یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

سازم صدا کن، سازم صدا کن


در يکى از روستاهاى خيلى دور پسرى زندگى مى‌کرد که سرش کچل بود و همهٔ اهل ده او را به اين اسم مى‌شناختند. کچل به بازيگوشى و زيرکى معروف بود، توى ده کسى نبود که به قول معروف صابون کچل به جامه‌اش نخورده باشد.
روزى از روزها کچل به بيابان رفت و مقدارى خار و بته جمع کرده و آنها را به ده آورد و سر راهش پيرزنى خانه داشت که اتفاقاً آن روز مشغول پختن نان بود. کچل خار و بته‌ها را به خانهٔ او برد و گفت: 'ننه جان چون ديدم دارى نان مى‌پزى اينها را برايت آوردم، بگير بينداز توى تنور.' پيرزن که هيزم‌هايش يواش يواش ته مى‌کشيد، با خوشحالى آنها را گرفت و گفت: 'خدا عوضت بدهد پسرم، الهى خير ببيني، الهى پيرشى ننه!' و داشت بته‌ها را توى تنور مى‌انداخت که کچل از فرصت استفاده کرد و مقدارى از نان‌ها را برداشت و پا به فرار گذاشت. پيرزن وقتى بته‌ها را به تنور انداخت و سرش را بلند کرد متوجه شد که مقدارى از نان‌ها کم شده، با خودش گفت: 'اين کچل بدجنس هيچ‌وقت بى‌علت به يکى کمک نمى‌کند، اما عيب ندارد، عوضش بوته برايم آورد.' کچل که نان‌ها را برداشته بود با همان عجله راه کوه را در پيش گرفت تا اينکه به چوپانى رسيد، ديد که چوپان عوض نان پشکل گوسفند توى شير ريخته و مى‌خواهد بخورد. کچل فرياد زد: 'چوپان چکار مى‌کني؟ پس کو نانت؟' چوپان با ناراحتى گفت: 'نانم را سگ گله خورده و من از زور گرسنگى مى‌خواستم اين را بخورم.' کچل گفت: 'ناراحت نباش چون من برايت نان آورده‌ام، حالا پاشو شير تازه بدوش تا دوتائى بخوريم.' چوپان شير تازه دوشيد و آن را روى آتش گذاشت.
بين چوپان‌ها رسم است که وقتى شير را روى آتش مى‌گذارند، سنگ تميزى را هم توى آتش مى‌گذارند تا خوب سرخ شود، موقعى که شير به جوش آمد سنگ سرخ شده را از توى آتش درمى‌آورند و داخل شير مى‌اندازند. وقتى گرمى خودش را به شير داد آن را از توى شير درمى‌آورند و شير را با نان مى‌خورند. اين غذاى چوپانى آنقدر خوشمزه است که حد ندارد. آن روز هم وقتى ناهار حاضر شد دوتائى آن را خوردند. چون چوپان‌ها، هميشه صبح زود از خواب بلند مى‌شوند و موقع ظهر معمولاً خسته هستند، به اين جهت چوپان خواست بخوابد، کچل هم خودش را به خواب زد و وقتى مطمئن شد که چوپان خواب رفته، يواشکى بلند شد و باقى‌مانده نان را جلوى سگ انداخت و خودش هم يکى از گوسفندهاى پروار را برداشته و با احتياط از آن طرف کوه پا به فرار گذاشت.
چوپان وقتى بيدار شد ديد که يکى از گوسفندها نيست و کچل هم غيبش زده، فهميد که کار، کار کچل است. پيش خودش گفت: 'با اينکه کچل يکى از گوسفندهاى مرا برده ولى عيب نداره، عوضش با نان او امروز ناهار خوشمزه‌اى خوردم.' کچل گوسفند را روى دوشش گذاشته بود، رفت و رفت تا نزديکى‌هاى غروب آفتاب به ده ديگرى رسيد. ديد که مردم ده همه شاد هستند و با صداى دهل دارند مى‌رقصند. از يکى از دهاتى‌ها پرسيد: 'چه خبر است؟' فهميد که امشب، شب عروسى پسر کدخداى ده است. يک سر رفت به طرف آشپزخانه. ديد که چون توى اين ده گوسفند کمياب شده بود، عوض گوسفند گربه سر بريده‌اند و دارند از گوشت آن شام درست مى‌کنند.
پيش صاحبخانه رفت و گفت: 'اين گوشت‌ها را بريزيد دور، من براى شما گوسفند آورده‌ام.' صاحبخانه خوشحال شد و از کچل خيلى تشکر کرد. از گوشت گوسفند شام لذيذى درست کردند و همه مهمان‌ها با اشتهاء آن را خوردند. بعد از شام موقع آوردن عروس بود همه با ساز و دهل راه افتادند و رفتند دنبال عروس. صاحبخانه که از کچل خيلى راضى بود يکى از اسب‌هاى تندرو را داد به او تا سوار بشود و با آن دنبال عروس برود.
وقتى به خانهٔ عروس رسيدند، ديدند که عروس آماده است. کچل گفت که عروس بايد سوار اسب من بشود صاحبخانه هم به احترام کچل حاضر به اين کار شد. کچل عروس را سوار اسب خود کرد و دست‌جمعى به طرف خانهٔ داماد راه افتادند. وسط‌هاى راه کچل سر اسب را برگردانيد و به تاخت به طرف کوه رفت، مردهاى ده با عجله دنبال او رفتند ولى چون اسب کچل از همهٔ اسب‌ها تندروتر بود نتوانستند به او برسند. همه به ده برگشتند و از اين اتفاق ناراحت شدند. آن شب، شب مهتابى بود، کچل تا بالاى کوه رسيد ديد که مردى آنجا نشسته و دارد ساز مى‌زند. از اسب پياده شد و عروس را هم پياده کرد، دوتائى پهلوى مرد ساززن نشستند و به صداى ساز او گوش دادند.
مدتى بعد مرد از ساز زدن دست کشيد و به کچل گفت: 'اين ساز را نگهدار. من الآن برمى‌گردم.' ساز را به کچل داد و خودش رفت، کچل که ساز را خيلى دوست مى‌داشت عروس را گذاشت و فرار کرد.
موقعى که مرد ساززن برگشت از عروس سراغ کچل را گرفت. عروس تمام سرگذشت را براى او تعريف کرد و گفت که کچل را تا قبل از آن شب اصلاً نديده بود. مرد ساززن که آدم خوبى بود عروس را سوار اسب کرد و به ده برگردانيد و دست خانواده عروس و داماد داد و سرگذشت را تعريف کرد. پدر و مادر عروس و داماد خيلى خوشحال شدند و از مرد ساززن تشکر کردند و عروسى را از سر گرفتند و به مرد ساززن هم عوض سازش را دادند.
صاحبخانه پيش خودش گفت: 'با اينکه کچل باعث شد که به اين مرد يک ساز بدهم ولى از گوسفندى که او آورده بود شام خوبى براى ميهمان‌ها درست کرديم.' مرد سازن هم بعد از پايان عروسى با خوشحالى از مردم ده خداحافظى کرد و به راه خودش رفت.
کچل که ساز را به‌دست آورده بود چون ساز را خيلى دوست داشت با خوشحالى خيلى زياد رفت و روى کوه ديگرى نشسته و مشغول ساززدن شد و پيش‌آمدهاى آن روز را به ياد خودش مى‌آورد و مى‌گفت: 'بوته را دادم، نان گرفتم، سازم صدا کن، سازم صدا کن. نان را دادم، گوسفند گرفتم، سازم صدا کن، سازم صدا کن. گوسفند را دادم، عروس گرفتم، سازم صدا کن، سازم صدا کن. عروس را دادم تو را گرفتم، سازم صدا کن، سازم صدا کن.' تا صبح روز بعد ساز زد و آواز خواند و از اينکه ساز به اين خوبى نصيبش شده بود خوشحال بود.
- سازم صدا کن، سازم صدا کن
- داستان‌هاى محلى براى کودکان ص ۳۷
- گردآورى و تأليف: فرخ صادقى
- بدون نام انتشاراتى چاپ اول گيلان - ۱۳۴۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید