جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

سخنی ازرابعه


زو یکی پرسید کای صاحب قبول    تو چه می‌گویی ز یاران رسول
گفت من از حق نمی‌آیم به سر    کی توانم داد از یاران خبر
گرنه در حق جان و دل گم دارمی    یک نفس پروای مردم دارمی
آن نه من بودم که در سجده گهی    خار در چشمم شکست اندر رهی
بر زمین خونم روان شد از بصر    من ز خون خویش بودم بی‌خبر
آنک او را این چنین دردی بود    کی دل کار زن و مردی بود
چون نبودم تا که بودم خودشناس    دیگری را کی شناسم در قیاس
تو درین ره نه خدا و نه رسول    دست کوته کن ازین رد و قبول
تو کفی خاکی درین ره خاک شو    از تبرا و تولا پاک شو
چون کفی خاکی سخن از خاک گوی    جمله را تو پاک دان و پاک گوی


همچنین مشاهده کنید