یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا
قصهٔ رمالباشی دروغی (۲)
وقتى دزدها شنيدند پادشاه رمالى دارد که از زير زمين و بالاى آسمان خبر مىدهد، ترس ورشان داشت. نشستند با هم به گفتوگو که چه کنند و چه نکنند تا از دست چنين رمالى جان سالم به در ببرند. آخر سر قرار گذاشتند هر شب يکى از آنها برود رو پشتبامِ خانهٔ رمالباشى سر و گوشى آب بدهد و ببيند رمالباشى چه مىکند و براشان چه نقشهاى مىکشد. | ||
شب اوّل، يکى از دزدها خودش را رساند به پشتبامِ رمالباشى و گوش تيز کرد ببيند رمالباشى چه مىکند. در اين موقع رمالباشى يکى از خرماها را خورد. هستهاش را تَرَقى پرت کرد تو دله و بلند گفت: 'اين يکى از چهل تا' . | ||
دزد اين را شنيد، از رو پشتبام پريد پائين. رفت پيش رفقاش و گفت: 'هر چه از اين رمالباشى گفتهاند، کم گفتهاند' . | ||
گفتند: 'چطور؟' | ||
گفت: 'تا رسيدم رو پشتبام خانهاش، هنوز خوب جا گير نشده بودم که بلند گفت اين يکى از چهل تا' . | ||
دزدها خيلى پَکَر شدند و بيشتر ترس افتاد تو دلشان. | ||
خلاصه! از آن به بعد، هر شب به نوبت رفتند رو پشتبام رمالباشى و رمالباشى و شبى يک کله خرما خورد. هستهاش را انداخت تو دله و گفت: 'اين دو تا از چهل تا. اين سه تا از چهل تا' . و همين طور شمرد تا رسيد به سىونه. | ||
شب سىونه دزدها دور هم جمع و گفتند: 'يک شب بيشتر نمانده که رمالباشى ما را بگيرد و کَت بسته تحويل بدهد. اگر به زير زمين يا تَه دريا هم بريم فايده ندارد و دست از سرمان برنمىدارد. خوب است تا کار از کار نگذشته خودمان بريم خدمتش و جاى جواهرات خزانه را نشانش بدهيم. اينطورى شايد پادشاه از تقصيرمان بگذرد و از اين مهلکه جان به در ببريم' . | ||
فرداى آن روز، دزدها يک شمشير و يک قرآن ورداشتند رفتند پيش رمالباشى و گفتند: 'اين شمشير، اين هم قرآن. يا ما را با اين شمشير بکش، يا به اين قرآن ببخش. جواهرات خزانهٔ پادشاه هم دستنخورده زير خاک است' . | ||
رمالباشى دزدها را کمى نصيحت کرد. بعد جاى جواهرات را ياد گرفت و به آنها گفت: 'الان مىروم پيش پادشاه ببينم چه کار مىتوانم براتان بکنم' . | ||
و بلند شد، دوان دوان رفت خدمت پادشاه، جاى جواهرات را به او گفت و براى دزدها طلب شفاعت کرد. | ||
پادشاه که از خوشحالى در پوست خودش نمىگنجيد، گفت: 'رمالباشي! راستش را بگو چرا براى دزدها طلب بخشش مىکنى؟' | ||
رمالباشى گفت: 'قربانت گردم! دزدها وقتى خبردار شدند پيدا کردن آنها و جواهرات را گذاشتهاى بهعهدهٔ من از خيرِ هر چه برده بودند گذشتند و فرار کردند به مغرب زمين و حالا اگر بخواهى آنها را برگردانى، دو مقابلِ خزانه بايد خرج قشون کني. آخرش هم معلوم نيست به نتيجه برسى يا نه' . | ||
پادشاه حرف رمالباشى را قبول کرد و عدهاى را با شتر و قاطر فرستاد، جواهرات خزانه را تمام و کمال آوردند تحويل خزانهدار دادند و باز به رمالباشى خلعت داد و پول زيادى به او بخشيد. | ||
وقتى رمالباشى برگشت خانه به زنش گفت: 'امروز پادشاه آنقدر پول بخشيد به من که براى هفت پشتمان بس است. حالا بيا فکرى بکن که از اين مخمصه خلاص بشوم. چون مىترسم آخر گير بيفتم و جانم را بگذارم رو اين کار' . | ||
زن فکرى کرد و گفت: 'اين را ديگر راست مىگوئي. وقتش رسيده خودت را بزنى به ديوانگى تا دست از سرت بردارند' . | ||
مرد گفت: 'چطور اين کار را بکنم؟' | ||
زن گفت: 'فردا صبح، وقتى شاه رفت حمام، هر طور شده خودت را برسان به او. دست و پاش را بگير و مثل ديوانهها از خزينه بندازش بيرون و لخت مادرزاد بنا کن به بشکن زدن و قِر و قَمبيل آمدن. آن وقت دوست و دشمن مىگويند رمالباشى پاک چِل و خُل شده؛ پادشاه هم دست از سرت برمىدارد' . | ||
مرد گفت: 'بد نگفتي' . | ||
و صبح فردا، همانطور که زنش گفته بود، بعد از اينکه پادشاه رفت حمام، دوان دوان خودش را رساند به آنجا. نگهبانها را کنار زد و به زور رفت چنگ انداخت موهاى پادشاه را گرفت و از خزينه کشيدش بيرون، که يکمرتبه صدائى بلند شد و سقف خزينه رُمبيد. | ||
پادشاه وقتى ديد رمالباشى از مرگ حتمى نجاتش داده، مالِ بىحساب و کتابى به او بخشيد و همه کاهٔ دربارش کرد. | ||
رمالباشى برگشت خانه و ماجراى آن روز را براى زنش تعريف کرد. زن گفت: 'يک کار ديگر هم مىتوانى بکني' . | ||
مرد گفت: 'چه کارى؟' | ||
زن گفت: 'يک وقت که همهٔ اعيان و اشراف شهر درو و برِ تخت پادشاه حلقه زدهاند خودت را برسان و او را از تخت بکش پائين. بعد از اين کار، همه مىگويند عقل از سرت پريده و ديوانه شدهاي. پادشاه هم مىگويد رمالِ ديوانه نمىخواهم و از دربار بيرونت مىکند. آن وقت با خيال راحت مىرويم گوشهٔ دنجى مىنشينيم و خوش و خرم زندگى مىکنيم' . | ||
رمالباشى حرف زنش را قبول کرد و منتظر فرصت ماند. تا يک روز همهٔ اعيان و اشراف شهر رفتند حضور پادشاه و دست به سينه جلو تختش صف بستند. | ||
رمالباشى ديد فرصت از اين بهتر دست نمىدهد و از ميان جمعيت پريد رو تخت و پادشاه را از آن بالا انداخت پائين، که در همين موقع عقربى قد يک گنجشک از زير تشکى که پادشاه روش نشسته بود، آمد بيرون. | ||
همه به رمالباشى آفرين گفتند و از آن به بعد ديگر کسى نبود که به اندازهٔ رمالباشى پيش پادشاه عزيز باشد. | ||
رمالباشى مطلب را با زنش در ميان گذاشت و آخر سر گفت: 'امروز هم که اين جور شد و حالا بيشتر از عاقبت کار مىترسم' . | ||
زن، شوهرش را دلدارى داد و گفت: 'حالا که خدا مىخواهد روز به روز کار و بارت بالا بگيرد و اَجر و قُربَت پيش پادشاه بيشتر شود، چرا ما نخواهيم؟' | ||
رمالباشى گفت: 'درست مىگوئي. بايد راضى باشيم به رضاى خدا' . | ||
از آن به بعد، رمالباشى صبح به صبح مىرفت دربار و شب به شب برمىگشت خانه و با زنش بهخوبى و خوشى زندگى مىکرد. تا روزى از روزها که همراه پادشاه رفته بود شکار، پادشاه مَلَخى را در مشتش گرفت و به او گفت: 'بگو ببينم! چى تو مشت من است؟' | ||
رمالباشى روش را کرد بهطرف آسمان و در دل گفت: 'خدايا! خودت مىدانى که من مىخواستم از اين کار دست بکشم و تو نگذاشتي. حالا هم راضىام به رضاى تو' . | ||
بعد، آهسته گفت: 'يک بار جَستى ملخو! دو بار جستى ملخو! آخر کفِ دستى ملخو' . | ||
پادشاه گفت: 'رمالباشي! دارى با خودت چه مىگوئى؟ بلندتر بگو' . | ||
رمالباشى با ترس و لرز بلندتر گفت: 'عرض کردم يک بار جستى ملخو! دو بار جستى ملخو! آخر کف دستى ملخو!' | ||
پادشاه گفت: 'آفرين بر تو' . | ||
و دستش را وا کرد و ملخ پريد به هوا... | ||
| ||
- قصه رمالباشى دروغى | ||
- چهل قصه، گزيده قصههاى عاميانه ايرانى، ص ۲۸۱ | ||
- پژوهش و بازنويسى: منوچهر کريمزاده | ||
- انتشارات طرح نو، چاپ اول ۱۳۷۶ |
همچنین مشاهده کنید
- مرد روستائی و سه کوسه شهری
- سلطان محمود و ایاز
- درویش جادوگر
- دزد زیرک
- انارخاتون
- اینرو میگند بخیل
- کرّهٔ دریائی
- تقدیرنویس
- چوپان و فرشته
- شاه عباس و سه شرط اژدها (۲)
- دختر بازرگان و هفت برادر(۲)
- قرقره، دوک و سوزن
- فندیل فندول (دانا، زیرک)
- دو عروس
- شیرزاد
- احمقتر از احمق
- انگشتر زنها مارون
- مِم و زین (۳)
- شوهر لجوج، زن لجوج
- کچلتنوری
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران دولت حجاب مجلس شورای اسلامی مجلس دولت سیزدهم جمهوری اسلامی ایران گشت ارشاد رئیسی پاکستان امام خمینی رئیس جمهور
هواشناسی آتش سوزی سلامت تهران قتل پلیس کنکور شهرداری تهران وزارت بهداشت فضای مجازی زنان پایتخت
خودرو قیمت دلار دلار قیمت خودرو بازار خودرو قیمت طلا بانک مرکزی سایپا مسکن ارز تورم ایران خودرو
سریال محمدرضا گلزار سینمای ایران تلویزیون سینما موسیقی سریال پایتخت مهران مدیری ترانه علیدوستی کتاب تئاتر
اینترنت خورشید کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل جنگ غزه غزه رژیم صهیونیستی فلسطین روسیه چین اوکراین حماس ترکیه ایالات متحده آمریکا طوفان الاقصی
فوتبال پرسپولیس استقلال بازی جام حذفی فوتسال آلومینیوم اراک تیم ملی فوتسال ایران تراکتور باشگاه پرسپولیس سپاهان لیورپول
هوش مصنوعی تبلیغات اپل فناوری سامسونگ ناسا بنیاد ملی نخبگان آیفون ربات
بارداری دندانپزشکی کاهش وزن مالاریا زوال عقل