شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

دهاتی و تاجرها


در روزگار قديم يک مردى بود که گاوش را به پسر خودش داد و گفت: 'اين را ببر بازار و بفروش' پسر گاو را به بازار برد. هر کس به او مى‌رسيد مى‌گفت: 'بزت را چند مى‌فروشي؟' بعضى‌ها هم مى‌گفتند: 'گوساله‌ات را چند مى‌فروشي؟' دو نفر تاجر هم گفتند: 'پسر گوساله‌ات را چند مى‌فروشي؟' پسرک که از حرف‌هاى آنها گيج شده بود گاو را به قيمت گوساله به آنها فروخت. وقتى که به خانه برگشت، پدرش گفت: 'گاو را فروختي؟' پسر جواب داد: 'گاو که نبود همه مى‌گفتند گوساله را چند مى‌فروشي. من هم گاو را به قيم گوساله فروختم.' پدرش گفت: 'اى پسر چه دارى مى‌گوئي؟ گاو را به‌جاى گوساله فروختي؟' پسر گفت: 'من چه‌کار کنم آنها مى‌گفتند گوساله‌ات را چند مى‌فروشى من هم خيال کردم حتماً گوساله است. پدرش گفت: 'گاو را به کى فروختي؟' پسرک جواب داد: 'به دو نفر تاجر' پدر نشانى تاجرها را گرفت و سوار خر شد و به بازار رفت و چند دانه مرواريد هم توى جيبش گذاشت و موقعى که به شهر رسيد نزديک‌هاى حجرهٔ تاجرها پياده شد و دو تا دانهٔ مرواريد را توى نشين الاغش گذاشت و رفت مقابل حجرهٔ آنها و طورى کرد که او را ببينند.
الاغ يک‌مرتبه تيز داد و دو تا مرواريد از نشين او بيرون افتاد. تاجرها دويدند جلو و از مرد دهاتى که صاحب الاغ بود پرسيدند: 'اين مرواريدها کجا بود؟' مرد دهاتى گفت: 'اين الاغ من به‌جاى پهن و سرگين مرواريد مى‌ريند' تاجرها گفتند: 'به الاغت چى‌چى مى‌دهى مى‌خورد؟' روستائى گفت: 'به الاغم به‌جاى کاه و جو و علف نقل و شيرينى مى‌دهم' تاجرها به طمع افتادند و الاغ را به قيمت خيلى گران خريدند و آن‌وقت پرسيدند: 'از الاغ چه‌طورى بايد نگهدارى و مواظبت کنيم؟' مرد دهاتى گفت: 'اين الاغ را بايد در خانهٔ سفيد و نازک‌کارى شده‌اى نگهدارى کنيد و يک آخور براش ببنديد و آن‌را پر از شيرينى کنيد و در خانه را قفل کنيد و گچ بگيريد که سوراخ و منفذى نداشته باشد. تا سه روز نبايد در خانه را باز کنيد بعد از سه روز برويد درش را باز کنيد و مرواريدها را جمع کنيد.' مرد دهاتى با اين کارش مى‌خواست از آنها انتقام بگيرد.
خلاصه اين حقه را زد و چند برابر قيمت الاغش پول گرفت و رفت اماچون مى‌دانست سر سه روز، آن دو تاجر به سراغش مى‌آيند موقعى که به آبادى خودش رسيد دو تا شغال گرفت و به خانه برد و به زنش گفت: 'از اين دو تا شغال مواظبت کن تا سه روز ديگر که تاجرها به خانهٔ ما مى‌آيند من يکى از اين شغال‌ها را به مزرعه ببرم' روز سوم، مرد دهاتى يکى از شغال‌ها را با خود به مزرعه برد و به زنش سفارش کرد و گفت که: 'اگر امروز تاجرها آمدند به آنها بگو بيايند سر مزرعه پيش من. وقتى که آنها به مزرعه آمدند تو فکر تهيهٔ ناهار باش و اين شغال را که در خانه است در گوشهٔ حياط ببند. خيلى سفارش کرد و يکى از شغال‌ها را برداشت و به مزرعه رفت و مشغول بيل‌زدن شد. از آن طرف هم دو تا تاجر رسيدند در خانهٔ مرد دهاتى و از زنش سراغ او را گرفتند زنش هم گفت: 'شوهرم رفته صحرا، سر زمين' و نشانى مزرعهٔ شوهرش را به آنها داد. تاجرها هم رو به مزرعه راه افتادند. زن هم همان‌طور که شوهرش گفته بود مشغول پخت و پز شد و ناهارى حاضر و آماده کرد.
