سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

حاتم طائی


در زمان قديم سلطانى بود به نام حاتم طائي. يک روز وقتى از شکار برمى‌گشت ديد جوانى مثل ماه شب چهارده، توى بيابان در خاک مى‌غلتد و ناله مى‌کند. رفت بالاى سر او و پرسيد: چه شده؟ جوان گفت: براى چه مى‌پرسي؟ گفت: مى‌خواهم کمکت کنم. جوان گفت: اى برادر عزيز، من پسر سلطان شام هستم. يک روز عکس دختر بازرگانى را ديدم و عاشق او شدم. دست از تاج و سلطنت شستم و به خواستگارى او آمدم. ديدم هزارهزار مثل من خاکسترنشين دارد. دختر از خواستگارها سؤال‌هائى مى‌پرسد که هيچ‌کس نمى‌تواند جواب دهد. حاتم گفت: بلند شو اى جوان! من به‌خاطر خدا به تو کمک مى‌کنم. بعد جوان را که اسم او احمد بود، از روى خاک بلند کرد و برد به شهر خودش. پس از سه روز با احمد حرکت کردند به سمت شهر شاه‌آباد وارد شهر شاه‌آباد که شدند غلامان ملکه آنها را به مهمانخانه بردند. هرکس وارد آن شهر مى‌شد، غلامان به او غذا و بعد يک بشقاب زر مى‌دادند. حاتم و احمد وقتى وارد مهمانخانه شدند، گفتند ما غذا نمى‌خوريم، زر هم نمى‌خواهيم.
خبر براى ملکه بردند که دو نفر آمده‌اند نه غذا مى‌خورند و نه زر مى‌گيرند. ملکه آنها را خواست و از پشت پرده علت کار آنها را پرسيد. حاتم گفت: ما خواستگار هستيم و تا شما قول ازدواج به ما ندهيد دست به سفره نمى‌زنيم. دختر گفت: من يک سؤال دارم هرکس جواب سؤالم را بدهد من از آن او هستم. حاتم قبول کرد که جواب سؤال او را پيدا بکند. قرار شد بعد از ناهار، ملکه سؤال خود را بويد. وقتى ناهار را خوردند دختر گفت: شخصى هست که روزى سه‌بار فرياد مى‌کشد: 'يک بار ديدم بار ديگر هوسه' ببينيد چه ديده که اين را مى‌گويد. حاتم گفت: بسيار خوب، من مى‌روم. احمد پيش شما باشد. من به‌خاطر خدا به او قول داده‌ام دست شما را در دست او بگذارم. دختر گفت: تا زنده است در مهمانخانه من از او پذيرائى مى‌شود. احمد اتاقى در کاروانسرا اجاره کرد و موقع غذا خوردن به ميهمان‌خانه مى‌رفت. روزى پنج اشرفى هم پول به او مى‌دادند. حاتم از دروازهٔ شهر بيرون آمد بعد از دو شبانه‌روز راهپيمائى رسيد به‌جائى‌ که ديد، گرگى آهوئى را شکار کرده، آهو به او التماس مى‌کند که: بچه‌هايم گرسنه مانده‌اند، به من رحم کن.
حاتم به گرگ نهيب زد که: مگر از خدا نمى‌ترسي؟ گرگ گفت: اگر من آهو را رها کنم تو شکم مرا سير مى‌کني؟ حاتم گفت: بله. گرگ، آهو را رها کرد. بعد به حاتم گفت: من گرسنه‌ام. حاتم گفت: من اينجا گوشت ندارم از کجاى بدنم ببرم بدهم تو بخوري؟ گرگ گفت: از رانت. حاتم کارد کشيد و قستى از ران خود را بريد و انداخت جلوى گرگ. او هم گوشت را خورد و رفت. حاتم از شدت درد بيهوش شد در اين موقع دو تا شغال نر و ماده آمدند. نره گفت: اين حاتم طائى است آن گرگ و آهو هم اجنه بودند، مى‌خواستند کارى کنند که حاتم به دست خودش خودش را ناکار کند. شغال نر به شغال ماده گفت: تو باردار هستي، همين‌جا بمان تا من بروم دواى درد حاتم را که مغز طاووسى در مازندران است بياورم. شغال نر تا شب خود را به مازندران رساند، کله طاووس را کند و فردا ظهر خود را به حاتم رساند. مغز کله ‌طاووس را درآورند و روى زخم حاتم گذاشتند.
بعد از ساعتى حاتم به هوش آمد ديد يک جفت شغال بالاى سر او ايستاده‌اند تا آفتاب روى او نتابد حاتم به آنها گفت: من چطور محبت‌هاى شما را جبران کنم؟ شغال نر گفت: اين دور و بر چند تا کفتار هست که هروقت خدا به ما بچه مى‌دهد، مى‌آيند و آنها را مى‌خورند. حاتم گفت: مرا پيش آنها ببريد شايد کارى کردم که آنها ديگر به بچه‌هاى شما دست نزنند. حاتم را بردند جائى که کفتارها بودند. حاتم به کفتارها گفت: من از شما خواهش مى‌کنم که بچه‌هاى اين شغال را نخوريد. گفتند: پس ما براى غذايمان چه‌کار کنيم شغال نر به پشت سر حاتم ايستاده بود گفت: ما خوراک دوماه شما را به گردن مى‌گيريم. کفتارها قبول کردند. حاتم با شغال‌ها وداع کرد و به راه خود ادامه داد. رفت و رفت تا تشنه و گرسنه شد. توى بيابان چيزى براى خوردن پيدا نمى‌شد. در اين موقع پيرمردى با ريش‌سفيد پيدا شد. يک کوزه آب و يک قرص نان در دست داشت آن‌را به حاتم داد و بعد گفت: قدرى که جلوتر رفتى مى‌رسى به يک دوراهى هر دو راه به کوه قاف مى‌رسد راه دست راست نزديک اما پر از خطر است. راه دست چپ دور اما بى‌خطر است. حاتم از راه دست راست رفت. يک وقت ديد يک گله خرس دور او را گرفتند. خرس‌ها حاتم را بردند. پيش پادشاه خودشان.
خرس به حاتم سلام کرد و گفت: من از بزرگان خود شنيده‌ام که جز حاتم طائى کسى از آدميزاد اينجا نمى‌آيد. براى حاتم غذا بياوريد. رفتند براى حاتم چند تا سيب و گلابى آوردند. بعد پادشاه خرس‌ها گفت: اى حاتم من دخترى دارم که تا به حال کسى را لايق همسرى او نيافته‌ام، مى‌خواهم او را به زنى به تو بدهم. حاتم گفت: آخر من چطور با يک خرس عروسى کنم؟ شاه غضبناک شد و دستور داد او را به بند بکشند. بعد از يک هفته باز شاه خرس‌ها حاتم را خواست و حرف خود را تکرار کرد. حاتم رفت و دختر را ديد. بالاتنه او مثل آدميزاد و پائين‌تنه او مثل خرس بود. باز حاتم قبول نکرد. او را به زندان انداختند. شب حاتم آن پيرمرد را در خواب ديد. پيرمرد گفت: اى حاتم هيچ چاره‌اى ندارى جز عروسى با دختر خرس. تو قبلو کن بقيه آن با من.
بعد از يک هفته باز پادشاه خرس‌ها حاتم را خواست و حرف خود را تکرار کرد. حاتم پذيرفت. يک‌ماه گذشت.حاتم کم‌کم دختر را راضى کرد که پدر او به او رخصت رفتن بدهد. دخترخرس گفت: قول بده که دوباره برگردى پيش من. حاتم قول داد. دختر پيش پدر او رفت و رضايت او را گرفت. بعد يک مهره از گردنبند او درآورد و داد به حاتم و گفت: اى حاتم اين مهره را پيش خودت نگهدار، تو را از زهر جانوران و آتش و دريا حفظ مى‌کند. شاه هم عصائى به او داد و گفت: اگر در دريا بيفتى اين عصا تو را مثل کشتى به هرجا بخواهى مى‌برد. حاتم رفت و رفت تا رسيد به يک چشمه آب ديد رختخوابى لب چشمه انداخته‌اند اما کسى پيدا نيست.يک وقت ديد جوانى آمد و به حاتم سلام کرد و پرسيد: تو کى هستى و کجا مى‌روي؟ حاتم قصهٔ خود را تعريف کرد. در اين موقع يک نفر که دو کاسه شيربرنج و دو قرص نان در دست داشت پيدا شد. جوان و حاتم غذا را خوردند. بعد جوان به حاتم گفت: يک مقدار که جلوتر رفتى مى‌رسى به دوراهي. راه دست راست دور اما بى‌خطر است. راه دست چپ نزديک است اما هم دريا در جلوى راهت قرار دارد و هم خطر!


همچنین مشاهده کنید