یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

سندر و مندر(۲)


فرداى آن روز مرد گله را به سندر داد و يک کوزه ماست و يک نان گرده هم در دستش گذاشت و گفت: شرط دوم اين است که بايد طورى از ماست بخورى که قيماق آن بهم نخورد و شرط سوّم اين است که طورى از اين گرده نان بخورى که دور آن سالم بماند.
سندر شرط‌ها را قبول کرد و به طرف بيابان به راه افتاد. ظهر که شد از گرسنگى دلش به پيچ و تاب افتاد و ناچار کوزهٔ ماست را جلو کشيد، تکه‌اى استخوان پيدا کرد و باآن ته کوزه را سوراخ کرد، نان را هم گرفت و وسط آن را درآورد و گرداگردش را سالم به کنارى گذاشت و وسط نان را جلو کشيد. يک لقمه نان به دهان مى‌گذاشت و دهان را روى سوراخ ته کوزه مى‌گذاشت و مى‌مکيد تا سير شد و قيماق روى ماست هم دست‌نخورده باقى ماند.
گوسفندها علف خورده و مشغول نشخوار بودند. سندر بلند شد و به‌طرف يکى از گوسفندها رفت و به او گفت:
- آها پس تو دارى سقز (آدامس = saqes) مى‌جوي! يک تکه هم به من بده خب! تا من هم مشغول باشم. کمى هم بده تا براى خانم ارباب ببرم.
گوسفندها همان‌طور سر به زير انداخته و نشخوار مى‌کردند و به حرف سندر توجهى نداشتند. سندر عصبانى شد و گفت: پدرسگ صاحب‌ها، حالا به من سقز نمى‌دهيد، دِ بگيريد ببينم.
و با چوبدستى به ميان گله افتاد. پس از آنکه با چماق همه را کتک زد چاقوئى درآورد و همه را سر بريد. سپس رفت و مندر را خبر کرد و همهٔ گوسفندها را دفن کرد.
عصر که شد برگشت و دورهٔ نان و کوزهٔ قيماق‌دار را به حاجى تحويل داد.
مرد گفت: پس گوسفندها و بزها کجا هستند؟!
سندر گفت: قربان آنها حيوانات نمک به حرام و حق‌ناشناسى بودند همه داشتند تند و تند سقز مى‌جويدند هرچه گفتم يکى کمى هم براى خانم بدهيد ندادند منهم همهٔ آنها را سر بريدم.
ارباب به او گفت: خوب سندر حالا از دست من راضى هستي؟
سندر با خنده گفت: بله ارباب خدا از دست شما راضى باشد. چرا راضى نباشم.
ارباب در دل خود گفت: ها! آن کسى که پدر مرا دربياورد همين است.
پس رو کرد به سندر و گفت: خوب حالا کارى با من نداري؟
سندر گفت: چرا قربان امشب ميهمان دارم. شام دو نفرى براى من بکشيد چون برادرم را ميهمان کرده‌ام.
شب که شد مرد شام را برايشان برد. يک‌مرتبه ديد که از توى اتاق صداى کتک‌کارى و داد و فرياد مى‌آيد. نزديک شد و گفت:
- سندر چه خبر است اين داد و فريادها براى چيست؟
سندر گفت: قربان من دو تا دو تا لاشهٔ گوسفندها را دفن کرده‌ام و اين برادرم يکى يکى حالا او لقمه‌هاى از من بزرگتر مى‌گيرد.
مرد گفت: بابا خانه‌ات خراب بشود ديگر چرا دعوا مى‌کنيد اين چه‌کارى است آخر. حالا ما هم امشب ميهمان داريم. بيا اين بچه را نگهدارى کن.
مرد يک دانه بچه بيشتر نداشت. او را آورد و به سندر داد که از او مواظبت کند تا خانم براى ميهمانان شام بکشد.
سندر بچه را برد توى حياط طويله. دو تا گمال (سگ = gamâl) گنده در کنار حياط بسته بودند. بچه خيلى جيغ ويغ و سروصدا مى‌کرد. سندر طاقتش تمام شد. پا گذاشت روى يک پاى بچه و لنگ او را کشيد و دوپاره کرد. يک پاره پا به‌طرف يکى از سگ‌ها و پارهٔ ديگر را به طرف ديگرى انداخت. سگ‌ها شروع کردند به سروصدا و خرناس کشيدن و خوردن. مرد سراسيمه آمد و گفت: چه خبره، سندر اين سروصدا چيست؟
سندر گفت: تو بميرى ارباب به جان خانم به‌طور حقّانى بخشش کردم. بدون کم و زياد ولى مى‌بينى که باز هم جنگ و دعوا مى‌کنند. اين سگ مى‌گويد بخش تو زيادتر است آن سگ مى‌گويد نه بخش تو زيادتر است.
ارباب گفت: چه چيز را بخش کرده‌اي؟
سندر گفت: قربان بچه را ديگر. مى‌خواستى چه بخش کنم!
مرد ديد که پدرش درآمده. با خود گفت چه کنم چه نکنم. چطور از دست اين فرار کنم. تکليف چيست؟
فردا که شد، سندر بزهائى را که در خانه مانده بود برداشت و رفت به يک باغ. خودش هم از يک درخت سيب بالا رفت. مشغول تکاندن درخت شد. بزها در پائين درخت مشغول خوردن سيب شدند تا وقتى که يک دانه سيب به شاخ يک از بزها فرو رفت سندر پائين آمد و رو کرد به آن بز و گفت: ها! معلوم است که تو حلال‌زاده‌اى و نمک به حلال هستي. اين سيب را براى خانم قايم کرده‌اى اما بقيه حرام لقمه هستند.
و گرفت و بقيهٔ بزها را خفه کرد و در گودالى انداخت.
عصر که شد سندر يک دانه بز را که سيبى بر شاخش بود، جلو انداخت و به خانه برگشت.
مرد گفت: سندر، بزها را چه کردي؟
سندر گفت: ارباب به جان خودت تمامشان نمک به حرام بودند. من هى سيب تکاندم و هى آنها خوردند هرچه گفتم براى آقا و خانم بگذاريد گوش نکردند. فقط اين يکى نمک به حلال بود که يک دانه سيب را براى خانم قايم کرده است.
ارباب با خود گفت: چه کنم چه نکنم. گوسفندها و بزها را از بين برد. يکدانه بچه داشتيم آن را هم سر به نيست کرد.
زن به مرد گفت: اى مرد بلند شو برويم سر ملکمان و از دست اين سندر راحت بشويم.
مرد گفت: خوب باشد برويم.
مرد به سندر گفت: سندر ما مى‌خواهيم برويم سر ملک. تا وقتى برگرديم بايد اين حياط را همچى تميز کنى که روغن بريزى عسل بليسي.
سندر گفت: چشم قربان.
مرد و زنش به ملکشان رفتند. حاجى دو تا زن داشت که آن يکى زن بچهٔ زياد داشت.
خانم به سندر گفت: سندر مرغ و جوجه‌ها را به تو سپردم مواظبشان باش.
سندر گفت: به چشم حتماً مواظبت مى‌کنم.
تا چند روز سندر فراموش کرده بود به مرغ و جوجه‌ها دانه بدهد. تا يک روز آنها را به پشت بام برد و برايشان دانه ريخت و لانجينى پر از آب جلوشان گذاشت.
مرغ و جوجه‌ها وقتى آب مى‌خوردند، سرشان را به آسمان مى‌کردند تا آب از گلويشان پائين برود.
سندر وقتى اين کار آنها را ديد گفت: ها، اى پدرسگ صاحب‌ها، اى نمک به حرام‌ها، چه مى‌گوئيد؟! داريد مى‌گوئيد اى خدا سندر را بکش. مرا نفرين مى‌کنيد. اين همه زحمت براى شما کشيدم. اين هم قدرشناسى شما.
دست برد چاقو را برآورد. همهٔ مرغ‌ و جوجه‌ها را سر بريد و پرت کرد جلو سگ و گربه.
