شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

هر گه که آن خسرو زرین کمر از جا برخاست


هر گه که آن خسرو زرین کمر از جا برخاست    آسمان گفت که قرص قمر از جا بر خاست
گر بساط می و معشوق نباشد به میان    به چه امید توان هر سحر از جا بر خاست
مگر آن سرو خرامنده به رفتار آمد    که بسی دیده‌ی حسرت نگر از جا برخاست
چشم مخمور وی از مستی می شد هشیار    ساقی مردم صاحب نظر از جا بر خاست
شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت    که پسر از پی قتل پدراز جا بر خاست
بی‌دلان را خبری از دل غارت زده نیست    که صف غمزه‌ی او بی‌خبر از جا برخاست
ماه با طلعت او بیهده سر زد ز افق    سرو با قامت او بی ثمر از جا بر خاست
دوش در خواب خوش آشوب قیامت دیدم    صبح‌دم قامت آن سیم‌تر از جا بر خاست
حرفی از مرهم یاقوت لبش می‌گفتم    یک جهان خسته خونین جگر از جا بر خاست
با خیال لب شیرین شکر گفتارش    هر چه کشتم به زمین نیشکر از جا بر خاست
آن قدر خون مرا ریخت صف مژگانش    که به خون‌خواهی من چشم تر از جا بر خاست
همسری خواستم از بهر سهی قامت دوست    علم خسرو انجم حشر از جا بر خاست
ناصرالدین شه منصور که با رایت او    آیت نصرت فتح و ظفر از جا بر خاست
تا از آن لعل گهر بار فروغی دم زد    بی خریداری نظمش گهر از جا بر خاست


همچنین مشاهده کنید