سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دخترک خردمند


دو برادرخوانده بودند يکى به‌نام 'آخو' و ديگرى 'مستو' . خيلى يکديگر را دوست داشتند، ولى در دو روستاى دور از هم زندگى مى‌کردند. هر دو بسيار ثروتمند بودند. اما مستو ورشکسته و فقير شد و دعوا و نفاق در خانوادهاش آغاز گشت. هر يک آنچه از مال ديگرى به دستش مى‌آمد مى‌دزديد و کارشان به‌جائى رسيد که قوت روزانه را هم نداشتند.
سرانجام مستو تصميم گرفت پيش برادرخواندهٔ خود برود و چند منى گندم از او تقاضا کند تا از گرسنگى نميرد. آخو از آمدن برادرخواندهٔ خود بسيار خوشحال شد و ضيافت مفصلى به‌خاطر او برپا کرد و چند روز نگذاشت به خانه بازگردد.
آخو نمى‌دانست که مستو ورشکست و فقير شده. و پيش از آنکه به مهمان عزيز خود رخصت بازگشت به خانه‌اش دهد با همسر خويش مشورت کرد که چه هديهٔ شايسته‌اى به برادرخوانده‌اش تقديم کند.
- من بايد چيزى که لايق او باشد تقديمش کنم. مگر نيست؟ زنش پاسخ داد: - البته يک چيزى که براى من و تو عزيز باشد! - مى‌دانم که او پسرى عزب دارد. بيا دخترمان را به پسر او بدهيم و شيربهاء هم نگيريم. زنش رضا داد. آخو نزد مستو رفته گفت:
- مستوى عزيز، مى‌خواهم دخترم را به پسرت بدهم. شيربهاء هم نمى‌خواهم.
مستو از شنيدن اين سخنان مات و مبهوت شد و در دل انديشيد: 'اين هم شد کار! من اينجا آمدم که چند منى گندم بگيرم تا زن و بچه‌هايم از گرسنگى نميرند و او يک عروس هم سربارم کرده، خودمان داريم از گرسنگى از پا درمى‌آئيم. اين دخترک را از کجا نان بدهم؟' ولى اين چيزها را در دل و پيش خود گفت و چيزى به زبان نياورد.
صبح فردا آخو و همسرش جهيزيه دخترشان را آماده کردند و لوازم سفرش را مهيا ساختند و سوار اسبش کرده با مستو روانه‌اش کردند. مستو با عروسش راه خانه را پيش گرفت. نصف راه را پيمودند و براى استراحت توقف کردند. مستو به خود گفت: 'دخترک را اينجا مى‌گذارم که اسبان را بچراند و خودم به جنگل مى‌روم و تا شب برنمى‌گردم. وقتى ديد که من نيامده‌ام به خانهٔ خود برمى‌گردد.' تصميم گرفت و عمل کرد و به دخترک گفت: - دختر جان، اسب‌ها را اينجا بچران تا من به جنگل بروم. زود برمى‌گردم. مستو رفت و فقط بعد از غروب برگشت و ديد دخترک همچنان سرگرم چراندن اسبان است. دخترک دانست که پدرشوهرش چيزى را از او پنهان مى‌دارد و گفت: - پدر، راستش را بگو چه در دل داري؟ آخر حالا ديگر من هم دخترت هستم و هم عروست. گو اينکه نبايد با تو صحبت کنم*، ولى بايد حقيقت را به من بگوئي. مستو گفت: - از خدا پنهان نيست از تو چه پنهان! من چنان تنگدست شده‌ام که همهٔ اهل خانه‌ام حتى چيزى ندارند بخورند. هر روز صبح که برمى‌خيزم فکر و ذکرم اين است که از کجا پولى براى غذاى زن و فرزندم گير بياورم. تو هم چون به خانهٔ من آمدى برهنه و گرسنه خواهى بود! چه‌طور مى‌توان در اين‌باره فکر نکنم و نگران نباشم؟
* ميان کردار رسم است عروس تا تولد اولين فرزند و گاه دومين نوزادش نبايد با خويشان ارشد شوهر و به‌ويژه نبايد با مردان صحبت کند.
- پدر، اگر گير کار همين است نگران مباش! آخر من چه چيزم از زن و فرزندان تو بهتر است. همين حالا جهيزيهٔ مرا مى‌فروشيم و يک جور، هر طور باشد، زندگى مى‌کنيم و بعد هم اين دو اسب را مى‌فروشيم و مى‌گذرانيم تا ببينيم چه مى‌شود!
مستو آهى کشيد و عروسش را برداشت و به طرف خانه روان شد. رسيدند. آن شب دخترک همهٔ زنان خانه را جمع کرد و به ايشان چنين گفت:
- من الساعه مطلبى به شما خواهم گفت: قول بدهيد که حرف مرا گوش کنيد! همه قول دادند. بعد گفت: به هر جا که رفتيد، هرگز با دست خالى به خانه برنگرديد. هر چه در بين راه ديديد از تاپالهٔ حيوانات گرفته تا نعل کهنه و يا تکه‌اى آهن به خانه بياوريد و دم در بر روى هم انباشته کنيد، روزى به‌کار خواهد آمد. هر چيز که خار آيد، يک روز به‌کار آيد.
روزى عروس بزرگ به خانه برمى‌گشت و خواست ميان راه از علف‌ها جاروئى تهيه کند و توى علف‌ها يک صندوقچهٔ آهنى زنگ زده پيدا کرد. خواست بگذارد و بگذرد، ولى اندرز دخترک را به ياد آورد و صندوقچه را برداشت. چون به خانه رسيد جاروب و صندوقچه را به عروس کوچکتر داد و گفت: - بگير، اينها را از صحرا آورده‌ام.
در صندوقچه را باز کردند و ديدند پر است از طلا و جواهر. دخترک بسيار خوشحال شد و گفت: - خوب همين‌ها تا آخر عمرمان بس است. فقط ديگر با هم جنگ و دعوا نکنيد!
- دخترک خردمند
- افسانه‌هاى کردى - ص ۱۶
- م. ب. رودنکو
- ترجمهٔ کريم کشاورز
- انتشارات آگاه - چاپ سوم ۱۳۵۶
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید