سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

تنبلو


پيره‌زنى پسرى داشت که خيلى تنبل بود. يک روز پيره‌زن او را با اصرار به پاياب خانه فرستاد تا دست و رويش را بشويد. پسر با اينکه از آب مى‌ترسيد، به‌ناچار رفت. در پاياب گلى ديد آن را برداشت. وقتى که مى‌خواست به خانه برگردد، مرد تاجرى چشمش افتاد به گلى که در دست تنبلو بود. گل را به صدتومان از تنبلو خريد. تنبلو به خانه رفت و ماجرا را به مادرش گفت. پيره‌زن او را تشويق کرد که هر روز به پاياب برود، دست و رويش را بشويد، وضو بگيرد و نماز بخواند تا خدا بيشتر به او بدهد.
چند روز کار تنبلو اين بود که برود پاياب و وضو بگيرد و نماز بخواند. يک روز همين‌که نمازش را خواند چشمش افتاد به دو تا گل. گل‌ها را برداشت و براى پيدا کردن مرد تاجر به بازار رفت تا گل‌ها را به او بفروشد. مرد تاجر را در بازار پيدا کرد. دويست تومان از او گرفت و گل‌ها را به او داد. مرد تاجر گفت: اگر بتوانى درخت اين گل را برايم بياورى هرچه بخواهى به تو مى‌دهم .
روز بعد تنبلو به پاياب رفت. رد آب را گرفت تا سرچشمهٔ آن را پيدا کند. رفت و رفت تا رسيد به‌جائى که ديد تخت قشنگى گذاشته شده و دخترى روى آن دراز کشيده، سرش بريده شده و يک طرف است و چند تا شيشه روغن در طرف ديگر. هر قطره خون که از گردن دختر توى آب مى‌افتاد به يک گل تبديل مى‌شد. تنبلو فهميد منظور مرد تاجر از درخت گل، همين دختر بوده است.
تصميم گرفت از راز اين کار باخبر شود. شروع کرد به گردش کردن در باغ، چند تا زيرزمين در آنجا بود. داخل شد. ديد چند هزار نفر کشته و زنده آنجاست. رفت سراغ يکى از زنده‌ها. آن شخص گفت: تو اينجا چه‌کار مى‌کني؟ تا شب نشده برگرد و برو. اينجا خانه ديو است. اگر بيايد و بوى تو به دماغش بخورد، ترا مى‌کشد. تنبلو پرسيد: چطور مى‌توانم شما را نجات بدهم؟ زندانى گفت: از اين آب به خودت بريز و برو آنجائى که تخت آن دختر هست پنهان شو و کارهاى ديو را ببين. تنبول رفت و نزديک تخت خود را پنهان کرد. شب شد. ديو آمد شيشه روغن را برداشت و کمى از آن به گردن دختر ماليد و سر او را به روى تنه‌اش گذاشت. دختر بلند شد و نشست. ديو از دختر خواست که با او همبستر شود دختر قبول نکرد. تا صبح ديو اصرار مى‌کرد و دختر خودداري. ديو سر دختر را بريد و رفت. تنبلو آمد و به‌همان طريق دختر را زنده کرد.
به او گفت که با ديو مدارا کند و جاى شيشه عمرش را از او بپرسد. دختر هرچه به تنبلو گفت از آنجا برود تنبلو قبول نکرد و گفت که تا او را نجات ندهد از آنجا نمى‌رود. نزديک غروب آفتاب، تنبلو سر دختر را بريد و پنهان شد. شب ديو آمد دختر را زنده کرد. دختر با او به نرمى رفتار کرد و جاى شيشه عمرش را پرسيد. ديو فريب رفتار دختر را خورد و گفت: يک فرسخى اينجا يک درخت کهنسال هست. پاى اين درخت چاهى است. ته چاه يک جنگل است که گاوى آنجا مشغول چريدن است توى شکم گاو يک درياچه است و توى درياچه يک ماهي. شيشه عمر من در شکم آن ماهى است. اگر آن شيشه بشکند من به يک شمش طلا تبديل مى‌شوم. صبح ديو سر دختر را بريد و رفت. تنبلو دنبال نشانى‌هائى که ديو داده بود رفت و گاو را کشت و ماهى را گرفت و از شکمش شيشه عمر ديو را درآورد.
تن ديو از هزار فرسخى به سوزش درآمد، فهميد شيشه عمرش به‌دست آدميزاد افتاده است. تنبلو در ميان راه ديو را ديد که هراسان مى‌آيد. او را مجبور کرد تا با هم به همان چاهى بروند که دختر و ديگر زندانى‌ها در آنجا بودند. بعد از ديو خواست که همهٔ زندانى‌ها را آزاد کند و آن‌هائى را که کشته بود زنده کند. ديو گفت آنها را که خشک نشده‌اند مى‌توانم زنده کنم. بعد رفت و همه زندانى‌ها را آورد و کسانى‌که را که تازه کشته بود زنده کرد. دختر تا چشمش به تنبلو افتاد فهميد جوان ديروزى است. ديو به گفتهٔ تنبلو، همه را روى شانه‌اش نشاند و آورد دم دروازه شهر. در آنجا تنبلو شيشه عمر ديو را به زمين زد. ديو به يک شمش طلا تبديل شد. تنبلو زندانى‌ها را به خانه‌هايشان رساند. مرد تاجر هم دختر خود را ديد و خوشحال شد. بعد دخترش را به عقد تنبلو درآورد و هفت شبانه‌روز براى آنها جشن گرفت. از آن به‌بعد مردم به تنبلو لقب پهلوان دادند و او سال‌ها با همسرش به خوبى و خوشى زندگى کرد.
- تنبلو
- قصه‌هاى ايرانى - ج ۲ - ص ۴۶
- گرد‌آورنده: ابوالقاسم انجوى شيرازي
- انتشارات اميرکبير چاپ اول ۱۳۵۲
به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)


همچنین مشاهده کنید