جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
شیرزاد یا ببر و پیرزن
يکى بود يکى نبود. در زمان قديم يک وقتى در اصفهان پيرزنى بود که فقط يک پسر داشت. هر دو در کلبهٔ کوچکى که از کاه و گل ساخته بودند خوش و راضى و بهخوبى زندگى مىکردند. کار آن پسر هيزمشکنى بود و با حرارت و غيرت زياد کار مىکرد و پول نان و لباس و مخارج خود و مادرش را درمىآورد. يک روز تبرش را برداشت و از برى پيدا کردن و شکستن هيزم به اميد خدا و خدا را ياد کرده به بيشهٔ کنار شهر رفت، ناگهان ببر درنده و بزرگى در بيشه بود تا آن پسر را ديد ناگهان کوس بر بسته و بر رويش پرسيد و آن طفل معصوم بيچاره را تکهتکه و بر يک چشم بر هم زدن پسر را خورد. موقعىکه مادر از آن واقعه خبردار شد. زار زار بناى گريه و زارى را گذاشت و با آه و ناله پيش حاکم شهر که آنوقت قاضى آنجا بود، رفت و روى پاى حاکم شهر افتاد واز او درخواست و التماس کرد که چند جوان گردنکلفت و پرزور را بفرستد و آن ببر که قاتل پسرش بود بگيرند و دستگير نمايند. حاکم شهر قبول کرد و قول داد که به هرطورى هست ببر را بگيرد ولى آن مادر بيچاره و بدبخت که دلش به حال پسرش مىسوخت از گريه و زارى دستبردار نبود. آخر حاکم شهر به تنگ آمده گفت: 'اى مادر جان قدرى آرام بگير قاتل پسرت را به همين زودىها گرفتار و مجازات خواهم کرد.' |
بعد رو به حاضرين کرده و گفت: 'کى حاضر است برود آن ببر خائن را سير کند؟' در آن موقع جوانى بود که شيرزاد نام داشت و شيرزاد در شب پيش مشروب زيادى خورده بود و هنوز از خوردن مشروب سرش گرم بود و نمىدانست که چه مىکند و چه مىگويد، گيج و ويج پيش آمده گفت: 'من حاضرم و مىروم.' حاکم حُکمى نوشته به دستش داد و روى به پيرزن کرد و گفت: 'اى مادر جان حالا ديگر خاطرجمع شدي؟' پيرزن خوشحال شد و گفت: 'انشاءالله خداوند عمرتان بدهد و البته اميدوار شدم' و با تشکر زياد به منزلش رفت و راحت خوابيد. شيرزاد هم به منزل رفت و بهمحض رفتن در توى رختخواب به خواب سنگينى فرو رفت. موقعىکه صبح شد و چشمش [را] باز کرد کارهاى ديشبى به يادش افتاد ترس و وحشت جانش را گرفت. در خودش فکر مىکرد که يقين حاکم ديشب شوخى کرده است. کى مىتواند که ببر درّنده را اسير کند. اکنون مىروم و حکمش را به خودش رد مىکنم و هرکارى که مىخواهد بکند و من که نمىتوانم ببر که دشمن جان انسان است اسير نمايم. امّا حاکم از پس گرفتن دستور خوددارى کرد و به شيرزاد گفت: 'قول دادهاى و بايد به هر طورى است آن ببر را بگيرى و بايد که حتماً بروى و به مدّت سه روز مهلت دارى اگر وظيفهات را انجام ندهى شلاق زيادى خواهى خورد' |
شيرزاد بيچاره در روز مستى که از نفهمى خود را به اين بلا گرفتار کرده بود. ناچار به اميد اينکه شايد ببر را از دور هم شده ببيند به دامن کوه بالا رفت. سه روز تمام بالا و پائين و اطراف کوه را گشت و بدون بهدست آوردن ببر قاتل. هر مرتبه نااميد به منزل، با دل بريان و چشم گريان، برگشت و حاکم فورى حُکم داد که به او سيصد ضربه شلاق بزنند و چند هفته هم گذشت و شيرزاد نتوانست ببر را پيدا کند. هر سه روز يک مرتبه شلاق مىخورد و حالش خيلى بد و مرگش نزديک مىشد.يک روز خيلى نااميد و غمگين به بُرج کوچکى در کمر کوه داخل شد به زمين افتاد و گريه و زارى را سر داد که چرا آن شب من شراب خوردم و مست کردم که به اين روز افتادم؟ تمام بدبختى من از همان مستى است. اين حرفها را مىزد که صداى نرم و ملايمى به گوشش رسيد. برگشت ديد که ببر بزرگى در نزديک در دراز کشيده و با چشمان افسردهاى نگاهش مىکند. در آن موقع شيرزاد مىگويد: 'که اى ببر با ادب اگر تو پسر آن پيرزن را براى ناشتائى خوردهاى اجازه بده تا گردنت را ببندم.' و با دست لرزان طنابى از جيب بيرون آورده يواش يواش به ببر نزديک شد و طناب را به گردنش بست. ببر يک دقيقه به چشمان او نگاه مىکرد آنوقت برخواست و با او به نزد حاکم شهر آمد. در آن روز در منزل حاکم مجلسى برپا بود و پيرزن هم حضور داشت. ببر سرافکنده به زير ايستاد. حاکم به ببر گفت که پسر اين پيرزن را تو خوردهاي؟ ببر با قيافهٔ غمگين سرش را تکان داد |
حاکم گفت: 'اى ببر مقصر آيا مىدانى که سزاى قاتل مرگ است؟' باز ببر اندوهگين سرش را تکان داد. احساسات حاکم از پشيمانى و خوشقلبى ببر به جوش آمده گفت: 'آن پسرى که تو خوردهاى پشتيبانى اين پيرزن بود حالا بدون او نمىتواند زندگى کند. اگر چنانچه تو را آزاد کنم حاضرى که پسر اين پيرزن بشوى و هميشه از برايش کار کُني؟' ببر دوباره با خوشحالى زياد سرش را جنبانيد. حاکم دستور داد و ببر را باز کردند ببر همينکه خود را آزاد ديد با يک جست و خيز از مجلس بيرون جست و به بيشه فرار کرد. پيرزن با چشم اشکبار به خانه بازگشت چون ببر بىمجازات مانده و انتقام پسرش گرفته نشده بود تمام شب را گريه مىکرد. صبح چشم خستهاش را از هم باز کرد و از در نگاهى به بيرون انداخت. يک مرتبه غرق حيرت شد چون کنار درب خانهاش يک آهوى کشته افتاده ديد. به خود گفت: عجب. تعجب کرد و با قلبى شاد قدرى از آن گوشت آهو را پخته و خورد و بقيه گوشت را هم برد فروخت. از آن روز به بعد ببر هر روز يک آهوى کشته و حتى بعضى وقتها چيزهائى ابريشمى و طلا و نقره مىآورد و جلو درب خانه آن پيرهزن مىگذاشت و بعد از مدتى آنقدر اهلى شده که حتى داخل کلبهٔ پيرزن مىشد و شبها هم در رختخواب مىخوابيد و وقتىکه پيرزن موقع مرگش فرا رسيد و مرد ببر نالههاى بلندى از ته دل برکشيد و خيلى ناليد و غمگين شد و هنگامىکه چشمش به قبر او افتاد طاقت نياورد و مثل رعد و برق غرّش عجيبى کرد و اشک مىباريد و دو مرتبه با دل بريان به بيشه رفت و همانا آن ببر زنده است و زندگى خوبى مىکند. |
ـ (داستان) شيرزاد يا ببر و پيرزن. |
ـ فرهنگ عاميانهٔ مردم ايران ـ ص ۳۵۲ |
ـ گردآوري: صادق هدايت، به کوشش جهانگير هدايت |
ـ نشر چشمه ـ چاپ اول ۱۳۷۸ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران حجاب رئیس جمهور دولت رئیسی افغانستان گشت ارشاد پاکستان توماج صالحی کارگران رهبر انقلاب سریلانکا
کنکور سیل سردار رادان هواشناسی قم سیستان و بلوچستان سازمان سنجش فضای مجازی خراسان جنوبی شهرداری تهران سلامت پلیس
خودرو تهران قیمت خودرو دلار قیمت دلار قیمت طلا بازار خودرو ارز بانک مرکزی ایران خودرو سایپا مسکن
خانواده تلویزیون موسیقی فیلم سریال پایتخت ترانه علیدوستی سینمای ایران مهران مدیری بازیگر شعر تئاتر
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
فلسطین رژیم صهیونیستی غزه اسرائیل آمریکا جنگ غزه روسیه حماس طالبان اوکراین ایالات متحده آمریکا طوفان الاقصی
فوتبال آلومینیوم اراک جام حذفی استقلال فوتسال تیم ملی فوتسال ایران بازی بارسلونا لیگ برتر انگلیس باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال تراکتور
هوش مصنوعی سامسونگ همراه اول ناسا بنیاد ملی نخبگان تسلا تیک تاک فیلترینگ
مالاریا کاهش وزن زوال عقل سلامت روان داروخانه