سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شاهزاده و ملکه خاتون (۲)


تاجر در دل گفت: 'بگذار برود، شايد ملکه خاتون را همراه خود بياورد. اگر او را آورد در خدمت من خواهد بود. اگر هم نتوانست که هيچ.'
شش شاهى پول به پسرش داد و گفت: 'برو به سلامت. اين پول را نيز با خود ببر تا خرج سفر تو باشد.'
تاجر نامه‌اى نوشت و به پسر داد و گفت: 'فرزندم! اسبى که بر آن سوار شده‌اى خود راه را خواهد يافت. او تو را نزد برادرخوانده‌ام که پادشاه است خواهد برد. پادشاه با ديدن اسب گمان خواهد برد تو اسب را دزديده‌اى اما اين نامه را همراه خود ببر تا به او نشان بدهي.'
جمال کاغذ را از پدرش گرفت و در جيب نهاد. تازيانه‌اى به اسب زد و اسب به راه افتاد و او را به کاخ پادشاه رساند. در همين حين پادشاه مشغول تماشاى مناظر اطراف بود که ناگاه ديد اسب برادرخوانده‌اش به کاخ نزديک مى‌شود، سوار را نتوانست بشناسد ليکن يقين داشت که او برادرخوانده‌اش نيست. امر کرد تا به محض پياده شدن از اسب، جوان سوار را به حضور او بردند و جمال نامه را به حضور پادشاه تقديم کرد. پادشاه نامه را به‌دقت خواند و با خنده گفت: 'برادر تاجر من عجب آدم ابلهى است. همهٔ اطرافيان خود را به‌خاطر آن دختر از دست داد و از پادشاهى دست شست ليکن به وصال آن دختر نرسيد و اکنون جوان نوبالغى را مأمور اين‌کار کرده است.'
رو به جمال کرد و پرسيد: 'برادرم چه‌قدر پول به تو داده است؟'
جمال گفت: 'شش شاهي.'
پادشاه خنديد و گفت: 'پسر! تو با شش شاهى پول هيچ‌کار نمى‌توانى انجام دهى و نخواهى توانست با ملکه خاتون ازدواج کني. اما دخترى دارم که تاکنون او را به عقد هيچ شاهزاده‌اى در نياورده‌ام، در قصر من بمان و با دختر من ازدواج کن تا مالک همهٔ دارائى و ثروت من باشي.'
پادشاه هر چه گفت جمال کمتر شنيد. سرانجام پادشاه خورجينى مملو از لعل به جمال داد.
جمال خورجين را گرفت و دانست که ملکه خاتون در شهر يمن زندگى مى‌کند. عزم سفر را جزم کرد و شب و روز راه پيمود تا سرانجام به شهر يمن به منزل پيرزنى رسيد و گفت: 'مادر مهمانى غريبم.'
پيرزن گفت: 'تا به حال پهلوانان فراوانى به قصد وصال ملکه خاتون به اينجا آمده‌اند و سر خود را به باد داده‌اند. به‌خود رحم کن و اين موضوع را به فراموشى بسپار.'
چند روز ديگر گذشت. تا اينکه باز جمال از پيرزن پرسيد: 'مادر سؤال ديگرى دارم. آيا محل اقامت ملکه خاتون را مى‌داني؟'
پيرزن به لرزه افتاد و گفت: 'زود از خانه من برو. اگر از محل اقامت ملکه خاتون چيزى بگويم مرا تکه‌تکه خواهند کرد.'
جمال گفت: 'مادر، لباس‌هاى تو مندرس‌اند و کفش به پا نداري. به اتفاق هم به بازار برويم تا لباس براى تو تهيه کنيم. اما بايد در مقابل خانهٔ ملکه خاتون مکث کوتاهى بکنى تا من متوجه شوم. چه‌کارى آسان‌تر از اين!'
پيرزن رضايت داد و به راه افتاد، تا اينکه روبه‌روى درب عمارتى مکث کوتاهى کرد و جمال متوجه شد. به بازار رفتند و خريد کردند و به خانه بازگشتند. جمال از او پرسيد: 'مادر، پدر ملکه خاتون کيست؟'
پيرزن گفت: 'مرا گرفتار بلا نکن و از اينجا برو.'
جمال باز هم مقدارى جواهرات به او داد و گفت: 'هيچ‌کس نخواهد فهميد که من اين مطلب را از تو شنيده‌ام.'
پيرزن سرانجام گفت: 'ملکه خاتون دختر زرگر است.'
جمال به مغازهٔ زرگرى رفت و سلام کرد. زرگر پرسيد: 'جوان چه‌کارى از من ساخته است.'
جمال گفت: 'زرگر! خنجرى از طلا براى من بساز. خنجرى از طلاى ناب!'
ضمناً روز خنجر هم تصويرى را حکاکى کن.'
زرگر پرسيد: 'کدام تصوير؟'
جمال گفت: 'تصوير ملکه!'
زرگر با شنيدن اين نام، لعل را به زمين انداخت و گفت، زود از اينجا برو!'
جمال گفت: 'علت ناراحتى تو چيست؟ حکاکى تصوير ملکه‌اى که بال دارد و مى‌تواند پرواز کند چه اشکالى دارد؟'
زرگر که متوجه شد که منظور او ملکه واقعى نيست. سرانجام پذيرفت. خنجر طلائى ساخته شد و زرگر در حين اينکه مشغول تصويرسازى بر روى خنجر بود با خود انديشيد: 'خوب، چه بهتر که تصوير دختر خود را روى خنجر حک کنم که از هر ملکه‌اى زيباتر است. آن جوان از کجا خواهد فهميد که تصوير دختر من است.
فرداى آن روز، جمال به مغازه آمد و خنجر خود را آماده ديد. تصوير ملکه خاتون نيز بر روى آن حک شده بود. جمال خنجر را در غلاف نهاد و مجدداً آن را از غلاف بيرون کشيد و به زرگر داد و گفت: 'به‌راستى اين خنجر شايستهٔ من که چوپانى بيش نيستم نيست بهتر است اين خنجر نزد تو بماند.'
زرگر چنين تصور مى‌کرد که جمال پول خود را پس خواهد گرفت. ليکن جمال گفت: 'من اين خنجر را به تو هديه مى‌کنم و پول خود را نيز نمى‌خواهم.'
جمال به خانهٔ پيرزن بازنگشت. زرگر نيز خنجر را نزد دختر خود برد و گفت: 'دخترم! اين خنجر را به سفارش جوان تازه‌واردى ساخته بودم ليکن او اين خنجر را به من بخشيد.'
ملکه خاتون نگاهى به خنجر انداخت و تصوير خود را بر روى آن ديد. از پدرش پرسيد: 'چرا تصوير من بر روى خنجر حک شده است؟'
زرگر گفت: 'آن جوان از من خواست که ملکه‌اى را به روى خنجر حکاکى کنم. من نيز تصوير تو را کشيدم.'
دختر با شنيدن اين حرف بلافاصله با خود انديشيد: 'پس معلوم مى‌شود که اين يک بذل و بخشش معمولى نيست و آن جوان گرفتار سوداى عشق است.'
با فرا رسيدن روشنائى روز، جمال باز به نزد زرگر بازگشت و گفت: 'دو سکهٔ لعل به تو مى‌دهم تا شمعدانى از طلا براى من بسازى و در يک سمت شمعدان تصوير ملکه و در سمت ديگر آن تصوير مرا بايد بکشى و دست مرا در دست‌هاى او قرار دهي.'
زرگر رضايت داد و گفت: 'فردا سفارش تو را حاضر خواهم کرد.'
جمال، دو سکهٔ لعل به او داد و رفت. فرداى آن روز جمال به ديدن زرگر رفت و شمعدان را حاضر و آماده يافت. سکهٔ لعل ديگرى به او داده گفت: 'استاد خيلى زحمت کشيده‌اي، اين سکه را هم به تو مى‌دهم.'
جمال به هر دو سمت شمعدان نگاه کرد و گفت: 'استاد! اين شمعدان باارزش‌تر از آن است که آن را نزد خود نگاه دارم زيرا آدم بى‌سر و سامانى هستم. شمعدان را به تو هديه مى‌دهم.'
زرگر، شمعدان را به نزد ملکه خاتون آورد و گفت: 'دخترم! جوان ابلهى اين شمعدان را سفارش داده اما آن را به من بخشيده است.'
دختر با اين شمعدان و آن دو تصوير خواستار آن شد که جوان ديدار کند. رو به سمت پدر کرد و گفت: 'پدر! بد نيست با آن جوان دوستى کنى و او را به مهمانى دعوت کني. از طريق دوستى مى‌توانى ثروت او را از چنگش درآوري.'
روز بعد، زرگر و جمال با هم ديدار کردند. جمال به او گفت: 'قصد داشتم به سفر بروم اما بايد يک ماه ديگر در اين شهر بمانم.'
زرگر او را به خانهٔ خود دعوت کرد و جمال گفت: 'فردا به ديدار شما خواهم آمد.'
جمال زيباترين لباس‌هاى خود را پوشيد و به ديدار زرگر رفت. در نگاه اول نتوانست جمال را با آن لباس‌هاى نو و فاخر بشناسد. زرگر و جمال به خانه رفتند. ملکه خاتون نيز در آن سوى پردهٔ حرم مواظب جمال بود، منتهى جمال پشت به پرده نشسته بود. ملکه خاتون سرفه‌اى کرد و جمال با شنيدن صدا رو به‌سوى پرده کرد ملکه را ديد.
نخستين مهمانى با پذيرائى از جمال و گفتگوهاى معمولى سپرى شد. چند روز بعد، جمال باز هم نزد زرگر رفت و گفت: 'بايد در اين محل اقامت کنم آيا مى‌توانى جائى براى من پيدا کني؟'
زرگر گفت: 'من چهل اتاق دارم و تو هر يک را که پسنديدى مى‌توانى در آن سکونت کني.'
جمال گفت: 'نه، در کنار خانه خود اتاقى براى من مهيا کن، حاضرم مخارج آن را تا دو برابر بپردازم.'
کنار خانهٔ زرگر ساختمانى ساخته شد چنان زيبا که قصر هيچ پادشاهى به آن زيبائى نبود. جمال وارد اتاق شد و نگاهى به اطراف انداخت. رو به بنا کرد و گفت: 'حيف جاى يک چيز در اين اتاق خالى است.'
استاد بنا متوجه منظور او شد و گفت: ‌ 'ظرف سه روز کارها رو به راه خواهد شد و اتاق تو خالى نخواهد بود.'
به محض رفتن جمال استاد بنا مشغول کندن نقبى شد که اتاق وى را به اتاق ملکه خاتون متصل مى‌کرد. ملکه در اتاق خود نشسته بود و به ناگاه سر و صدائى شنيد. در گوشه‌اى از اتاق نقبى ظاهر شد و استاد بنا از آن خارج شد. دختر وقتى علت اين‌کار را جويا شد، بنا گفت: 'من مأمورم و معذور.'
ملکه ملتفت ماجرا شد و چيزى نگفت. مدتى از اين واقعه گذشت.
جمال که به خانهٔ جديد آمده بود، روزى از نقب عبور کرد و خود را به اتاق ملکه رساند. ملکه با ديدن او ابتدا دچار وحشت شد. جمال گفت: 'گرفتار سوداى عشقم.'


همچنین مشاهده کنید