پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

احمد تجار


روزى احمد تجار که مرد بسيار ثروتمندى بود براى تجارت عازم چين شد. احمد تجار زنى داشت که هر وقت مى‌خنديد يک دستهٔ گل از دهانش بيرون مى‌ريخت. احمد وقتى به چين رسيد براى آنکه از تجارت او در آنجا جلوگيرى نکنند يک مجمعه پر از جواهرات براى براى شاه چين آماده کرد. يکى از نوکرها به احمد تجار گفت: در اين وقت سال، گلى پيدا نمى‌شود. اگر آن دسته گلى راکه از دهان زنت افتاده کنار مجمعه بگذارى شاه حتماً خيلى خوشحال مى‌شود. احمد تجار چنين کرد. وقتى مجمعه را براى شاه بردند. حاضرين از ديدن گل بسيار تعجب کردند و از شاه قضيه را پرسيدند. وزير که مرد ناقلائى بود گفت: احمد تجار زنى دارد که هر وقت مى‌خندند از دهانش گل بيرون مى‌ريزد. من هم با زن احمد تجار سروسرى دارم. پادشاه به وزير هف روز مهلت داد تا براى اثبات حرفش نشانى از بدن زن بياورد و چنانچه حرفش را ثابت کرد کليه دارائى احمد تجار را ضبط کرده و اگر نتوانست ثابت کند خود و خانواده‌اش را در آتش بسوزاند. وزير به طرف ايران حرکت کرد و خانهٔ احمد تجار را يافت. پيرزنى را ديد و به او پولى داد و گفت که از بدن زن احمد تجار برايم نشانى بياور. روزى پيرزن با زن احمد تجار به حمام رفت و نشانى از بدن زن براى وزير آورد. وزير خوشحال و خندان راه برگشت را در پيش گرفت. نشانى را براى پادشاه گفت. پادشاه از احمد تجار پرسيد آيا نشانى درست است؛ احمد گفت: بله. همهٔ اموال احمد تجار را ضبط کرد و خودش آواره شد.
نوکرهاى احمد تجار خبر به خانم بردند. خانم همهٔ قضيه را فهميد. فورى دستور داد که تجار و زرگر خوبى آوردند. زن احمد تجار به آنها گفت که مى‌خواهم چند تا خيمه و خرگاه بسازيد که هفتاد جور بدرخشد. يک ماهه همه چيز آماده شد و زن به طرف چين حرکت کرد رفت و رفت تا به آنجا رسيد. در نزديکى قصر پادشاه خيمه و خرگاه را زد. صبح به پادشاه خبر دادند که خيمه و خرگاهى در نزديکى‌هاى قصر زده‌اى که هفتاد نوع مى‌درخشد. زن احمد تجارنامه‌اى به شاه نوشت که اگر دخترت را به من ندهى با هفتادم ميليون نفوسى که آورده‌ام به جنگ با تو مى‌پردازم. پادشاه ناچار شد دختر را به وى بدهد. زن احمد تجار خود را به شکل مردى جوان درآورد و به بارگاه شاه رفت و دختر را به‌همراه وزير با خود به ايران آورد. پس از چند منزل که پيش رفتند زن احمد تجار که خود را به‌شکل مرد درآورده بود از وزير پرسيد راجع به زن احمد تجار چه مى‌داني؟ وزير گفت: من اصلاً زن احمد تجار را نديده‌ام. وقتى احمد تجار گل آورد، شيطان زير پوستم رفت و آن حرف را زدم و ديگر نتوانستم عقب بکشم. وقتى به ايران رسيدند زن احمد تجار وزير را وادار کرد که همهٔ حقايق را به مردم بگويد. وزير همه چيز را به مردم گفت. آنها فهميدند که زن بى‌گناه است. آنگاه زن شکل اصلى خود را نماياند و گفت من زنى هستم که دختر پادشاه چين را براى عروسى با شوهرم به ايران آورده‌ام. احمد تجار که در آن نزديکى‌ها بود وقتى اين حرف‌ها را شنيد بسيار خوشحال شد. زن، دختر شاه چين را به عقد شوهرش درآورد و هر سه به خوشى زندگى کردند.
- احمد تجار
- افسانه‌ها، نمايشنامه‌ها و بازى‌هاى کردى. جلد اول - ص ۶۵
به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)


همچنین مشاهده کنید