پس از آن رفت سراغ حياط که آن را تميز کند. حياط را حسابى جارو زد و رفت توى زيرزمين ارباب و هرچى خيک‌هاى روغن و شيره و عسل بود آورد بيرون و ليژ (سرازير کرد - روان کرد = liz) داد توى حياط.
وقتى ارباب با خانمش برگشت ديد که اصلاً نمى‌شود در حياط قدم گذاشت. پاهايشان در عسل و شيره و روغن فرو مى‌رفت.
ارباب گفت: آخر اى سندر اين چه‌کارى بود کردي؟
سندر گفت: آقا قربانت بروم مگر خودتان نگفتيد روغن بريز و عسل بليس. من اطاعت کردم و انجام دادم.
زن دومى ارباب که با آنها آمده بود گفت: پس مرغ و جوجه‌ها کو؟!
سندر گفت: تو نميرى آنقدر نمک به حرام بودند که نگو. من آب و دانه به آنها دادم ولى آنها آب مى‌خوردند و سر به آسمان مى‌کردند و مى‌گفتند: اى خدا سندر را بکش. من هم همه‌شان را سر بريدم و جلو سگ و گربه انداختم.
عصر که شد مرد با زنش نشست به حرف زدن و عاقبت تصميم گرفتند که شب سندر را توى ايوان بخوابانند و از پشت‌بام، بام غلتان سنگى را به روى او بيندازند، تا بميرد و از دستش راحت بشوند وگرنه جز اين چاره‌اش نمى‌شد.
اما سندر از پشت در حرف‌هاى آنها را شنيد. همچى که شب شد سندر به خانم گفت: اى خانم يک‌سال است پيش شما کار مى‌کنم يک‌مرتبه توى ايوان نخوابيده‌ام. اجازه بدهيد توى ايوان بخوابم تا براى خودم ستاره‌ها را نگاه کنم.
ارباب و زنش پچ و پچ‌کنان به هم گفتند: پس ديگر حتماً اجلش آمده.
جاى او را جلو مهتابى انداختند و رفتند خودشان به پشتِ‌بام و گوش به زنگ نشستند تا کى سندر به خواب برود.
سندر فورى بلند شد و رفت از توى ميهمانخانه هرچه آينه و شمعدان و چينى‌آلات و ديس‌هاى بزرگ و قدح‌ها و ظروف قيمتى بود از اسباب سفره تا اسباب دور طاقچه همه را آورد و چيد زير لحاف خودش و لحاف را روى آنها کشيد و چماقى هم به‌دست گرفت و رفت در گوشه‌اى ايستاد و صداى خروپفى هم بلند کرد.
ارباب و خانم به خيال آنکه سندر به خواب رفته با نقِ و جِر (با تقلاّ و هن‌هن = neq-o-jer) بام‌غلتان را بلند کردند و از آن بالا به روى رختخواب سندر انداختند. ناگهان صداى شکستن و خرد شدن وسايل چينى و بلورآلات به گوش رسيد. سندر هم در اين هنگام از گوشهٔ ايوان با چماقش به‌طرف رختخواب هجوم برد در حالى که فرياد مى‌زد:
هرچه نشکسته تا من بشکنم
هرچه نشکسته تا من بشکنم
با چماق آنچه را که سالم مانده بود، خرد و خمير کرد.
صبح که شد سندر به‌طرف ارباب آمد و گفت: خوب اى ارباب از دست من راضى هستي؟! ارباب نفسى از غصه کشيد و گفت: نه والاه خدا از دستت راضى نباشه مرا نابود کردي.
سندر گفت: پس بخواب تا يک شِلاله از پشتت بردارم چون شرط کرده‌ايم.
ارباب دَمَرو خوابيد و سنَدر يک شِلالهٔ حسابى از پشتش کند و به راه افتاد و به اين‌صورت انتقام مِندر را گرفت.
- سندر و مندر
- افسانه‌ها و متل‌هاى کردى - ص ۱۲۱
- گردآورنده: على‌اشرف درويشيان
- نشر چشمه - چاپ سوم ۱۳۷۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ - چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید