چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا
مغل دختر (۲)
پيرزن لباس دختر خودش را به ملکمحمد پوشاند و او را پيش مغل دختر برد. ملکمحمد انگشترى دستش را به مغل دختر داد. مغل دختر او را شناخت و آرام گفت: 'فردا صبح زود از اينجا راه مىافتيم. تو هم بيا خداى ما هم کريم است، آگاه باش که به او عروسى نخواهم کرد' . فردا صبح زود کاروان به راه افتاد مىرفتند که به سر دوراهى رسيدند. ملکمحمد که آنها را از دور تعقيب مىکرد نفهميد که از چه راهى رفتهاند. اينجا بود که باز ملکمحمد شروع کرد به خواندن: | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
| ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
مغل دختر که صداى ملکمحمد را شنيد رو به يکى از کنيزکانش کرد و گفت: 'کوزهٔ آب را بده که از تشنگى مردم' . آب را که خورد کوزه را محکم به زنگى که گردن اسب بود زد و صداى زنگ بلند شد و بدينترتيب ملکمحمد فهميد که آنها از چه راهى رفتهاند. | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
حالا ديگر شب شده بود کاروان بار انداخت آنها هم همانجا ماندند. در اين موقع کچل رو به ملکمحمد کرد و گفت: 'هر چه زودتر بايد براى من آب و نانى بياورى وگرنه همه را خبر مىکنم' . ملکمحمد ناگزير شروع کرد به خواندن. | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
| ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
مغل دختر صداى ملکمحمد را که شنيد کنيزکش را صدا کرد و يک مرغ بريان و مقدارى نان به او داد و گفت: 'بىسر و صدا از کاروان خارج شو و اين خوراکى را به آن روشنائى که از دور پيداست ببر' . | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
کنيزک رفت و برگشت و کسى هم متوجه او نشد. صبح شد و کاروان به راه افتاد. مغل دختر پيش خود نيت کرد که اگر قسمتم به ملکمحمد است ماديون بزند نريون را خورد کند. (اسب ماده اسب نر را از بين ببرد). از آن طرف بشنويد که ملکمحمد به جايگاه کاروان رسيد و شروع کرد به خواندن: | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
| ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
کاروان مىآمد که به ولايت ميرعبدل سنى رسيد. ملکمحمد و کچل هم وارد شهر شدند. که يکمرتبه ملکمحمد متوجه شد که کچل نيست. پيرزنى را ديد با او آشنا شد و به خانهاش رفت. اتفاقاً خانهٔ پيرزن چسبيده به قصر ميرعبدل سنى بود. | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
ملکمحمد از داخل خانهٔ پيرزن زير پشتهاى (نقب) ساخت تا به قصر مغل دختر رسيد. | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
ملکمحمد خودش به مغل دختر رساند. مغل دختر هم او را در گوشهاى پنهان کرد. بشنويد از ميرعبدل که گفت تا من نروم شکارى نياروم عروسى نمىکنم. وسائل شکار را برداشت و به شکار رفت. مغل دختر هم گفت خدايا کارى کن که هر چه چرنده و پرنده است از سر راه دور شوند. بهطورى که تا هفت شبانهروز موفق به شکار حيوانى نشود. خداوند آرزوى مغل دختر را برآورده کرد و ميرعبدل سنى هر چه گشت شکارى پيدا نکرد. ميرعبدل سنى زن ديگرى هم داشت. وقتىکه ديد از ميرعبدل خبرى نشد خوراکى پخت و در آن زهر ريخت و براى مغل دختر فرستاد. کنيزک داشت ظرف غذا را براى مغل دختر مىبرد که ميرعبدل سنى تشنه و گرسنه به خونه برگشت. وقتى ظرف غذا را در دست کنيزک ديد گفت: 'غذا را کجا مىبري؟' | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
کنيزک گفت: 'بىبى بزرگ گفته براى بىبى کوچک ببرم' . | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
ميرعبدل پريد و غذا را از دست کنيزک گرفت و گفت: 'مىخواهم سر به تن بىبى کوچک و بىبى بزرگ نباشد' . | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
ميرعبدل سنى هنوز لقمهٔ دومى را به دهن نگذاشته بود که افتاد و مرد. در اينجا بود که ملکمحمد که از دور ناظر جريان بود، بهعنوان اينکه پسر عموى مغل دختر است بيرون آمد و خودش را انداخت روى جنازهٔ ميرعبدل سنى و شروع کرد زارى کردن. | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
مغل دختر جلو آمد و گفت: 'اى پسر عمو گريه نکن قسمت اين بوده' . | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
چند روزى که از مردن ميرعبدل گذشت ملکمحمد مغل دختر را برداشت به ولايت پدرش برد. و گفت هر کجا که ما خوابيديم اين شمشير مابين من و او بود. اين دختر شما صحيح و سالم که بهدست شما مىسپارم. اينجا بود که شاه دستور داد شهر را آيين بستند و مغل دختر را عقد کرد و به ملکمحمد داد. عروسى هفت شبانهروز طول کشيد. آنوقت بود که ملکمحمد به فکر پدر و مادرش افتاد، دست مغل دختر را گرفت و به شهر خودشان رفت. از فراق او پدر و مادرش از بس گريه کرده بودند کور شده بودند. مغل دختر که هر چه از خدا مىخواست برآورده مىشد اين بار نيت کرد که خدا کارى کند که چشمهاى آنها شفا يابد. پس دستى به روى صورت آنها کشيد و هر دو از ديده بينا شدند و زندگى شيرين را همگى در جوار هم شروع کردند. | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
| ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
- مغل دختر | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
- قصههاى مردم فارس ـ ص ۸۹ | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
- گردآورنده: ابوالقاسم فقيرى | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
- نشر سپهر، چاپ اول ۱۳۵۰ | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- میرزا مست و خمار، و بیبی مهرنگار (۲)
- کدخدای خوش حساب
- شاه عباس ۵ (۲)
- قصهٔ رمالباشی دروغی
- دزد و روستائی
- سه باغ گل
- خزانهٔ دزدها
- قرقره، دوک و سوزن
- خاله پیرزن
- مرغ تخم طلا
- کچلتنوری
- سیب خندان و نار گریان(۲)
- کچل و شیطان (۱)
- شاهِ خِسته خُمار
- دندان آهنی(۲)
- امیر هنرمند
- حیلهٔ درویش
- شازده اسماعیل (۳)
- مهر و نگار
- شازده اسماعیل (۴)
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران مجلس احمد وحیدی مجلس شورای اسلامی دولت سیزدهم قوه قضائیه خلیج فارس دولت لایحه بودجه 1403 شورای نگهبان حجاب مجلس یازدهم
روز معلم تهران آموزش و پرورش قوه قضاییه شهرداری تهران سازمان هواشناسی فضای مجازی سلامت پلیس دستگیری شورای شهر تهران شورای شهر
بانک مرکزی خودرو حقوق بازنشستگان قیمت دلار قیمت خودرو قیمت طلا ایران خودرو سایپا دلار مالیات چین بازار خودرو
تلویزیون سریال سعید آقاخانی سینمای ایران سینما نون خ موسیقی تئاتر دفاع مقدس فیلم کتاب رسانه ملی
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس نوار غزه روسیه عربستان ترکیه افغانستان
فوتبال پرسپولیس استقلال رئال مادرید سپاهان تراکتور بایرن مونیخ باشگاه استقلال لیگ برتر فوتسال تیم ملی فوتسال ایران بازی
هوش مصنوعی تبلیغات ناسا تسلا اپل اینستاگرام فناوری همراه اول آیفون گوگل
داروخانه خواب دیابت مسمومیت کاهش وزن چاقی سلامت روان بارداری آلزایمر