تاجرها که به مزرعه رسيدند به مرد دهاتى گفتند: 'تو خوب کلاهى سر ما گذاشتى همان‌طور که گفته بودى بعد از سه روز رفتيم و در خانه را باز کرديم ديديم خر مرده و از مرواريدها هم خبرى نيست.' مرد دهاتى گفت: 'حتماً شما به دستور من عمل نکرديد!' آنها گفتند: 'هر چه گفته بودى همان کارها را کرديم اما الاغ تو نه شيرينى خورده و نه مرواريدى داده بود معلوم مى‌شود همهٔ حرف‌هايت دروغ بوده' مرد روستائى گفت: 'امروز ناهار مهمان من هستيد بعد يک جورى با هم کنار مى‌آئيم' آن‌وقت رو کرد به شغال و گفت: 'برو خانه و به زنم بگو ناهار درست کند تا ما بيائيم' شغال را رها کرد و شغال هم فرار کرد و رفت که رفت. آنها هم ظهر که شد به خانهٔ مرد دهاتى رفتند و ديدند شغالى که مرد روستائى از مزرعه ول کرد و به خانه فرستاد در گوشهٔ حياط بسته است. تاجرها با تعجب به خودشان گفتند: 'عجب شغال حرف‌شنوى است؟ اين شغال براى ما که تاجر هستيم خوب است بايد به هر قيمتى هست اين شغال را از چنگ اين مردک در بياوريم.' بعد از ناهار به مرد دهاتى گفتند: 'شغالت را مى‌فروشي؟' مرد دهاتى گفت: 'نه، اين شغال فروشى نيست. چون هميشه در مزرعه هستم لازمش دارم' تاجرها گفتند: 'يک دفعه سر ما که کلاه گذاشتي! حالا هم بيا اين شغال را به هر قيمتى که دلت مى‌خواهد به ما بفروش.' مرد دهاتى اين دفعه هم شغال را به قيمت گزافى به تاجرها فروخت. آنها هم شغال را گرفتند و خوشحال و خندان به شهر برگشتند.
صبح روز بعد تاجرها به سر کار خودشان رفتند و شغال را هم با خود بردند. نزديک ظهر که شد چند نفر را به ناهار دعوت کردند و به شغال گفتند: 'برو به زن‌ها يما بگو که ظهر ما چند تا مهمان داريم ناهار تهيه کنيد تا ما بيائيم.' آن‌وقت شغال را رها کردن و شغال هم مثل آن يکى فرار کرد و رفت. ظهر که شد تاجرها با مهمان‌هاشان به خانه آمدند. وقتى به خانه رسيدند به زن‌هاى خودشان گفتند: 'ناهار حاضر کرديد؟' زن‌هاشان گفتند: ' شما که به ما نگفته بوديد که مهمان داريم' تاجرها گفتند: 'مگر شغال پيغام ما را به شما نرساند؟' زن‌ها گفتند: 'شغال کجا بود پيغام کدام است؟' مرد تاجر به شريکش گفت: 'اين مردکهٔ دهاتى اين دفعه هم خوب کلاهى سرمان گذاشت برويم در خانه‌اش' بعد راه افتادند و به آبادى مرد دهاتى رفتند. مرد دهاتى هم که متظر تاجرها بود قبلاً يک روده را پر از خون کرد و به گردن زنش بست و يک کارد و يک شلاق حاضر کرد و به زنش سفارش کرد و گفت: 'امروز حتماً تاجرها مى‌آيند موقعى که آنها آمدند من به تو دستور مى‌دهم برو چاى درست کن. تو بگو من نمى‌توانم.


همچنین مشاهده کنید