سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

خواهر سوم


پيرمردى بود، سه دختر داشت. روزى مى‌خواست به بازار برود، از دختران خود پرسيد چه مى‌خواهند تا براى آنها بخرد. دختر اول پارچهٔ زري، دختر دوم داريه زنگى (تلفظ درست دايره است، اما براى حفظ امانت متن 'داريه' آمده است. 'از زيرنويس قصه' ) و دختر سوم مرواريد خواست. پيرمرد به بازار رفت، پارچه و داريه زنگى را خريد اما هرچه گشت مرواريد پيدا نکرد. به خانه برگشت به دختر کوچک خود گفت: مرواريد پيدا نکردم. دختر ناراحت شد و پيرمرد هم از ناراحتى او غصه‌دار شد. تا اينکه روزى يک نفر به او گفت در قلعه‌اى بالاى فلان کوه، مرواريد زياد ست . پيرمرد رفت بالاى کوه و از راه آب قلعه وارد آن شد.
ديد مرواريد زيادى آنجا ريخته، جيب‌هاى خود را پر کرد.وقت برگشتن يکى از مرواريدها افتاد و صدا کرد. ديوى که صاحب قلعه بود از خواب بيدار شده پيرمرد را ديد و گفت: آدميزاد اينجا چه مى‌کني؟ پيرمرد ترسيد و گفت: با من کارى نداشته باش. دخترى دارم او را به تو مى‌دهم، ديو مقدارى خرما به پيرمرد داد و گفت: به خانه که مى‌روى اين خرماها را بخور هسته‌هاى آن را روى زمين بينداز. پيرمرد چنان کرد ديو از رد هسته‌ها خانه پيرمرد را پيدا کرد و سراغ او رفت.
پيرمرد دختر بزرگ خود را به او داد. ديو دختر را به قلعه آورد. به او گفت: قلعه را تميز کن. بعد رفت خوابيد وقتى بلند شد ديد دختر کارها را انجام نداده، يا شمشير او را شقه کرد و به ديوار قلعه کوبيد. باز به‌سراغ پيرمرد رفت و گفت: دخترت پيغام داد، که يکى از خواهرهاى او را پيش او بفرستي. پيرمرد دختر وسطى را فرستاد. ديو او را به قلعه برد، شقه‌هاى خواهر خود را به او نشان داد و گفت: کارهاى قلعه را انجام بده وگرنه تو را هم مثل او دوشقه مى‌کنم. ديو خوابيد. وقتى بيدار شد ديد دختر کارى انجام نداده، او را هم دوشقه کرد. بعد رفت سراغ پيرمرد و گفت: دخترهايت گفته‌اند خواهر سومى را پيش آنها بفرستي.
ديو خواهر سومى را برداشت و به قلعه برد و گفت: کارها را انجام داده و قلعه تميز و مرتب است. به او اعتماد کرد، چهل کليد قلعه را به او داد، شيشهٔ عمر او را هم داد و گفت: از اينها خوب مواظبت کن. من به کربلا مى‌روم. تو بالاى بام قلعه بايست و دستمال‌بازى کن تا من غيب شوم. دختر بالاى بام دستمال‌بازى کرد و ديو غيب شد. دختر با کليدهاى قلعه در دخمه‌ها را باز کرد. آدم‌هائى را که ديو زندانى کرده بود، آزاد کرد و از ثروت ديو هرچه خواستند به آنها داد. خودش هم مقدارى زيادى مرواريد برداشت و به خانه، پيش پيرمرد رفت. مدتى گذشت ديو از سفر کربلا برگشت ديد قلعه به‌هم ريخته وزندانى‌ها و دختر هم نيستند. به خانهٔ پيرمرد رفت. دختر وقتى فهميد ديو برگشته، شيشه عمر او را به زمين زد، ديو افتاد و مرد.
ـ خواهر سوم
ـ افسانه‌هاى شمال ـ ص ۱۲۳
ـ گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى
ـ انتشارات روزبهان چاپ اول ۱۳۷۲
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید