شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

داستان دختر شهر هیچاهیچ


روزى بود، روزگارى بود. در شهر هيچاهيچ دخترى زندگى مى‌کرد. دختر را ختنه کردند. پس از چند روز که زخم او کمى بهتر شد، پيش عمه خود رفت که کمى دوا درمان از او براى خود بگيرد.
عمه‌ٔ او تا او را ديد به او گفت: 'ندارم' اما در عوض دو تا تخم‌مرغ به او داد که پيش عطار ببرد و به‌جاى آن دوا درمان از عطار بگيرد. پس از گرفتن تخم‌مرغ‌ها دختر به بازار رفت و جريان به بازار رفتن خود را چنين تعريف کرد: 'وقتى به بازار رفتم تخم‌مرغ‌ها را گم کردم. از گم کردن آنها خيلى غصه خوردم. دست در کيسه‌ام کردم يک دينار پيدا کردم. براى اينکه تخم‌مرغ‌ها را پيدا کنم، يک دينار را دادم تا مناره‌اى از سوزن برايم ساختند. رفتم روى کلهٔ مناره، چهار طرف شهر را نگاه کردم. ديدم که يکى از تخم‌مرغ‌ها، مرغى شده و در خانهٔ پيرزنى مشغول دانه ورچيدن است. يک دانهٔ ديگر تخم‌مرغ‌ها هم خروسى شده و در دهى مشغول خرمن کوبيدن است.
با خودم گفتم اول مى‌روم خروس را مى‌گيرم. به ده وارد شدم به دهقان گفتم اين خروس مال من است آن‌را با کرايه‌اش پس بدهيد. پس از گفت‌وگوى زياد قرار شد که از محصول ده که برنج بود، سهم مرا بدهند. پس از برداشت خرمن، سهمم بيست و پنج من شد. جوال همراهم نبود. يک ککى گرفتم و کشتم و از پوستش جوالى درست کردم. برنج‌ها را توى پوست کک کردم و روى پشت خروس گذاشتم و راه افتادم. خواستم با برنج تجارت کنم. از شهر خودم خيلى دور شدم به‌دو منزلى که رسيدم، پشت خروس زخم شد. پرسيدم درمانش چيست؟ گفتند مغز گردو را بسوزان و به پشتش بمال، خوب مى‌شود. گردوئى نيم‌سوز کردم و گذاشتم روى پشت خروس.
صبح که بيدار شدم ديدم يک درخت گردى بزرگى از پشت خروس سبز شده. بچه‌ها دور درخت جمع شده بودند و سنگ به درخت مى‌انداختند. روى شاخه درخت رفتم و ديدم به اندازهٔ بيست و پنج هکتار کلوخ و سنگ روى هم جمع شده بود. کلوخ‌کوبى پيدا کردم و زمين را صاف کردم. ديدم براى خيار و هندوانه کاشتن خوب است. در زمين خيار و هندوانه کاشتم. روز بعد ديدم هندوانه‌ها و خيارهاى خيلى درشت بيرون آمده‌اند. يکى از هندوانه‌ها را شکستم. موقع بريدن آن چاقويم در هندوانه گم شد. يک لنگ حمام به کمرم بستم و توى هندوانه رفتم تا چاقو را پيدا کنم.
ناگهان خودم را در شهر خيلى بزرگ ديدم که شلوغ و پرآشوب بود. به درد دکان آشپزى رفتم و يک دينار دادم و کمى حليم خريدم و شروع کردم به خوردن. آنقدر خوشمزه بود که وقتى حليم تمام شد آنقدر کاسه را ليسيدم که نزديک بود سوراخ شود. يکهو ديدم که يک موئى از ته کاسه پيدا شد، دست بردم که مو را بگيرم و از کاسه بيرون بياورم که ديدم به دنبال مو، مهار يک شترى پيدا شد و هفت قطار شتر با اسباب و جهاز از پشت سر شتر بيرون آمدند. چاقوى من به دم شتر آخرى بسته شده بود.
قصهٔ ما به سر رسيد. کلاغه به خونش نرسيد.
- داستان دختر شهر هيچاهيچ
- فرهنگ مردم کرمان صفحه ۹۲
- گردآورنده: د.ل. لريمر، به کوشش فريدون وهمن
- انتشارات بنياد فرهنگ ايران چاپ اول ۱۳۵۳
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید