاش کشيد و گفت: 'اسمم گربهٔ شيرافکن است و از جنگلهاى دور مىآيم' . |
روباه گفت: 'چه افتخارى! جناب گربهٔ شيرافکن. قدم رنجه بفرمائيد و مهمان اين حقير باشيد' . |
و گربه را با احترام به خانهٔ خودش برد. |
روز بعد، روباه براى تهيهٔ غذا رفت بيرون و گربه ماند تو خانه. |
روباه در جنگل اينور و آنور مىرفت و دنبال خوراک مىگشت که گرگى رسيد. |
گرگ گفت: 'روباه جان! اين روزها خيلى کم پيدائى. هيچ معلوم است کجائى؟' |
روباه گفت: 'شوهر کردهام!' |
گرگ پرسيد: 'به کى؟' |
'به يکى از جنگلهاى دور آمده و اسمش گربهٔ شيرافکن است' . |
'مىشود ايشان را ببينم و با او آشنا شوم؟' |
'کار که نشد ندارد! اما بايد اول سيبيلش را خوب چرب کنى' . |
'چطور؟' |
روباه گفت: 'شوهرم خيلى غيرتى است و اگر از کسى خوشش نيايد در يک چشم به هم زدن يک لقمهٔ چپش مىکند و تا حالا هيچکى جرئت نکرده بدون هديه بيايد به حضورش' . |
و از گرگ جدا شد و رفت تا به خرس رسيد. |
خرس تا چشمش افتاد به روباه، گفت: 'روباه جان! پارسال دوست، امسال آشنا. خيلى وقت است پيدات نيست' . |
روباه گفت: 'چه کنم! شوهردارى فرصت برايم باقى نگذاشته' . |
خرس پرسيد: 'مگر شوهر کردهاى؟' |
روباه گفت: 'بله' . |
'به کى؟' |
'به يکى که از جنگلهاى دور آمده و اسمش گربهٔ شيرافکن است' . |
'مىشود من را با او آشنا کنى؟' |
روباه گفت: 'چرا نشود. خودم ترتيب کار را مىدهم. اما، بد نيست بدانى که شوهرم خيلى بدقِلِق است و در ديد و بازديدها اگر کسى خوب شرط ادب بهجا نياوَرَد و رضايت او را جلب نکند، زور به رگِ غيرتش برمىخورد و تند او را مىگيرد و در يک چشم به هم زدن مىخورد' . |
خرس گفت: 'اى داد بىداد! پس چه کار بايد کرد کرد که بدون خطر و بىدردسر او را ببينم' . |
روباه گفت: 'هديهٔ به درد بخورى تهيه کن و بيا به ديدنش. اينطورى بلکه بخت يارت باشد و جان سالم به در ببرى' . |
گرگ گوسفندى گير آورد و خرس گاوى شکار کرد و جدا جدا راه افتادند بروند خدمت گربهٔ شيرافکن. هديههاشان را تقديم کنند و با او آشنا شوند. |
گرگ و خرس در بين راه رسيدند به هم. گرگ به خرس گفت: 'سلام داداش! روباه خانم و جناب گربهٔ شيرافکن را نديدى؟' |
خرس گفت: 'عليکِ سلام برادر جان! من هم چشم به راه ديدارشان هستم' . |
گرگ گفت: 'گمان کنم همين دور و برها باشند. بىزحمت يک تُک پا برو جلوتر و صداشان کن' . |
خرس گفت: 'نه برادر جان! من پايم راه نمىگيرد برم جلوتر. تو هر چه باشد از من جگردارترى، تو برو' . |
در اين موقع خرگوشى پيدا شد. خرس تا خرگوش را ديد صدا زد: 'آهاى کوچولو! بيا جلو ببينم' . |
خرگوش با ترس و لرز رفت پيش خرس. خرس گفت: 'مىدانى خانهٔ روباه کجاست؟' |
خرگوش گفت: 'بله' . |
خرس گفت: 'تندى برو بگو ما آمدهايم. جناب شيرافکن را ببينيم. خيلى مشتاق ديدار هستيم. هديههاى ناقابلى هم آوردهايم که تقديم کنيم' . |
خرگوش چهار تا پا داشت چهارتاى ديگر هم قرض کرد و مثل باد رفت طرف خانهٔ روباه. |
خرس و گرگ ترس ورشان داشت و فکر کردند اگر بروند قايم شوند خيلى بهتر از اين است که تمام قد بايستند آنجا. |
خرس گفت: 'من مىروم بالاى درخت' . |
گرگ گفت: 'داداش جان! فکرى هم به حال من بکن که نمىتوانم بروم بالاى درخت' . |
خرس گرگ را زير بوتهها پنهان کرد و يک خرده برگ خشک ريخت روش و خودش رفت بالاى درختِ صنوبرِ بلندى که هم در امان باشد و هم بتواند ببيند گربهٔ شيرافکن کى پيداش مىشود. |
خرگوش خودش را به خانهٔ روباه رساند. سلام کرد و گفت: 'من را عالىجناب خرس و جناب گرگ فرستادهاند خدمتتان خبر بدهم که خيلى وقت است با هديههاى مناسبى آمدهاند اينجا و چشم به راهِ ديدار جناب شيرافکن هستند' . |
روباه گفت: 'الان مىرويم پيشوازشان' . |
و با گربهٔ شيرافکن به راه افتاد. |
خرس از دور آنها را ديد و به گرگ گفت: 'دارند مىآيند؛ ولى اين جناب شيرافکن خيلى کوچولو موچولو است' . |
گرگ گفت: 'به هيکلش نگاه نکن. بگذار بيايد جلو بينيم چه جور جانورى است' . |
طولى نکشيد که روباه و گربهٔ شيرافکن سر رسيدند و همين که چشم گربه به لاشهٔ گاو افتاد، موهاش سيخ سيخى شد. خُرهاى کشيد و پريد با پنجه و دندان پوست گاو را دريد و از زور خوشى مَعو... مَعو کرد. |
خرس از ديدن اين صحنه ترسيد. فکر کرد گربه دارد مىگويد کم است! کم است! و با خودش گفت: 'عجب جانورى! با اين جثهٔ ريزهميزهاش آنقدر پرخور است که به لاشهٔ گاوى که شکم چهار پنج تا خرس گشنه را سير مىکند مىگويد کم است، کم است' . |
گرگ هم که از مَعو مَعو و صداى خُره ترس ورش داشته بود، يواش يواش با پوزهاش برگها را کنار زد که بتواند گربهٔ شيرافکن را ببيند. |
گربه صداى خش خش را شنيد. خيال کرد موشى رفته زير برگها قايم شده و مثل برق پريد به پوزهٔ گرگ پنجه کشيد. |
گرگ از درد فريادى زد و پا گذاشت به فرار. گربه که انتظار چنين چيزى را نداشت، از ترسِ جانش چنگ انداخت به درختِ صنوبرى که خرس روى آن بود و تند تند رفت بالا. |
خرس خيال کرد گربهٔ شيرافکن گرگ را از ميدان به در کرده و حالا دارد از درخت بالا مىآيد که حساب او را هم کف دستش بگذارد و با عجله خودش را از بالاى درخت انداخت پائين و افتان و خيزان فرار کرد. |
روباه چند قدمى دويد دنبال آنها؛ بعد ايستاد و فرياد زد: 'کجا فرار مىکنيد ترسوها؟ بايستيد تا شيرافکن تکليفتان را روشن کند' . |
- گربهٔ شيرافکن |
- چهل قصه، گزيده قصههاى عاميانه ايرانى، ص ۲۹۵ |
- پژوهش و بازنويسي: منوچهر کريمزاده |
- انتشارات طرح نو، چاپ اول ۱۳۷۶ |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
غزه آمریکا طالبان توماج صالحی حجاب رئیسی رهبر انقلاب سریلانکا کارگران پاکستان مجلس شورای اسلامی دولت
آتش سوزی کنکور سیل هواشناسی تهران سازمان سنجش شهرداری تهران پلیس سلامت فراجا قتل وزارت بهداشت
خودرو دلار ارز قیمت خودرو قیمت دلار قیمت طلا بازار خودرو ایران خودرو بانک مرکزی قیمت سکه مسکن سایپا
ترانه علیدوستی تلویزیون فیلم سینمای ایران کتاب مهران مدیری تئاتر شعر سینما
کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل رژیم صهیونیستی جنگ غزه فلسطین روسیه حماس اوکراین طوفان الاقصی جنگ اوکراین اتحادیه اروپا ترکیه انگلیس
فوتبال پرسپولیس استقلال بارسلونا بازی ژاوی باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال فوتسال تراکتور لیگ برتر انگلیس تیم ملی فوتسال ایران
تیک تاک همراه اول بنیاد ملی نخبگان تسلا فیلترینگ ناسا تبلیغات ایلان ماسک اپل
مالاریا سلامت روان کاهش وزن استرس داروخانه پیری دوش گرفتن