جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

حاجی‌زاده و رفقای بدلی


يه تاجرى بود يه دونه پسر داشت. هرچه به اين پسر خود نصيحت مى‌کرد که باباجان با اين جوان‌ها بازى نکن، پولتو تو شکم اينها نکن، برو خودت فکر کاسبى کن، پسره به خرج او نمى‌رفت. آمد و به عروس خود نصيحت کرد گفت: عروس‌جان، مى‌دونم بعد از من اين پسرهاى اصفهان اين پسر منو پولشو مى‌برن. مقصود اگر اين يه روز گدائى افتاد، عرصه به او تنگ شد، خواست خودشو بکشه، به او بگو: اين حلقه‌اى که وسط اطاقه يه طناب به آن بيندازه، خودشو خفه کنه. عروس گفت: بسيار خوب.
پدر مُرد، جوون‌هاى اصفهان جمع شدند، برادر برادر رو بستن به کون پسره، نعشو بلند کردند. سوم ختم پدر که واگذارشد، عوض اينکه پسرو ببرن تو حجره جاى پدر او گفتند: برادر حالا نمى‌خواد برى در حجره، نحالا ميرى تو فکر و خيال! دست حاجى‌زاده را گرفتند، وارد باغ شدن.
بساط مشروبو آوردند جلو، به حاجى‌زاده اصرار کردند: بخور! حاجى‌زاده گفت: نمى‌خورم، من تا حالا نخوردم. گفتند: بخوره تا حالا نخوردى از ترس حاجى‌آقا بود، حالا بخور! اون‌وقت غلام او آمد، گفت که خانم مى‌گه: نمياي؟ گفت: برو به او بگو نه نميام. برو در حجره دويست تومن وردار بيا، تو روزا برو حجره به‌جاى من بنشين!
مدت شش‌ماه اينها حاجى‌زاده رو تو باغ نگه‌ داشتند. هى غلام پول آورد، اينها خرج کردند. تا غلامه آمد گفت: ديگه هيچى نيست. گفت: برو اسباب‌خانه بفروش! گفت: حاجى‌زاده پيش از اينکه تو بگى همه‌رو فروختم. گفت: برو در حجره يه چيزى بيار! گفت: حجره ديگه هيچى نداره. حاجى‌زاده رو کرد به رفقا، گفت: يه روز شما کار و راه بيندازين. يکى آنها بلند شد، رفت بره گوشت بگيره، يکى آنها پا شد، رفت اسباب مزه براى مشروب بگيره.
يه ساعتى که گذشت دير کردند. يکى آنها بلند شد ببينه اون‌ که نون رفته بگيره چطور شد. يکى ديگه پا شد رفت، ببينه اون که رفته شراب بگيره چطور شد. يکى ديگه پا شد گفت: برم ببينم اين پدرسوخته که رفت ماست و خيار بگيره اينکه اين دمه، چطور شد؟ هشت نفر اينها رفتند، موند دو نفر آنها. اين دو نفر هم رو کردند، گفتند: حاجى‌زاده بگريم دراز بکشيم، انيها که رفتد ما رو تو خمارى گذاشتند. حاجى‌زاده گرفت دراز کشيد تا اين خوابش برد، او دو تا هم قاچاق شدن.
حاجى‌زاده يه چرتى زد و پا شد، ديد اينها هم نيستند، گفت: پاشيم بريم خانه ببينيم زنيکه چيزى ميزى داره ما بخوريم؟ وقتى بلند شد بياد بره باغبون دم در جلوشو گرفت، گفت: کرايه بده! گفت: خيلى‌خوب، حالا من مى‌رم برات مى‌دم بيارن. گفت: من اينها رو نمى‌دونم، کت و شلوار تو اينجا بذار گرو! کت و شلوارشو کند، داد به باغبون يه تا پيراهن زيرشلوارى آمد خانه.
آمد، ضعيفه پاشنه فُحشو کشيد به جون او، ديد خير ضعيفه خيلى فحاشى مى‌کنه از در گذاشت آمد بيرون. يکى از دوست‌هاى اهل بازار به او برخورد، گفت: فلانى به تو من دارى بده من؟ پنج‌هزارشو گذاشت تو جيب خود، پنج‌هزارشو هم نون و کباب خريد، برد براى رفقا آمد در باغ، هرچه در زد، ديد کسى اعتناء نمى‌کنه، درو وا نمى‌کنه. اين نونو کبابو گذاشت زمين، از سوراخ راه آب رفت تو و دستشو بلند کرد، دتمال نون و کبابو ورداره ديد نيست، سگ بلند کرده. آمد وارد باغ شد، رفقا نشستند، گفتند: حاجى‌زاده کجا رفتى دستت خاليه که؟ گفت: والله من رفتم تو خانه با زنيکه يک و بدو شد، آمدم بازار يه تومن از يکى قرض کردم، نون و کباب خريدم .گفت: پس کو نون و کبابت؟ گذاشتم زمين از راه آب بيايم، سگ پدرسوخته بلند کرد. گفت: بين پدرسوخته چه مى‌گه، دستمالو سگ بلند کرد ببين چه‌جور مردم شارلتان هستند و پدرسوخته. پاشو برو ولالا مى‌دم پدرتو دربيارن! حاجى‌زاده بلند شد از باغ آمد بيرون.
وقتى‌که وارد خانه شد، زن او به او گفت: مى‌دونى چيه؟ گفت: ها. گفت: چکار کنم؟ گفت: يا منو طلاق بده يا مردشو برو کارى پيدا کن. تو هستى و اين خانه. اين خانه‌رو من گرو گذاشتم. گفت: 'پس حالا موقعى هست که خدمو راحت کنم.' بلند شد، چاقو بکشه خودشو راحت کنه، زن او گفت: 'نه امروز تو رو پدرت خبر داشت، پاشو طناب بناز به اين حلقه خودتو خفه کن!' پسر بلند شد و طناب انداخت به حلقه و چارپايه گذاشت زيرپاش، خودشو خفه‌ کنه، حلقه کنده شد. پول‌ها سرازير شد. به اندازه سرمايه تاجر طلاى سکه زرد ريخت پائين. پسر بلند شد از جا و زمين رو سجده کرد. بعد گفت: 'بميرم پدرجون براى تو که اندوخته براى من کرده بودى و امروز منو به خواب ديده بودي.'
فردا صبح در حجره را وا کرد و اونچه لزومات در حجره بود، خريد و در حجره گذاشت اثاثيه خانشو درست کرد. يار و رفقا فردا که از تو بازار رد شدند، ديدند يارو حجره‌اش مرتب، جنس او حاضر، غلام دست به سينه وايستاده. اين يکى در اومد به اون يکى گفت: 'ديدى اين هنوز تمام نشده بود؟ تو نگذاشتي.' به‌هر جهت سرشونو انداختند پائين و رفتند، خجالت کشيدند. يه مدتى عبورشونو از راه اون بريدند.
روز جمعه شد. رفيق‌ها آمدند، همه خوشحال که حاجى‌زاده رو حالا ورمى‌دارن مى‌برن گردش. قليون آورد براى اين، بنا کرد کشيدن. تا کشيد سر قليونو ورداشت، اون‌هم کون قليونو بلند کرد و برد. حاجى‌زاده همش پکر نشسته بود و فکر مى‌کرد رفقا گفتند: حاجى‌زاده چته، امروز همش پکري، فکر مى‌کني؟ گفت: 'والله تو فکرم امروز خانهٔ ما اون تخته کُلُفته رو مى‌بينى رو آب‌انبار افتاده، خانهٔ ما امروز روى اون گوشت خورد کرد، گربه اينو ورداشته بود به دندون مى‌کشيد. اين تخته بزرگو از نردبان مى‌برد بالا. اين يکى گفت:حاج‌آقا عجيب نيست، گوشته، گربه به گوشت خيلى علاقه داره، به دندون کشيده ببره، به خيال او گوشته. حاجى‌زاده سر زانو نشست، گفت: فلان فلان‌شده‌ها، تخته به اين بزرگى رو گربه مى‌بره اما يه دستمال که يه نون و پنج سير کباب توش باشه، سگ نمى‌بره؟ پاشيد، امتحان خودتونو دادي.
ـ حاجى‌زاده و رفقاى بدلى
ـ قصه‌هاى مشدى گلين‌خانم ـ ص ۳۷۹
ـ گرد آورنده: ل. پ. الول ساتن. ويرايش اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر، سيداحمد وکيليان.
ـ نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على‌اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید