جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

حکایت عمر که مخواست خلافت را بفروشد


چون عمر پیش اویس آمد به جوش    گفت افکندم خلافت در فروش
این خلافت گر خریداری بود    می‌فروشم گر به دیناری بود
چون اویس این حرف بشنید از عمر    گفت تو بگذار و فارغ در گذر
تو بیفکن، هرک راباید، ز راه    باز برگیرد شود در پیشگاه
چون خلافت خواست افکندن امیر    آن زمان برخاست از یاران نفیر
جمله گفتندش مکن ای پیشوا    خلق را سرگشته از بهر خدا
عهده‌ی در گردنت صدیق کرد    آن نه بر عمیا که بر تحقیق کرد
گر تو می‌پیچی سر از فرمان او    این زمان از تو برنجد جان او
چون شنید این حجت محکم عمر    کار ازین حجت برو شد سخت تر


همچنین مشاهده کنید