یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

غول غولا، شاه غولا


روزى بود روزگارى بود. پيرمردى بود که سه تا پسر داشت. وقتى مى‌خواست بميره بزرگه را خواست سفارش کرد که: 'اى اولاد، مرگ من رسيده و هر چى مال دارم مال شما فقط مراقب پسر کوچيکه باشيد جان تو جان برادر کوچيکه.' اين رو گفت و مُرد. چند وقتى گذشت. برادرها مى‌رفتند بيرون کار مى‌کردند و اين برادر کوچيکه توى شهر به يللى / تللى مشغول بود. يه روز که برادرها داشتند زمين مى‌کندند، تا تخم بکارند ديدند که خيششان به سنگ گير کرده. هر چه زود زدن ديدن نمى‌شه، آمدند دوتائى به هر زحمتى بود سنگ را از جايش کندند که ديدند يه خمره پر از اشرفيه، روش رو با خاک پوشاندند آمدند شهر.
شب که شد چند تا توبره ورداشتند برگشتن صحرا. همهٔ طلا اشرفى‌ها رو پر کردن توى توبره، شبانه برگشتن اومدن به برادره گفتند: 'اى برادر! به کسى نگو ما اشرفى پيدا کرديم. ها!' تا يواش يواش خرجش کنيم.' صبح که شد پسره به تاختى اومد پيش داروغه و گفت: 'ما چند کيسه اشرفى پيدا کرديم، بيائيد ماليات ببنديد.' داروغه که فکر مى‌کرد دروغ مى‌گه. گفت: 'پسر برو دنبال کارت اين حرفا چيه مى‌رني.' از پسر که بيائيد از داروغه نه، تا بالاخره، داروغه گفت: 'باشه.' با هم آمدند تا ببينن درسته بعدش ببرند به خزانه. برادر تا خبردار شدن گفتند: 'چه کنيم چه نکنيم؟' تا داروغه آمد تو، دو تا برادرا دست به يکى کردن زدن داروغه را کشتند بعدش هم انداختند توى چاه خونه و سنگ گذاشتند روش.
چند روزى از اين بين گذشت که جار زدند توى شهر هر کى سراغى از داروغه بياره چندين سکه پيش ما جايزه داره. پسر تا شنيد زود رفت، گفت: 'داروغتون رو ما کشتيم و انداختم توى چاه خونه. بيايد، ببينيد.' وکيل و وزير و چند تا هم قلچماغ با پسر همراه شدند، آمدند خونهٔ پسره، حالا اينجا رو داشته باشيد.
وقتى برادرا شنيدند که چه خبره گفتن 'اى برادر جون مرگ‌‌‌بشي، اين چه کار به که تو مى‌کني.' زود رفتند جسد داروغه را از چاه در آوردن. يه بزى رو خفه کردند انداختند توى چاه و در چاه رو گذاشتند. در زدند همه آمدند تو. گفتند: 'اين داداش شما مى‌گه: 'شما داروغه رو کشتيد و انداختيد توى چاه.' برادرا التماس و التجاء که 'بابا برادر ما عقلش کمه. اون اصلاً حاليش نيست.' وزير دستور داد هر که بره توى چاه چنگى اشرفى بهش مى‌ديم، پسر گفت: 'من خودم مى‌رم.' پول رو گرفت گذاشت توى بغلش و سرازير شد توى چاه. وکيل و وزير همه منتظر بودند جسد داروغه را بده بالا. پسر وقتى رسيد پائين تاريک بود. دستش خورد به ريش بز، داد زد: 'داروغهٔ شما ريش داره؟' وزير گفت: 'بده بالا' باز دست پسر به شاخ بز خورد داد زد: 'داروغهٔ شما شاخ داره؟' وزير گفت: 'اى حتماً بالاى کلاه‌خودشه. بگير بده بالا.' دوباره دستش خورد به دم بزه گفت: 'داروغهٔ شما دم داره؟' وزير گفت: 'پشت زره‌اش را مى‌گه' ، گفتند: 'بده بالا.' گفت: 'داروغهٔ شما سم داره؟' ، 'بده بالا' .الغرض هر چى گفت گفتند: 'بده بالا.'
بز رو انداخت روى دوشش، آمد بالا. همه ديدند که اين داروغه نيست بزه، برادرا گفتند: 'قبلهٔ عالم به سلامت باشه ما که از اول گفتيم اين برادر ما ديوانه است.' وقتى همه رفتند، برادرا گفتن: 'اينجا جاى ما نيست، اين برادره نمى‌ذاره آب خوش از گلوى ما پائين بره.'
شبانه چند تا خر چاروادارى بار زدند و زن و بچه و هر چى که داشتند سوار کردند. پشت به شهر و رو به پهن دشت بيابون، تو راه داشتند مى‌رفتند ديدن يه گاو مرده کنار جاده افتاد. برادر کوچيکه زود رفت و چاقوشو درآورد و پوست گاو رو کند انداخت ور بارا. 'برادر جوون مرگ بشى اين چه کاريه تو مى‌کني؟' گفت: 'شما کارتون نباشه.' باز رفتند ديدند يه خرى مرده افتاده توى جاده. پسره چاقو در آورد دم خره بريد گذاشت توى حکمهٔ خورجين (خورجين کوچکى که به ترک اسب مى‌بندند.)
باز رفتند ديدند يه کاسه پشت توى جاده داره راه مى‌ره. پسر گرفتش گذاشتش توى بارا. الغرض رفت ديد يه قيل مرده، آجش رو کند گذاشت توى بارا، ديد يه بزى مرده پوستش رو کند انداخت روى بارا. چند وقتى که رفتند گرسنه و تشنه رسيدن به قلعه‌اى توى بر بيابون.
برادر کوچيکه رفت دستش رو گذاشت به دروازهٔ قلعه که ديدند در باز شد: 'بردارا گفتن: 'شايد اينجا جاى جن و پري، غول يا ديو باشه. اگه بريم اونجا پارمون مى‌کنن، بيا بريم به شهرى آبادي!' برادر کوچيکه گفت: 'شما کارتون نباشه من امشب خودم نگهبانى مى‌دم.' رفتن تو ديدند آنچه که خدا خلق کرده توى اين قلعه بود، از شير مرغ گرفته تا جون آدميزاد. همه اومدن سر و صورتى صفا دادند، بساط غذا رو درست کردن، همه بار و بونه رو جا دادند. پسره به تاختى رفت يه جائى جلو در درست کرد. کاسه پشت و دم خر و آج فيل رو گذاشت اونجا، پوست گاو رو برد بالا پشت‌بو آب کرد گذاشت دم سوُل (ناودان)آب، پوست بزم تراشيده پاکش کرد کشيد روى يه سطلى و گذاشت توى آفتاب.
چند شبى که گذشت ديدند هيچ‌کس نمى‌آد، تا بالاخره يه شب، شکار شب که شکست (شب که از نيمه گذشت) برادر کوچيکه که نگهبان بود شنيد قيل و قالى مى‌آد. بلند شد زود رفت پشت در جا گرفت. حالا نگو اينجا خونه غولا بوده، غولا که مى‌آند مى‌بينن انگار تو کسى هست. يکى از غولا مى‌آد پشت در مى‌گه: 'انسي، جني، پري، پريزادي، آدميزادي' پسر مى‌گه: 'نه جنم نه پرى نه آدميزاد. غول‌غولايم، شاه‌غولايم.' که همهٔ غولا پا مى‌ذارن به فرار.
کمى که دور مى‌شن با خودشون مى‌گن اگه اين شاه‌غولا بود يه چيزي، يه نشونى مى‌‌داد، بر مى‌گردن مى‌گن: 'اول شما دمبتون رو نشان بديد' ، اونا هر کدام دمشون رو به اندازهٔ سگ به اندازهٔ گربه تاب مى‌دن که پسر دُم خر درمى‌آره حالا تاب نده کى تاب بده که غولا بنا مى‌کنن دويدن و رفتن. مى‌رن و مى‌رن. مى‌گن: 'ما با يه نشونه قلعه‌مان رو ول کنيم براى اينکه مى‌گه غول‌غولام شاه‌غولام.'
دوباره بر مى‌گردن، مى‌گن: 'غول‌غولا شاه‌غولا، يه چيز ديگه تو نشون بده ببينم.' مى‌گه: 'چى نشون بدم. شما شاش کنيد ببينم، هر کدام به اندازهٔ يک کاسه به اندازهٔ يه لگن.' که پسر مى‌ره پشت بوم جلوِ پوست گاو رو باز مى‌کنه بنا مى‌کنه از سول آب آمدن غولا مى‌گن: 'اين که شاشش اينقده خودش چقدره.' بازم مى‌رن يه شبِ ديگه مى‌آن مى‌گن: 'اگه تو غول‌غولائى شاخت کو؟' پسر مى‌گه: 'اول شما نشون بديد.' اونا نشون مى‌دن هر کدوم يه وجب و چهار انگشت، که پسر عاج فيل رو مى‌گيره پرت مى‌کنه جلوشون که مى‌خوره به پاى يکشون، پا مى‌ذارن به فرار. حالا ندو کى بدو.
دوباره کمى راه که مى‌رن مى‌گن: 'اينجورى که نمى‌شه يه عمر زحمتمان را ول کنيم بريم.' يه شب ديگه بر مى‌گردن، ميان پشت در با ترس و لرز مى‌گن: 'اى غول‌غولا، شاه‌غولا يه نعره بزن ببينم.' مى‌گه: 'اول شما بزنيد.' که غولا هر کدام نعره مى‌زنن مثل صداى خر مثل صداى گاو، پسر مى‌ره طبل پوست بزو ور مى‌داره مى‌آد، يه چوب مى‌گيره محکم مى‌کوبه به اون که غولا پا مى‌ذارن به فرار. مى‌گن: 'اين که صداش اينقده ببين خودش چقدره.' الفرار.
دوباره چندى روزى که مى‌گذره ميگن: 'اى دل غافل اين جورى که نمى‌شه ما همهٔ عمر زحمت بکشيم و يکى بياد بگه من صاحب قلعه‌ام.' با ترس و لرز بر مى‌گردن، مى‌گن: 'جناب غول يه چيزى ديگه نشون بده ببينيم.' مى‌گه: 'شما شپشاتون رو نشون بديد ببينم.' اونا هر کدوم يه سوسک و يه خرخاکى نشون مى‌دن که پسر ديگه خيلى عصبانى مى‌شه. دم کاسه پشت را تُو (تاب) مى‌ده، مى‌زنه توى چشم يکى از غولاى بيانونا که پا مى‌ذارن به فرار. با خودشون مى‌گن: 'اگه ما گير اين بيفتيم همهٔ ما رو مى‌کشه.' قلعه رو ول مى‌کنن. مى‌رن.
اينا مى‌شينن بنا مى‌کنن زندگى کردن. گذرون کردن که پسر کوچيکه به برادراش مى‌گه کدخدائى (خواستگاري) دختر شاه. مى‌گه: 'اى پسر ما کجا شاه کجا؟' پسر مى‌گه: 'شما بريد اگه نداد پدرش رو در مى‌آرم.' بيچاره‌ها نمى‌تونستن حرف بزنن ميِرن دعا و ثناء پادشاه را به جا مى‌آرن. مى‌گن: 'قبلهٔ عالم به سلامت باشد. اين جور اون جور، ما يه برادرى داريم که دختر شما را مى‌خواد.' پادشاه مى‌گه: 'باشه.' دختر مى‌دن به برادر کوچيکه هفت شبانه‌روز کوه و کمره پادشاه مى‌شکنند (جشن بزرگى ‌گرفتند.) و دختر مى‌دن به شاه‌غولا، بنا مى‌کنن اينجا زندگى کردن. برادر کوچکتر به شوخى مى‌گه: 'اى پدرسوخته‌ها من چلم و شما عقل داريد.'
اين‌ور کوه نهنگ بود. اون‌ور کوه پلنگ بود قصهٔ ما قشنگ بود.'
- غول‌غولا، شاه‌غولا
- باغ‌هاى بلورين خيال ص ۲۴
- گردآورنده: خسرو صالحي
- نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید