سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شوهر لجوج، زن لجوج


زن و شوهرى در خانهٔ کوچکى با هم زندگى مى‌کردند. زن خيلى زرنگ و پرکار بود، از صبح تا شب توى خانه همه‌جور کارى انجام مى‌داد، اما مرد خيلى تنبل بود و دست به هيچ‌کارى نمى‌زد. اين بود که زن و شوهر دائم با هم بگو مگو داشتند.
يکى از روزها، زن به مرد گفت: 'اين مايهٔ ننگ است که صبح تا شب بنشينى و هيچ‌کارى نکني. مى‌ترسى اگر تکان بخورى باد ريشت را به‌هم بريزد؟!' مرد گفت: 'براى چه، کار کنم. گلهٔ گوسفندانم را که ميراث پدرم است، چوپان نگهدارى مى‌کند. ماست و کره و پشم و گوشت هم که مى‌رساند، بقيهٔ کارها هم که با تو است من چرا بايد کار کنم؟' مرد اين را گفت و دستش را زير چانه‌اش گذاشت و مشغول تماشاى آسمان شد. زن گفت: 'آب دادن به گوساله که کار من نيست. من بايد به کارهاى زنانه برسم. اقلاً آب گوساله را تو بده.' مرد گفت: 'زن هر چه مردش مى‌گويد بايد انجام بدهد.'
زن و شوهر مدتى در اين‌باره که چه‌کسى بايد به گوساله آب بدهد جدل کردند و سرانجام قرار شد آب آن روزِ گوساله را زن بدهد و فردا هر کس زودتر حرف زد، آن‌کار را انجام بدهد.
زن، صبح زود برخاست کارهايش را انجام داد اما هيچ سخنى نگفت. مرد هم در سکوت صبحانه‌اش را خورد. بعد هم نيمکتش را گذاشت جلو در خانه و مشغول تماشا شد. زن که از کار شوهر خيلى عصبانى شده بود، چند بار خواست زبان باز کند و چيزى به او بگويد. اما شرط يادش آمد و خوددارى کرد. مدتى تحمل کرد. بعد ديد اگر بخواهد آنجا بماند سرانجام حرفى به مرد مى‌زند و آن وقت شرط را مى‌بازد، گيوه‌اش را پوشيد و به خانه همسايه رفت.
گدائى به درِ خانه آمد، چشمش به مرد افتاد گفت: 'در راه خدا کمکى به من کن، ناني، خورِشتي، چيزي.' اما مرد فقط نگاه مى‌کرد و سخن نمى‌گفت. پيش خود فکر کرده بود که: 'اين گدا را زنم فرستاده تا مرا به حرف زدن وادار کند. مى‌دانم که تا يک کلمه بگويم. زنم از خانهٔ همسايه بيرون مى‌آيد و مى‌گويد که شرط را باختي.'
گدا هر چه به مرد التماس کرد، ديد نخير او حرف نمى‌زند. کم‌کم وارد خانه شد و توبره‌اش را از غذا پر کرد و رفت. مرد ديد و هيچ نگفت. مدتى گذشت. سر و کلهٔ مرد سلمانى پيدا شد. گفت: 'مى‌خواهى سر و ريشت را مرتب کنم؟ مرد که بر پندار قبلى باقى بود، هيچ نگفت. مرد سلمانى پيش خود گفت: 'سکوت علامت رضايت است.' پس کار خود را شروع کرد و موى ريش و سر مرد را کوتاه و مرتب کرد. بعد گفت: 'اجرت مرا بده تا بروم.' ديد مرد هيچ نمى‌گويد. باز و باز گفت: جوابى نشنيد. گفت: 'کارى نکن که ريشت را چنان با تيغ بتراشم که مثل صورت زن‌ها شود و موهاى سرت را هم مثل دم اردک کنم پول مرا بده.'
حرف و حرکتى از مرد نشنيد و نديد. پس با عصبانيت آن کار که گفته بود، انجام داد و چون خودش به حاصل کار خود نگاه کرد خنده‌اش گرفت، عصبانيتش برطرف شد، راهش را کشيد و رفت.
بعد از مرد سلماني، گذر پيرزن بندانداز به آنجا افتاد. مرد را ديد فکر کرد زن است. گفت: 'خانم جان، چرا موهاى سرت آنقدر کوتاه است.' مرد فکر کرد پيرزن هم مأمور زنش است چيزى نگفت. پيرزن هم کار خود را شروع کرد. يک کلاه گيس به سر مرد گذاشت. به چشم‌هايش سرمه کشيد، به صورتش سرخاب و لب‌هايش را هم قرمز کرد. بعد اجرت خواست. اما جوابى نشيند. پيرزن هم دست کرد توى جيب او و پول‌هايش را برداشت و رفت.
دزد رندى که از کوچه مى‌گذشت، ديد زنى سربرهنه و آرايش‌کرده بر نيمکت جلوى خانه نشسته است. گفت: 'خانم چرا در خانه‌تان باز است؟ مگر نمى‌دانيد که اين طرف‌ها دزد زياد است.' اما وقتى او هم هيچ پاسخى نشنيد وارد خانه شد و هر چيزِ سبکِ وزنِ سنگين‌ قيمتى ديد برداشت توى خورجين ريخت و رفت.
گوساله از تشنگى طاقتش تاق شد، بالاخره در طويله را با سر از جا کند و بيرون دويد. مرد گوساله را که ديد. پيش خود گفت: 'اين زن بدجنس، حتى گوساله را هم مأمور کرده تا مرا به حرف بکشد. اما من حرف نمى‌زنم.' در اين موقع زن از پنجره خانهٔ همسايه گوساله را ديد که به‌طرف رودخانه مى‌دود با عجله بيرون آمد، گوساله را گرفت و به خانه برگرداند. جلوى خانه مرد را ديد ولى با آن قيافه او را نشناخت به خود گفت: 'اين شوهر بدجنس، چون ديد به گوساله آب نمى‌دهم، رفته و زنِ ديگرى گرفته.' به او گفت: 'اى زن، چرا جلوى خانهٔ من نشسته‌اي؟' مرد با خوشحالى از جا پريد و گفت: 'حرف زدي! اول تو حرف زدي! حالا زود باش و به گوساله آب بده.' زن وقتى شوهرش را شناخت، از تعجب نزديک بود شاخ دربياورد وارد خانه که شد ديد همهٔ گنجه‌ها و قفسه‌ها خالى شده. فهميد دزد به خانه‌اش آمده. با عصبانيت به مرد گفت: 'من از پيشِ تو مى‌روم. گوساله را هم مى‌برم تا مجبور نباشى به او آب بدهي.' بعد گوساله را دنبال خودش کشيد و رفت.
زن در بيابان مى‌رفت که مردى را با خورجين ديد. فهميد که دزد خانه‌اش او است. خودش را به او رساند. دزد گفت: 'کجا مى‌روى خواهر؟' زن گفت: 'مى‌خواهم قبل از تاريک شدن هوا خود را به کاروانسرائى برسانم. زنى تنها هستم و کسى را ندارم.' دزد و زن سرگرم گفت‌وشنود شدند. هر لحظه هم زن براى دزد عشوه مى‌آمد و با ناز و غمزه با او صحبت مى‌کرد. خلاصه دل دزد را ربود. قرار شد به اولين ده که رسيدند زن و شوهر بشوند.
به ده که رسيدند به خانه کدخدا رفتند، قرار شد کدخدا صبح آنها را عقد کند. شب در اتاقى خوابيدند. نيمه‌هاى شب زن برخاست، قدرى خمير درست کرد و مقدارى از آن را توى کفش کدخدا و بقيه را توى کفش دزد گذاشت و خورجين را کشان‌کشان تا نزديک گوساله برد، آن را بر پشت گوساله گذاشت و راه افتاد.
صبح، دزد وقتى فهميد که زن خورجين را برده پا در کفش کرد که به دنبالش برود. اما خميرها سفت شده بود و پايش در کفش نمى‌رفت. پابرهنه دنبال زن دويد. اما قدرى که رفت پاهايش زخم شد و نتوانست راه برود.
زن که طى اين مدت دلش براى مرد تنگ شده بود وارد خانه شد و گفت: 'شوهر، من برگشتم و ديگر تو را ترک نمى‌کنم.' ديد شوهر مشغول دوخت و دوز است. خانه مرتب و صبحانه حاضر است. گفت: 'چه اتفاقى افتاده؟' مرد گفت: 'زنم مرا ترک کرده از بس من لجوج بودم.' زن نخ و سوزن را از دست مرد گرفت و گفت: 'اين کارِ زن است تو برو روى نيمکت بنشين.'
از آن به بعد مرد هر روز به گوساله آب مى‌داد و زن و شوهر خوش و خرم با هم زندگى کردند.
ـ شوهر لجوج، زن لجوج
ـ قصه‌هاى کهن ايران ـ ص ۹۴
ـ گردآورنده: مهدى ضوابطى
ـ انتشارات تيسفون ـ چاپ اول ۱۳۵۸
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید