سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

سه خواهر و نی‌لبک


زن و شوهرى بودند که سه دختر داشتند و يک پسر و تعداد زيادى گاو و گوسفند. اين پدر و مادر، دختر کوچکشان را از همه بيشتر دوست داشتند. حتى برادر هم کشته مردهٔ خواهر کوچولويش بود، اين بود که دو خواهر بزرگتر نسبت به خواهر کوچکشان حسادت مى‌کردند. يک‌روز که حسادت خواهرها آنها را کور کرده بود و پدر و مادر و برادر هم به آنها بدرفتارى مى‌کردند تصميم گرفتند خواهر را از سر راهشان بردارند. از مادرشان خواستند بگذارد تا به خانهٔ خاله که در آبادى ديگر بود بروند و خواهر کوچکشان را هم با خود ببرند.
مادر که دوست نداشت دختر کوچکش را از خود دور کند و در ضمن از حسادت دخترهايش هم باخبر بود مخالفت کرد، اما دختران اصرار کردند و مادر ناچار پذيرفت و سفارش کرد که مواظب خواهر کوچک خود باشند. بعد، مقدارى نان و سه تخم‌مرغ پخته به آنها داد که توشهٔ راهشان باشد.
دخترها به راه افتادند تا وسط جنگل به رودخانه‌اى رسيدند که آب آن تند و زياد بود، ماندند که چه کنند. از دور ديدند مردى دارد مى‌آيد. مرد که جلو آمد از او خواستند تا آنها را به آن طرف رودخانه ببرد مرد گفت: 'اگر شما را آن طرف رودخانه ببرم به من چه مى‌دهيد؟' خواهر بزرگ گفت: 'اين نان‌ها را به تو مى‌دهيم.' مرد رهگذر گفت: 'نه.' خواهر وسطى گفت: 'اين تخم‌مرغ‌ها را به تو مى‌دهيم.' مرد رهگذر گفت: 'نه.' خواهر کوچکى که خيلى بچه بود تا خواست حرف بزند دو تا خواهر با او دعوا کردند که تو نبايد با مرد بيگانه حرف بزني.
مرد گفت من به يک شرط حاضرم شما را آن طرف رودخانه ببرم که شما را ببوسم. خواهر بزرگ راضى مى‌شود. مرد او را به کول مى‌گيرد و مى‌برد آن طرف رودخانه. با خواهر وسطى هم همين کار را مى‌کند. نوبت خواهر کوچک مى‌شود. اما او گفتهٔ مرد را قبول نمى‌کند و دست او را گاز مى‌گيرد. مرد هم او را زمين مى‌گذارد و دنبال کارش مى‌رود. خواهرها مى‌خواهند راه بيفتند که خواهر کوچک شروع به داد و بيداد مى‌کند و مى‌گويد: 'من خسته‌ام مى‌خواهم استراحت کنم مگر مادرمان نگفته بود مواظب من باشيد. اگر برويد من مى‌گويم شما با مرد بيگانه حرف زديد.' دختران نگران مى‌شوند و تصميم مى‌گيرند او را سر به نيست کنند. مى‌نشينند نان و تخم‌مرغ خود را مى‌خورند. خواهر کوچک که خيلى بچه بود خوابش مى‌برد، دو تا خواهرها هم دو گيسوى بافتهٔ او را به بوتهٔ خارى گره مى‌زنند و مى‌روند.
حالا ديگر شب شده بود و از دور صداى زوزهٔ شغال مى‌آيد. دخترک از خواب بلند شد ديد خواهرانش نيستند و همه‌جا شب افتاده، شروع مى‌کند به گريه که شغالى به او نزديک مى‌شود، دخترک به شغال مى‌گويد تو را به خدا مرا نخور، خواهران به من بد کردند تو بد نکن، و بعد داستان خود و خواهرانش را تعريف مى‌کند. شغال دلش به حال او مى‌سوزد و مى‌رود.
بعد يک گرگ مى‌آيد و تا مى‌خواهد او را بخورد دخترک با آه و ناله همان حرف‌ها را مى‌زند. دل گرگ هم به رحم مى‌‌آيد. يک يک درندگان جنگل مى‌آيند و همه دلشان به حال دخترک مى‌سوزد. تا اينکه سروکلهٔ شيرى پيدا مى‌شود دخترک همان حرف‌ها را تکرار مى‌کند، اما دل شير به رحم نمى‌آيد و او را مى‌خورد.
دختران به خانهٔ خاله مى‌رسند و يک شب آنجا مى‌مانند و روز بعد برمى‌گردند و به مادر خود مى‌گويند که خواهرشان لج گرفت آنجا ماند و خاله قول داد چند روز ديگر خودش او را مى‌آورد. شب که شد سر شام برادر، نى‌اى را از جيب خود بيرون آورد و گفت: 'امروز کنار رودخانه گوسفندان را آب مى‌دادم که صداى دخترى از توى نيزار آمد. رفتم جلو ديدم هيچ‌کس نيست، اما هر وقت باد مى‌آمد صداى دختر هم مى‌آمد. لوله‌اى را که صدا مى‌داد بريدم گفت آه پاى من، بالاتر را بريدم گفت: 'آه دست من. اين نى را درست کردم، تا لب گذاشتم يک چيزهائى خواند که به فکر خواهر کوچکم افتادم.'
دخترها با نگرانى نگاهى به هم کردند. مادر دستپاچه پرسيد چه گفت؟ پسر نى را بر لب گذاشت. نى خواند: بزن نى برادر جان که خوب خوب مى‌زنى ني، برادر جان. دو گيسم بر درخت بستند، مرا کشتند، دو بوس بر مرد جوان دادند. مادر نى را از دست پسر قاپيد و بر لب گذاشت. نى خواند: بزن مادر که خوب خوب مى‌زنى مادر، دو گيسم بر درخت بستند، مرا کشتند، دو بوس بر مرد جوان دادند.
دو خواهر که ديدند رازشان بر ملا مى‌شود به برادر توپيدند که خجالت نمى‌کشى اينجا هستى نى مى‌زنى و پدر گرسنه در 'کلهام - kolhâm خانهٔ شبانى در مناطق ييلاقي، گوسفندسرا' است و منتظر است که برايش شام ببري. در همين وقت پيرزن همسايه مى‌آيد و مى‌گويد آتش اجاق من خاموش شده کمى آتش به من بدهيد. يکى از دختران نى را مى‌قاپد و داخل اجاق مى‌اندازد. دختر ديگر هم آتشدان را از پيرزن مى‌گيرد و مقدارى آتش داخل آن مى‌ريزد.
پيرزن به خانهٔ خودش مى‌رود و آتش را داخل اجاق مى‌ريزد و فوت مى‌زند. يک جرقهٔ آن به گوشهٔ اتاق مى‌پرد. پيرزن با خود مى‌گويد چه خوب بود سر پيرى دخترى داشتم عصاى دست من مى‌شد، اجاق را روشن نگاه مى‌داشت، حياط را جارو مى‌زد، اتاق را تميز مى‌کرد، از چشمه آب مى‌آورد، مونس و همدم من مى‌شد. بعد ظرف خالى را برداشت که برود سرچشمه آب بياورد.
تا پيرزن رفت جرقه که تبديل به دختر شده بود آمد اتاق را جارو کرد. ديگ غذا را روى اجاق گذاشت، فانوس را نفت کرد. اما تا خواست روشن کند ديد پيرزن دارد مى‌آيد. فورى رفت پشت رختخواب پنهان شد. پيرزن که آمد تعجب کرد و با خود گفت: يعنى چي، خواب مى‌بينم يا بيدارم؟ حتماً کسى آمده اين کارها را کرده يا خودم اين کارها را کردم و نمى‌دانم. بعد دوباره رفت بيرون که وضو بگيرد. دختر بلافاصله آمد بيرون و فانوس را روشن کرد سفره پهن کرد غذا را کشيد و خواست توى بشقاب بريزد که پيرزن آمد و دختر بلافاصله قايم شد.
پيرزن اين‌بار يقين کرد که کسى توى اتاق است پس به دقت پشت رختخواب را نگاه کرد و ديد دخترى سفيدرو مثل قرص ماه آنجا مخفى شده از او پرسيد آيا جنى يا اِنسي؟
دختر گفت آدميزادم. پيرزن گفت: از کجا آمده‌اي؟ دختر گفت چون از خدا خواستى که دخترى داشته باشى عصاى دستت باشد از غيب آمده‌ام. پيرزن بسيار خوشحال مى‌شود.
در همين دم، در خانهٔ پيرزن را مى‌زنند. در را باز مى‌کند. برادر دختر بود که آمده بود جوالدوز بگيرد. چشمش که به دختر مى‌افتد يک دل نه صد دل عاشقش مى‌شود. موضوع را به پدر و مادرش مى‌گويد و مى‌خواهد که از او خوستگارى کنند. پدر و مادر هم چاره‌اى نمى‌بينند و از دختر پيرزن خواستگارى مى‌کنند. اما دختر که برادرش را شناخته بود مخالفت مى‌کند. پيرزن اصرار مى‌کند دختر جان خواستگار هم جوان خوب و سربه‌راهى است هم خانواده‌شان رمهٔ گوسفند دارند و هم اينکه همسايهٔ ما هستند و تو مى‌توانى به من هم برسي. دختر مى‌گويد باشد ولى فردا شب خواستگارى آمدند تو يک مرغ سر ببر براى آنها شام درست کنم.
فردا وقت شام پدر و مادر و برادر دختر آمدند پدر و مادر تا چشمشان به دختر افتاد به هم نگاهى کردند، اما نفهميدند که آن دختر بچهٔ خودشان است. چون رنگ دختر بسيار سفيد و پريده و گيسوهايش بريده شده بود و در آن چند شب که بر او گذشت به اندازهٔ ده سال بزرگتر به‌نظر مى‌آمد.
فردا وقت شام پدر و مادر و برادر دختر آمدند پدر و مادر تا چشمشان به دختر افتاد به هم نگاهى کردند، اما نفهميدند که آن دختر بچهٔ خودشان است. چون رنگ دختر بسيار سفيد و پريده و گيسوهايش بريده شده بود و در آن چند شب که بر او گذشت به اندازهٔ ده سال بزرگتر به‌نظر مى‌آمد.
در اين وقت دختر، مرغ پخته را سر پا نگاه داشت و جلويش دانه ريخت و گفت بخور، بخور. پدر و مادر و برادر به هم نگاهى کردند و خيال کردند دختر عقل ندارد. پيرزن ناراحت شد و گفت دختر مگر مرغ پخته دانه مى‌خورد؟ دختر گفت مگر برادر و خواهر زن و شوهر مى‌شوند؟ بعد روسرى خود را برمى‌دارد و موهايش را نشان مى‌دهد و داستان آن شب خود را تعريف مى‌کند که چطور شير او را خورد بعد رفت آب بخورد، او به‌صورت قطرهٔ خونى از دهانش چکيد و تبديل به نى شد.
در همين حين، دو تا خواهران با قند و نبات و شيرينى وارد مى‌شوند اما ديگر رازشان بر ملا شده بود. پدر دست يکى را مى‌گيرد و برادر هم دست ديگرى را. آن دو را به هم مى‌بندند و گيس‌هايشان را به دم قاطر چموشى گره مى‌زنند و هى مى‌کنند. خواهران به عقوبت مى‌رسند و دختر غيب مى‌شود.
- سه خواهر و نى‌لبک
- قصه‌هاى مردم ص ۲۶۴
- انتخاب، تحليل، ويرايش: سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۹
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید