سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا
جمعه، شنبه، یکشنبه
روزى، روزگارى سه تا برادر بودند به اسم جمعه، شنبه و يکشنبه که هر سه دزدهاى تَر و فرزى بودند و هيچوقت دُم به تله نمىدادند. |
يک روز، جمعه گوسفندى دزديد؛ برد خانه سرش را بريد و گوشتش را آويزان کرد به طاق ايوان و به زنش گفت: 'اگر من خانه نبودم و شنبه و يکشنبه آمد اينجا و آب خواست، آب را تو کاسه بريز و بده دستشان؛ چون اگر با کوزه آب بخورند، سرشان را بالا مىگيرند و لاشهٔ گوسفند را مىبيند' . |
زن گفت: 'به روى چشم!' |
تازه جمعه از خانه رفته بود بيرون که سر و کلهٔ شنبه پيدا شد و سراغ جمعه را گرفت. |
زن گفت: 'پيش پات رفت بيرون' . |
شنبه گفت: 'يک کم آب بده بخورم' . |
زن گفت: 'صبر کن کاسه بيارم' . |
شنبه گفت: 'به خودت زحمت نده!' |
و تا زن برادرش آمد به خودش بجنبد، دست برد کوزه را از گوشهٔ ايوان ورداشت سر کشيد و گفت: 'دستت درد نکند! ديگر زحمت را کم مىکنم' . |
و از خانه بيرون زد. |
تنگِ غروب، جمعه برگشت خانه و از زنش پرسيد: 'چه خبر؟' |
زن جواب داد: 'اَمن و امان! فقط شنبه يک نوک پا آمد اينجا آب خورد و رفت' . |
جمعه گفت: 'با کاسه آب خورد يا با کوزه؟' |
زن گفت: 'تا خواستم کاسه بيارم، کوزه را ورداشت سر کشيد و خداحافظى کرد و رفت' . |
جمعه با دست زد رو پیشانی خودش و گفت 'ای داد بی داد که گوشت از دست رفت' . |
زن گفت: 'بد به دلت راه نده' . |
جمعه گفت: 'مگر نمىگوئى با کوزه آب خورد؟' |
زن گفت: 'چرا!' |
جمعه گفت: 'خدا مىداند که گوشت از دست رفت! اين خط و اين نشان. اگر روزِ روشن نَبَرد، شب تاريک مىبرد' . بعد نشستند با هم به مشورت که چه کنند، چه نکنند و آخر سر نتيجه گرفتند شب که مىخواهند بخوابند، گوشت را بيارند زير لحاف بگذارند بين خودشان. |
نصفههاى شب، شنبه رفت خانهٔ جمعه و وقتى ديد لاشهٔ گوشت سر جاش نيست، تا تَه ماجرا را خواند و بىسر و صدا رفت بالا سر برادر و زن برادرش نشست و همين که خُروپُفشان رفت هوا دست برد زير لحاف، لاشهٔ گوسفند را يک کم غلتاند طرف برادرش، يک کم چرخاند طرف زن برادرش و خوب که جا باز شد، لاشه را آهسته از بينشان درآورد و با خود برد. |
کمى بعد، جمعه بيدار شد؛ ديد از گوشت خبرى نيست و مثل برق و باد، بام به بام خودش را رساند به خانهٔ شنبه و رفت پشتِ درِ حياط ايستاد. |
شنبه به خانه که رسيد، آهسته زد به در. جمعه در را باز کرد و شنبه به خيال اينکه زنش در را باز کرده، در تاريکى شب گوشت را داد بهدست جمعه، جمعه هم گوشت را ورداشت و يواشکى زد بيرون و برگشت به خانهٔ خودش. |
کلهٔ سحر، شنبه زنش را بيدار کرد و گفت: 'پاشو يک آبگوشتِ پُر گوشت بار بگذار براى نهار' . |
زن گفت: 'با کدام گوشت؟' |
شنبه گفت: 'با همان گوشتى که ديشب آوردم خانه تحويلت دادم' . |
زن گفت: 'خواب ديدى خير باشد!' |
شنبه از همين يکى دو کلام همه چيز دستگيرش شد و دو بامبى زد تو سر خودش و گفت: 'اى دادِ بىداد که گوشت از دست رفت! جمعه گوشت را زد و برد و ديگر رنگش را نمىبينيم' . |
بعد، پا شد رفت سر وقت يکشنبه و صلات ظهر با هم رفتند خانهٔ جمعه که هم نهار چرب و نرمى بخورند و هم با او صحبت کنند و قرار و مدارى بگذارند. |
نهار را که خوردند، شنبه و يکشنبه صحبت را کشاندند به اصل مطلب و گفتند: 'اى برادر! انصاف به دور است که سور و سات تو اينقدر جور باشد و ما آه در بساط نداشته باشيم؛ آخر برادرى گفتهاند، برابرى گفتهاند؛ بيا از اين به بعد با هم بريم دزدى و هر چه گير آورديم تقسيم کنيم' . |
جمعه گفت: 'به شرطى که هر چه من گفتم گوش کنيد' . |
شنبه و يکشنبه قبول کردند. برادر بودند، دست برادرى هم با هم دادند. |
غروب همان روز، جمعه به بهانهٔ ديدن آشنائى که در دربار شاه داشت، رفت به دربار، اينور و آنور سرک کشيد؛ راه خزانهٔ شاه را ياد گرفت و برگشت و نصفههاى شب با شنبه و يکشنبه يکى يک کولبارچه ورداشتند و رفتند به دربار. |
شنبه و يکشنبه نزديک خزانه قايم شدند؛ اوضاع را زير نظر گرفتند و جمعه رفت به خزانه؛ کولبارچههاشان را يکى يکى از جواهر پُر کرد و داد بالا و آخر سر هم خودش آمد بالا و با هم برگشتند خانه. |
فرداى آن شب، سه تائى از خانه رفتند بيرون که در کوچه و بازار سر و گوشى آب بدهند و ببينند مردم از دزديِ ديشبشان چه مىگويند. امّا، هر چه گشتند و به اين و آن سر زدند، ديدند خبرى نيست. |
تو نگو وقتى شاه خبردار شده بود دزد زده به خزانه، گفته: 'نگذاريد اين خبر جائى درز کند که تاج و تختمان بر باد مىرود' . |
و دستور داده بود زير دريچهاى که دزد از آنجا به خزانه رفته يک خمره پر از قير بگذارند که اگر دزد دوباره خواست بزند به خزانه، يکراست بيفتد تو قير و اسير شود. |
برادرها وقتى ديدند به خزانهٔ شاه دستبرد زدهاند و آب از آب تکان نخورده، نيمههاى شب، کولبارچههاشان را ورداشتند و باز بهطرف دربار راه افتادند. |
اين دفعه نوبت شنبه بود که از دريچه به خزانه برود. جمعه و يکشنبه دور و برشان را زير نظر گرفتند و شنبه از دريچه پائين پريد و يکراست افتاد تو خمرهٔ قير و گير افتاد. |
شنبه، جمعه را صدا زد و گفت: 'اى برادر! من افتادم تو قير و کارم تمام است. شماها زودتر در برويد و جانتان را نجات بدهيد' . |
جمعه تا آخر قضيه را خواند و ديد اگر دير بجنبد کار همهشان تمام است و چارهاى غير از اين نديد که سر شنبه را ببرد و با خود بَبَرد. اين بود که خَم شد، چنگ انداخت موى سر شنبه را گرفت، سرش را بريد و با خود برد. |
فردا صبح، جمعه و يکشنبه رفتند بيرون ببينند چه خبر است. ديدند همه جا صحبت از اين است که دزد زده به خزانهٔ شاه و افتاده به تله؛ امّا سر ندارد و شاه دستور داده دزد بىسر را آويزان کنند به دروازهٔ شهر که هر کس آمد جلوِ جنازه گريهزارى کرد، او را بگيرند و دزد را شناسائى کنند. |
جمعه و يکشنبه برگشتند خانه و هر چه شنيده بودند به زن شنبه گفتند. |
زن شنبه شيون و زارى راه انداخت که: 'من طاقت ندارم تن بىسرِ شوهرم به دروازهٔ شهر آويزان باشد و خودم اينجا راحت بگيرم و بنشينم. الان مىروم جنازهٔ شوهرم را ورمىدارم و مىآورم' . |
جمعه گفت: 'اگر اين کار را بکنى سر همهٔمان را به باد مىدهي. تو از خانه پا بيرون نگذار؛ من قول مىدهم که با يکشنبه برم و هر طور که شده جنازهٔ شنبه را از چنگشان در بيارم' . |
جمعه و يکشنبه، مطربى هم بلد بودند و الاغى داشتند که هر جا وِلِش مىکردند، يکراست برمىگشت خانه و اگر درِ خانه بسته بود، با سر به در مىزد. |
سرِ شب، جمعه و يکشنبه ساز و کمانچه دست گرفتند؛ سوار الاغ شدند؛ از خانه زدند بيرون و شروع کردند در شهر گشتن و زدن و خواندن. |
نزديک دروازهٔ شهر که رسيدند، يکى از نگهبانها جلوشان را گرفت و گفت: 'پياده شويد و براى ما ساز بزنيد' . |
جمعه گفت: 'ديگر از نفس افتادهايم و حال ساز زدن نداريم' . |
نگهبانها گفتند: 'حالا که به ما رسيد از نفس افتاديد؟ دِ يالله بيائيد پائين و بهانه نياريد که پاک حوصلهمان سر رفته' . |
يکشنبه گفت: 'راستش را بخواهيد مىترسيم اگر پياده شويم دزد خرمان را ببرد و از نان خوردن بيفتيم' . |
همچنین مشاهده کنید
- فاطمهخانم (۲)
- قلاغه و مرد باقالیکار
- پرندهٔ طلائی
- قلعهٔ هفت در
- کاظم و حیدر (۲)
- گل قهقهه
- دیو هفت سر
- محمّد برزگر
- شاهزاده ابراهیم و دیو
- کرّهٔ دریائی (۲)
- محمد چوپان (نخییرچی محمد) (۲)
- مغل دختر
- گچی کپو! کفبی، کمبی
- قاضی و همسر بازرگان
- ملکمحمد که تقاص برادراش را از دختر بیرحم گرفت
- دختر پادشاه و پسر درویش(۴)
- دختر ابریشمکش(۳)
- تنبل و کور
- مِرکوب بکوب
- احمقتر از احمق
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران مجلس شورای اسلامی بابک زنجانی مجلس دولت سیزدهم قوه قضائیه خلیج فارس دولت لایحه بودجه 1403 شورای نگهبان حجاب مجلس یازدهم
تهران هواشناسی قوه قضاییه سیل آموزش و پرورش شهرداری تهران فضای مجازی سلامت پلیس شورای شهر تهران سازمان هواشناسی قتل
خودرو سایپا قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو کارگران ایران خودرو دلار بازار خودرو چین بانک مرکزی مالیات
تلویزیون سریال سینمای ایران سینما موسیقی دفاع مقدس رسانه تئاتر فیلم زنان رسانه ملی بازیگر
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس نوار غزه روسیه عربستان نتانیاهو ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان تراکتور باشگاه استقلال تیم ملی فوتسال ایران لیگ برتر فوتسال بازی باشگاه پرسپولیس وحید شمسایی
هوش مصنوعی اینستاگرام تسلا ناسا اپل فناوری تبلیغات ماه گوگل همراه اول آیفون بنیاد ملی نخبگان
داروخانه مسمومیت دیابت خواب کاهش وزن طول عمر سلامت روان بارداری هندوانه