شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

بهرام قهرمان


در روزگاران پيشين در شهر يزد پيله‌ورى زندگى مى‌کرد. پس از مدتى زن پيله‌ور پسرى زائيد. اسم او را گذاشتند بهرام. بهرام هنوز بچه بود که پدرش مرد و مادر او سال‌ها کوشيد تا بهرام پسر خوب و وظيفه‌شناسى بار آيد. هنگامى که بهرام هيجده ساله شد، مادر از مال دنيا يک سماور نقره و خانه‌اى کوچک داشت. مادر، سماور را به بازار برد و به سيصد درهم فروخت. صد درهم آن‌را به بهرام داد تا مقدارى پيلهٔ ابريشم بخرد و حرفهٔ پدر را دنبال کند. بهرام پول را گرفت و به بازار رفت. موقعى که براى خريدن پيلهٔ ابريشم جستجو مى‌کرد، چشم او به سه جوان افتاد که با چوب به خورجينى مى‌کوفتند که در آن حيوانى را انداخته بودند. بهرام جلو رفت و گفت: چرا حيوان بيچاره را کتک مى‌زنيد؟ جوان‌ها خنديدند و گفتند: اگر دلت به حال اين گربه مى‌سوزد، صد درهم بده تا آن‌را آزاد کنيم. بهرام ناچار صد درهم را به آنها داد. گربه به بهرام نگاه کرد و گفت: 'محبت هيچ‌وقت فراموش نمى‌شود' . سپس دويد و از آنجا دور شد.
غروب، بهرام با دست خالى به خانه برگشت و ماجرا را براى مادرش تعريف کرد. صبح روز بعد، مادر صد درهم ديگر به بهرام داد تا برود پيلهٔ ابريشم بخرد. بهرام به بازار مى‌رفت که چند بچه را ديد که سگى را آزاد مى‌دهند و مى‌خواهند به‌دارش بکشند. بهرام به آنها اعتراض کرد. بچه‌ها گفتند: اگر دلت مى‌سوزد، صد درهم بده تا رهايش کنيم. بهرام صد درهم به آنها داد. سگ به بهرام گفت: 'از هر دست بدهى از همان دست مى‌گيري' بعد با خوشحالى از آنجا دور شد.
بهرام به خانه برگشت و ماجرا را به مادرش گفت. صبح فردا مادر به بهرام گفت: اين آخرين موجودى پولمان است. اين صد درهم باقيمانده را براى نجات خودمان صرف کن. بهرام به بازار رفت. به‌دنبال پيله مى‌گشت که غروب شد. خسته به انتهاءِ شهر رسيد و در گوشه‌اى به استراحت مشغول شد. ديد عده‌اى جعبه‌اى را حمل مى‌کنند. بعد ايستادند و آتشى روشن کردند. يکى از آنها مى‌خواست جعبه را در آتش بيندازد. بهرام پرسيد: داخل جعبه چيست؟ گفتند: يک حيوان خوش‌رنگ، صاف و نرم. بهرام گفت: گناه دارد، جعبه را باز کنيد بگذاريد برود. مرد گفت: يک صد درهم بده تا آن‌را آزاد کنيم. بهرام ناچار صد درهم آخر را هم به آنها داد و جعبه را گرفت. آن‌را به صحرا برد و درش را باز کرد. ناگهان مار بزرگى از جعبه بيرون آمد. بهرام ترسيد و عقب رفت. مار گفت: چرا مى‌گريزي؟ تو به‌من نيکى کرده‌اي. بيا با هم رفيق بشويم.
بهرام غمگين و سر در گريبان روى زمين نشست. چون پول‌ها را خرج آزادى مار کرده بود و نمى‌دانست جواب مادرش را چه بدهد. مار پرسيد: چرا غمگيني؟ بهرام ماجرا را تعريف کرد. مار گفت: با من بيا، پدر من سلطان مارها است و من تنها پسر او هستم. تو براى پدرم ماجراى نجات دادن مرا شرح بده. اگر گفت: در عوض چه مى‌خواهي؟ بگو انگشتر حضرت سليمان را مى‌خواهم.
شاهزادهٔ مارها بهرام را به غارى برد. بهرام ماجرا را به سلطان مارها گفت و در عوض اين خوبى انگشتر حضرت سليمان را خواست. سلطان مارها گفت: اگر اين انگشتر به دست فرد نااهلى بيفتد، شيطان به قلب او راه مى‌يابد و دنيا را زير و رو مى‌کند. شاهزادهٔ مارها گفت: اين مرد صاحب قلبى پاک و مهربان است. سلطان مارها انگشتر را به بهرام داد. بهرام انگشتر را گرفت و تشکر کرد. بعد به همراه شاهزادهٔ مارها خود را به کنار شهر رساند. شاهزاده گفت: هر وقت انگشتر در انگشت ميانى دست راست باشد و دست چپت را روى نگين آن بمالي، غلام انگشتر ظاهر مى‌شود و هرچه بخواهى برايت حاضر مى‌کند. شاهزادهٔ مارها به غار برگشت. بهرام که گرسنه بود دست به نگين انگشتر ماليد، غلام انگشتر حاضر شد. بهرام به او گفت: من گرسنه‌ام، برايم شيرين پلو بياور. در يک چشم به‌هم زدن، غلام برايش يک ظرف شيرين پلو آورد. بهرام، غذا را خورد و رفت به خانه و ماجرا را براى مادرش تعريف کرد. بعد گفت: اين خانهٔ کوچکى گلى را خراب مى‌کنم و از انگشتر مى‌خواهم به‌جاى آن‌ برايم قصرى درست کند. مادر گفت: بگذار اين خانه براى من باشد. در کنار اينجا، يک قصر برااى خودت بساز. بهرام قبول کرد. بعد دست به نگين انگشتر ماليد، غلام حاضر شد. به غلام گفت: يک قصر با پرده‌هاى منقوش و نوکران و تختخواب حاضر کن. آرزوى او برآورده شد.
از آن به‌بعد، بهرام بهترين لباس‌ها را مى‌پوشيد، مطبوع‌ترين غذاها را مى‌خورد و بر بهترين اسب‌ها سوار مى‌شد. تنها چيزى که کم داشت يک همسر زيبا بود. يک روز که بهرام سوار اسب بود و از جلوى کاخ حاکم مى‌گذشت، دختر حاکم را ديد که روى ايوان کاخ ايستاده و موهايش را شانه مى‌کند. در دل گفت: اين همان دخترى است که من مى‌خواهم. به خانه رفت و به مادرش گفت: برو و دختر حاکم را براى من خواستگارى کن. مادر بهرام به کاخ حاکم رفت. نگهبانان‌ها به خيال اينکه از خدمتکاران قصر است جلويش را نگرفتند. مادر قصد خود را به حاکم گفت. حاکم، به توصيهٔ وزير خواست سنگ بزرگى پيش پاى پيرزن بيندازد. گفت: هرکس بخواهد با دختر من عروسى کند بايد هفت‌بار شتر نقره، هفت نگين الماس براى تاج سر دخترم و هفت خمره پر از طلاى ناب بدهد و هفت قاليچه که با مرواريد بافته شده باشد زير پاى دختر فرش کند. زن فوراً برگشت و آنچه را شنيده بود به بهرام گفت. بهرام به‌وسيلهٔ انگشتر هر چيزى را که حاکم خواسته بود، حاضر کرد و براى پادشاه برد.
هفت شبانه‌روز جشن گرفتند. بهرام با دختر حاکم عروسى کرد. براى شگون عروسى بايد يک پيرزن پاکدل لباس‌هاى عروس و داماد را با نخ قرمز به‌هم مى‌دوخت تا دهان مردم شيطان‌صفت بسته شود. ولى آنها فراموش کردند اين رسم را به‌جا آورند.


همچنین مشاهده کنید