یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

گوهر شب‌چراغ


زن و شوهر کشاورزى رفتند زمين کشت بکنند. همين‌که يک رديف کشت کردند، 'گوهر شب‌چراغي' پيدا کردند. برزگر 'گوهر شب‌چراغ' را برداشت و رو به زن کرد که: 'ديگر برزگرى به درد ما نمى‌خورد. اگر همين 'گوهر' را ببريم نزد پادشاه، از پولش هر چه بخوريم تمام نمى‌شود.'
گوهر شب‌چراغ را برداشتند و به راه افتادند. يک منزل که رفتند، سه نفر کارگر ـ که به شهر مى‌رفتند ـ با آنها همسفر شدند. آن سه نفر پرسيدند: 'شما کجا مى‌خواهيد برويد؟' دو نفر جواب دادند: 'چيزى پيدا کرده‌ايم و به شهر مى‌بريم که به پول تبديلش کنيم.'
رفتند و رفتند و فرداى روزى که مى‌خواستند وارد شهر بشوند، در اتاقى خوابيدند. صبح که شد زن و شوهر از 'گوهر شب‌چراغ' نشانى نيافتند. رو به آن سه نفر کردند که: 'جز شما کسى اينجا نبود، لابد شما گوهر شب‌چراغ را برداشته‌ايد، اگر اين‌طور است بگوئيد. گفتند: 'ما چه کار به گوهر شب‌چراغ شما داريم.' و اقرار نکردند. به ناچار رفتند و شکايت به پادشاه بردند. پادشاه آن سه نفر و زن و شوهر را احضار کرد که: 'اينها دروغ نمى‌گويند، گوهر شب‌چراغ را پس بدهيد.' گفتند: 'ما برنداشته‌ايم.' پادشاه رو به آن دو نفر کرد و گفت: 'اين سه نفر مى‌گويند ما برنداشته‌ايم، پس شما دورغ مى‌گوئيد.' و مى‌خواست آن سه نفر را مرخص کند که دخترش اجازه خواست تا به اين موضوع رسيدگى کند.
دختر پادشاه که بسيار دانا بود رو به پادشاه کرد و گفت: 'اجازه بدهيد بيست و چهار ساعت سر جاى شما بنشينم و دزد 'گوهر شب‌چراغ' را پيدا کنم.' شاه گفت: 'اشکالى ندارد. من شاه هستم و تو شاهزاده، بيست و چهار ساعت اختيارات را به تو وا مى‌گذارم.'
دختر که بر تخت نشست، با قصه سر آنها را گرم کرد و گفت: 'من دختر سلطانى بودم. پائيز بود که به باغ رفتم. سيب درشت و زيبائى برشاخه‌اى بود در فکر بودم که چگونه سيب را از شاخه جدا کنم. پسرکى ديدم زير درخت در خواب است. بيدارش کردم و پرسيدم، که هستي؟ گفت: 'باغبان شاه. گفتم: اين سيب را برايم بچين. پسرک سيب را چيد و با ادب تمام به من داد. خوشم آمد. گفتم: حال که اين زحمت را کشيدى و اينقدر مؤدب هستي، هر چه مى‌خواهى بگو به تو بدهم. پسرک گفت: 'من مى‌خواهم سه سال و سه ماه بعد که نامزد کردي، شب اول را با من باشي. چون قول داده بودم گفتم، چشم.
سه سال و سه ماه بعد شب عروسى من بود. به داماد گفتم، من قولى داده‌ام که امشب را با پسرک باغبان باشم، چه مى‌گوئي؟ داماد گفت، اگر قول داده‌اى برو. به وعده بايد وفا کرد.
دختر قصه را که به اينجا رساند، به يکى از آن افراد گفت: 'حالا تو بگو آيا نزد شوهرم مى‌ماندم بهتر بود، يا به وعده‌ام وفا مى‌کردم و نزد پسرک باغبان مى‌رفتم؟' آن شخص گفت: 'اگر نزد شوهرت مى‌ماندى بهتر بود.' و رو کرد به يکى ديگر از افراد و گفت: 'تو نظرت جيست؟' آن شخص نيز جواب داد: 'نزد شوهرت مى‌ماندى بهتر بود.' و رو به ديگرى کرد که: 'اى برزگر! آيا اينها راست مى‌گويند؟' برزگر گفت: 'آرى حق اين بود که نزد شوهرت مى‌ماندي.' سرانجام رو به شخص چهارمى کرد و گفت: 'من چنين قرارى گذاشته بودم اما وسط راه به دزدى ـ چون توئى ـ برخوردم و پرسيدم: 'نزد شوهرم برگردم يا نزد پسرک باغبان؟' ـ انگار که به دختر الهام شده بود دزد 'گوهر شب‌چراغ' آن شخص است ـ و آن شخص جواب داد: 'مى‌گفتم نه پيش شوهرت برگرد و نه پيش پسرک باغبان بلکه بيا پيش من.'
دختر همين‌که اين حرف را شنيد، دست آن شخص را گرفت و نزد پادشاه برد و گفت: 'دزد گوهر شب‌چراغ اين شخص است.'
شاه دستور داد لباس از تن آن مرد بيرون آوردند و گوهر شب‌چراغ را زير لباسش يافتند. گوهر شب‌چراغ را به برزگر برگرداند و از دختر تشکر کرد.
- گوهر شب‌چراغ
- افسانه‌هاى اشکور بالا ـ ص ۱۰
- کاظم سادات اشکوري
- انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، چاپ اوّل ۱۳۵۲
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید