سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دختری که به تنهائی از پس چهل دزد برآمد


دو تا خواهر بودند، يکى تو شهر زندگى مى‌کرد يکى هم تو ده. روزى خواهر شهرى براى خواهرش پيغام فرستاد که: عروسى دخترم است چند روزى به کمک من بيا. خواهر دهاتى اسباب و لوازم سفرش را مهيا کرد و وقت رفتن به دخترش گفت: 'يک چند روز از خودت مواظبت کن تا من روز عروسى برگردم و تو را با خودم ببرم.' دختر گفت: 'من شب‌ها تنهائى مى‌ترسم.' مادر به خانهٔ همسايه رفت و از او خواهش کرد که دخترش را شب‌ها پيش دختر او بفرستد.
يک شب که دختر رفته بود همسايه را خبر کند، آقا دزده آمد، رفت تو زيرزمين قايم شد. دو تا دخترا که به خانه آمدند، نشستند از اين در و آن در صحبت کردن بعد هوس برف شيره کردند. قرار شد دختر همسايه برود از تو زيرزمين شيره بياورد، آن يکى هم از روى پشت‌بام برف. دختر همسايه وقتى رفت تو زيرزمين، آقادزده بالاى تاقچه قايم شد. تغار شيره هم پائين تاقچه بود و عکس دزده افتاده بود روى شيره. دختر همسايه همين که رفت شيره بردار نگاهش افتاد به عکس دزده پيش خودش گفت: 'عجب اين دختره رفته اين نره‌خر را آورده اينجا قايم کرده.' از زيرزمين بالا آمد وخودش را به مريضى زد و به خانه‌اش رفت. دختر تنها ماند و دزده هم که ميدان را خالى ديد از زيرزمين بيرون آمد. دختر تا چشمش به او افتاد دست انداخت به گردنش و گفت: 'دائى جون قربونت برم، کجا بودى تا حالا، مادرم داره از دورى تو ديوانه مى‌شود. واى واى چقدر لباس‌هايت کثيف است. زود باش. لباس‌هايت را دربياور تا خوب بشورم‌شان.' آقا دزده که هم مبهوت بود و هم مسرور لباس‌هايش را درآورد و شد لخت و پتي. دختر لباس‌ها را توى تشت انداخت و شست. بعد به دزده گفت: 'دائى جون يک زحمتى بکش، اين آب کثيف تشت را بريز تو کوچه. الهى که قربون دائى برم من.' آقادزده تشت را برداشت و برد تو کوچه، دختر گفت: 'دائى جون يک کم آن ‌طرف‌تر بريز.' آقا دزده که دور شد، دختر در خانه را بست و لباس‌هاى خيس او را از بالا يبام تو کوچه انداخت.
دزده که بدجورى رودست خورده بود، همان‌طور لخت و پتى با عصبانيت رفت سراغ دوستانش آنچه را به سرش آمده بود براى آنها تعريف کرد. دزدها بهشان برخورد که يک دختر چنين بلائى سر يکى از دوستان‌شان بياورد. نشستند به شور و مشورت و تصميم گرفتند کسى را بفرستند دم خانه دختر تا او را فريب بده دو به آنجا بکشاند. پيرزنى را پيدا کردند و صد تومان به او دادند و يادش دادند که چه کند و چه بگويد.
پيرزن آمد تا رسيد به خانهٔ دختر. در زد. دختر در را باز کرد. پيرزن گفت: 'ننه جون حاضر شو که مادرت مرا فرستاد تا تو را به عروسى ببرم.' دختر لباس‌هاى نو پوشيدن و با پيرزن راهى شد. رفتند و رفتند تا وسط بيابان به ساختمانى رسيدند. پيرزن داخل شد و به دختر گفت: 'تو برو اتاق بالا منتظر باش. من بايد دختر ديگرى هم براى عروسى خبر کنم.' دختر رفت اتاق بالا، از آنجا نگاه کرد ديد تو حايط چهل دزد سبيل از بناگوش در رفته دورتادور نشسته‌اند دزد آن شبى هم ميان‌شان است. شستش خبردار شد که تو تله افتاده است. برگشت تو اتاق و ديد چاره‌اى ندارد جز اينکه تيغهٔ ديوار را که رو به بيابان بود خراب کند. با لگد زد و يک مقدار از آن‌را ريخت. ديد ساربانى با شترش رد مى‌شود او را صدا زد. ساربان آمد پاى ديوار دختر گفت: 'بغل واکن.' ساربان بغل وا کرد، دختر خودش را انداخت تو بغل ساربان. روى شتر پشت ساربان نشست. حال و حکايت را براى ساربان تعريف کرد. ساربان او را به خانه‌اش رساند و رفت.
اما بشنويد از دزدها که سر اينکه کدام يک اول به سراغ دختر بروند، دعوا داشتند. دزد آن شبى گفت: 'اول حق من است، صد تومان را هم که من به پيرزن داده‌ام.' بعد در حالى که ته دلش قند آب مى‌کرد رفت تو اتاق. ديد جا تر است و بچه نيست. دزدها داغشان اگر يکى بود شد صد تا. باز نشستند به شور و مشورت. تصميم گرفتند، چند تا خيک بزرگ تهيه کنند. يکى را پر از شيره کنند و در بقيه خيک‌ها هم چند تا از دزدها پنهان شوند. چنين کردند و خيک‌ها را روى چند تا الاغ بار کردند و آمدند به در خانهٔ دختر. در زدند. دختر در را باز کرد. گفتند: 'باباجان هوا بارانى است مى‌ترسيم شيره‌هامان خراب شود. اجازه بده اين خيک‌ها را تو خانهٔ شما بگذاريم، هوا که خوب شد بيائيم ببريم.' دختر گفت: 'باشه. به‌شرطى که خيک‌ها شيره پس ندهند و آجرهاى کف خانه را کثيف نکنند و الا خرهاى‌تان را گرو نگه مى‌دارم.' قبول کردند. وقتى آن چند نفر رفتند. دختر رفت چاقوى بزرگى آورد و به هر کدام از خيک‌ها - که دزدها توى آن بودند - هفت هشت تا ضربه زد.
چند ساعتى گذشته بود که دزدها گفتند: 'اين نمى‌شود که آن چند تا عيش و نوش کنند و ما منتظر بمانيم.' اين بود که آمدند به در خانه دختر. دختر در را باز کرد و گفت: 'بيائيد خيک‌هايتان را ببريد که آجرهامان را کثيف کردند.' آنها الاغ‌ها را بار کردند و رفتند. همان روز مادر دختر آمد دنبالش و بردش عروسي.
- دخترى که به تنهائى از پس چهل دزد برآمد
- قصه‌هاى مشدى گلين خانم - ص ۳۸۵
- ل. پ. الول ساتن - ويرايش اولريش مارتولف، آذر اميرحسيني، سيد احمد وکيليان
- نشر مرکز - چاپ اول ۱۳۷۴
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید