سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

درویش


زن و شوهر پيرى بودند که بچه نداشتند. روزى درويشى به خانهٔ آنها وارد شد. پيرمرد به استقبالش رفت. درويش گفت: 'شما مگر پسرى نداريد که به استقبال مهمان بيايد؟' پيرمرد و پيرزن آهى کشيدند و گفتند: 'نه! ما فرزندى نداريم و از اين بابت خيلى در رنجيم.' درويش سيبى از جييب خود بيرون آورد و آن‌را نصف کرد. نيمى از آن‌را به پيرمرد و نيم ديگرش را به پيرزن داد و گفت: 'يک سال ديگر خداوند به شما دخترى مى‌دهد. اسمى روى او نگذاريد تا من بيايم.' درويش اين‌را گفت و راهش را کشيد و رفت. همان‌طور که درويش گفته بود، يک سال بعد زن و شوهر پير صاحب دخترى شدند. چند ماهى گذشت و درويش پيدايش نشد. زن و شوهر از آمدن درويش نااميد شدند و تصميم داشتند خودشان اسمى روى دختر بگذارند که سر و کلهٔ درويش پيدا شد و اسم دختر را گذاشته 'بسه.'
سال بعد از آن هم زن دختر ديگرى و سال بعد يک دختر ديگر زائيد. اسم دختر دوم را درويش 'خوسه' و سومى را کليک گذاشت.
سال‌ها گذشت و دخترها بزرگ شدند روزى سر و کلهٔ درويش پيدا شد. دو حقه (حقه برابر است با ۱۲۰۰ گرم) ماهى تازه با خود آورده بود، آن‌را به دخترها داد و گفت: 'اين را نگه داريد و تا وقتى من زنده هستم به آن دست نزنيد.' روز بعد دخترها پاى‌شان را در يک کفش کردند که ناهار بايد آن ماهى را بخورند. مادر ناچار ماهى را پخت و داد آنها خوردند. غروب آن روز درويش آمد که: 'ماهى من کو؟' مادره گفت: 'دخترها خوردنش.' درويش گفت: 'پس من 'بسه' را با خودم مى‌برم تا با من زندگى کند.' او را برداشت و به خانه خود برد، روى سنگى نشاند و تکه‌اى گوشت خام به او داد و گفت: 'بخور.' درويش که رفت، 'بسه' گوشت را به گوشه‌اى انداخت. وقتى درويش برگشت صدا زد: 'اى گوشت کجائي؟' گوشت از گوشهٔ اتاق جواب داد: 'اينجا توى آت و آشغال مى‌پلکم!' درويش دست برد يقه دخترک را گرفت بردش تو انبار و سر و ته آويزانش کرد.
بعد از مدتى درويش به خانهٔ پيرمرد رفت و گفت: 'بسه به‌زودى مى‌زايد، 'خوسه' بيايد به کمکش.' خوسه را همراهش فرستادند. دختر دومى هم به گرفتارى 'بسه' دچار شد و گذشت تا روزى درويش باز به خانهٔ پيرمرد رفت و گفت: 'بسه زائيد، خوسه هم نزديک زايمانش است. بگذاريد کليلک بيايد به کمک خواهرانش.' پيرمرد و پيرزن با اينکه رضايت نداشتند دختر سومى هم از پيش‌شان برود، او را با درويش همراه کردند. کليلک وقتى وارد خانه درويش شد و ديد از خواهرانش خبرى نيست، فهميد که اوضاع پس است. درويش تکه‌اى گوشت خام به او داد و گفت: 'بخور!' و رفت. کليلک، تکه گوشت را انداخت جلو گربه. درويش به خانه آمد و صدا زد: 'اى گوشت، کجائي؟' گوشت جواب داد: 'اينجا، توى معده هستم!'
درويش پيش خودش گفت: 'اين دختر همانى است که من مى‌خواستم.' بعد هم غذا خورد و خوابيد. اما از عادت درويش هم بگويم که چهل روز مى‌خوابيد و چهل روز بيدار بود. تا درويش به خواب رفت، کليلک بلند شد و شروع کرد به گشتن دور و اطراف، ناله ضعيفى به گوشش خورد در انبار را باز کرد، ديد دو تا خواهرانش از پا به سقف آويزان هستند. آنها را باز کرد و هر سه تا فورى اسباب‌شان را جمع کردند و دفرار. رفتند و رفتند تا به کشور ديگرى رسيدند. آنجا از يک چوپان سه دست لباس مردانه گرفتند ووارد شهر شدند. به در خانه مرد ثروتمندى رسيدند و در زدند و پرسيدند: 'کارگر نمى‌خواهي؟' مرد ثروتمند گفت: 'مى‌خواهيم. اما اول بايد به حمام برويد و خودتان را تميز کنيد.' اين‌را گفت و سه تا پسرش را صدا کرد و به آنها گفت که: 'اين سه نفر را به حمام ببريد و کمک کنيد تا خودشان را خوب بشويند.' پسرها، آنها را راه انداختند و به حمام بردند، اما ه رچه منتظر شدند ديدند آنها لخت نمى‌شوند. جريان را حدس زدند و حدس خود را با پدرشان در ميان گذاشتند. اين دفعه مرد ثروتمند زنش را صدا کرد و گفت که دخترها را با خود به اندرون ببرد و لباس‌شان را عوض کند. خلاصه، سه تا برادر سه تا خواهر را به عقد خود درآوردند و شدند زن و شوهر. بعد از سالى هم هر کدام زائيدند يکى يک پسر.
اما برويم سراغ درويش که وقتى بيدار شد و ديد هر سه تا دختر فرار کرده‌اند، پاشنه کفش را ورکشيد و راه افتاد تا پيدايشان کند. درويش مدت‌ها گشت و گشت تا سرانجام خانهٔ مرد ثروتمند را پيدا کرد، دخترها را ديد و شناخت. بعد پنهانى خود را به اتاقى که بچه‌ها در آن خوابيده بودند رساند و سر هر سه تاى آنها را بريد و فرار کرد. رفت و شوهران دخترها را پيدا کرد و به آنها گفت: 'زود به خانه برويد که همسران‌تان سر بچه‌ها را بريده‌اند.' سه برادر به خانه آمدند، يکى از نوکرها را صدا زدند و به او گفتند: 'زنان ما را به جنگل ببر و بکش. لباس‌هاى‌شان را هم با خودشان رنگين کن و بياور.' نوکر خواهران را که در غم از دست رفتن بچه‌هاى‌شان گريان و نالان بودند به جنگل برد. هر کدام از سه خواهر جنازهٔ بچه خودش را هم آورده بود. نوکر دلش به حال آنها سوخت ولشان کرد که بروند. بعد کبکى شکار کرد و لباس دخترها را با آن آغشته کرد و به خانه بازگشت.
سه خواهر زير درختى نشستند و اشک ريختند. در همين موقع سه پرنده روى شاخه‌هاى درخت نشستند و مشغول صحبت شدند، کليلک که زبان پرنده‌ها را مى‌دانست شنيد که مى‌گويند: 'هنگامى که ما از روى اين درخت پرواز مى‌کنيم يک پر از ما به زمين مى‌افتد. اگر پر را به آب چشمه‌اى که پاى کوه روان است بزندد، بعد آن‌را به گردن مرده‌اى بمالند، مرده زنده مى‌شود!'
کبوترها پر زدند و رفتند. يک پر از آنها افتاد. کليلک پر را برداشت و همراه خواهرانش چشمه را پيدا کردند، پر را به آب چشمه زدند و به گردن بچه‌ها ماليدند. بچه‌ها زنده شدند. خواهرها تصميم گرفتند ديگر به خانه برنگردند. روى کوه کلبه‌اى يافتند و همان‌جا ماندند.
حالا برويم سراغ برادرها ببينيم چه مى‌کنند. آنها از کردهٔ خود خيلى ناراحت بودند. اين بود که روزى نوکرشان را که مأمور کشتن زن‌هايشان کرده بودند صدا زدند و گفتند: 'برويم و آنجائى که زن‌ها را کشتى به مان نشانبده.' را افتادند و رفتند. ميان راه به درويش برخوردند، او را هم با خود همراه کردند. رسيدند به کلبه‌اى که دخترها توى آن زندگى مى‌کردند. کليلک از پنجرهٔ کلبه برادرها را ديد، به خواهرهايش گفت جائى پنهان شوند. بعد پسر خود را به استقبال تازه‌واردان فرستاد. برادرها از پسرک پرسيدند: 'کسى در خانه هست؟' پسرک گفت: 'فقط من و مادرم هستيم.' برادرها وارد کلبه شدند. شوهر کليلک زن خود را شناخت و او را در آغوش گرفت. دو خواهر ديگر هم همراه پسرهايشان از مخفى‌گاه بيرون آمدند و همه خوشحال شدند. برادرها وقتى ماجرائى که بر زنان‌شان گذشته بود شنيدند، خنجرها را از نيام کشيدند و درويش را قطعه‌قطعه کردند و به نوکر پاداش دادند و به خوشى و خرمى زندگى کردند.
- درويش
- افسانه‌هاى کردى - ص ۳۰۰
- م. ب. رودنکو
- مترجم: کريم کشاورز
- انتشارات آگاه - چاپ سوم ۱۳۵۶
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید