دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

احوال سلطان محمود در آن جهان


پاک رایی بود بر راه صواب    یک شبی محمود را دید او به خواب
گفت ای سلطان نیکو روزگار    حال تو چونست در دار القرار
گفت تن زن خون جان من مریز    دم مزن چه جای سلطانست خیز
بود سلطانیم پندار و غلط    سلطنت کی زیبد از مشتی سقط
حق که سلطان جهاندار آمدست    سلطنت او را سزاوار آمدست
چون بدیدم عجز و حیرانی خویش    ننگ می‌دارم ز سلطانی خویش
گر تو خوانی ، جز پریشانم مخوان    اوست سلطانم تو سلطانم مخوان
سلطنت او راست و من برسودمی    گر به دنیا در گدایی بودمی
کاشکی صد چاه بودی جاه نی    خاشه روبی بودمی و شاه نی
نیست این دم هیچ بیرون شو مرا    باز می‌خواهند یک یک جو مرا
خشک بادا بال و پر آن همای    کو مرا در سایه‌ی خود داد جای


همچنین مشاهده کنید